۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

لحظه‌ی دیدار

در فرودگاه آرلاندای استتکهلم، یکدیگر را باز می‌یابند، پس بیست سال دوری. آخرین وداعشان در فرودگاه مهرآباد بود بسال ۱۳۶۵ خورشیدی که او زن جوان زیبائی بود و این پسرکی سیزده ساله. خاله را سلام می‌کند. خاله، مات و مبهوت مکثی می‌کند و سراپای او را براندازی و در حال گشودن دستانش برای در آعوش‌کشی خواهرزاده می‌گوید:
نیما جان! این توئی؟ زمانی که تهران را ترک گفتی، می‌توانستم بغلت کنم ولی حالا این توئی که می‌توانی به آسانی مرا از زمین برگیری!
سخت یکدیگر را در آغوش می‌کشند. مدتی در آغوش هم می‌مانند. ما ناظر صحنه‌ی زیبای وصل و نمایش دوستی و دوست‌داشتن هستیم. علاقه‌ی دو انسانی که به جبر از دیدار هم محروم شده‌اند. اکرم سخت می‌گرید، اشک شوق دیدنی است. انتظاری طولانی سپری شده‌است. نیکلاس صحنه‌ها را به تصویر می‌کشد و من روزگار را گذشته را مرور می‌کنم. روزی که مادرم عکس نیما را از درون مِجری‌اش بدر آورده‌بود و در خلوت تنهائی صندوق‌خانه، با خودش زمزمه‌ی هجر سرداده بود و می‌خواند:
پسرم! کاش می‌شد که پیش از مردنم ترا به بینم!
و نیامد آن روز و او برای همیشه ما را تنها گذاشت بحکم جبر زمانه که همه رفتنی هستیم. و به رنجی می‌اندیشم که در این سال‌ها خاله را چنین شکسته کرده‌است. نه، او دیگر آن زن جوان زیبای گذشته نیست. بیماری آسم و فشار زنده‌گی و هوای آلوده‌ی تهران، سخت در هم‌اش کوفته است. از دیدار سال گذشته، بسیار شکسته‌‌تر شده است. می‌پرسم‌اش که این همه درهم‌شکسته‌گی از چیست؟ می‌گوید:
استرس و اضطراب.
در عرض این یکساله دوازده‌ کیلو وزن از دست داده‌است. بیاد آنانی می‌افتم که ندارند، این که توانائی مالی‌اش خوب است، چنین شده است، وای!
کشت‌گاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها گشت بی‌سود و ثمر. نیما
براه می‌افتیم. دیدار فیلیپ/ کاوه، سخت به هیجانش آورده است. گرم صحبت است با زیبا که آخرین دیدارشان در پاریس بود، پنچ سالی پیش. همه‌گی خوشحالیم. خاله آمده‌است و بیست سال چشم انتظاری سپری شده است. خاله‌ای که هرروزه پیش ما بود، زمانی که تهران بودیم. غذای مختصری می‌خوریم و راهی یوله می‌شویم. زیبا نیز با خانواده‌اش، ما را همراهی می‌کند. نیما گرفتار کار و میهمانان رسیده از جائی دور است. او در اوپسالا می‌ماند تا بکار و زنده‌گی‌اش برسد.
در یوله، شیوا و سیگمار بما می‌پیوندند. پویا از راه می‌رسد. او پنج‌سالی است خاله را ندیده‌است. خاله را به آغوش می‌کشد، با مهربانی خاص خود. مهر او خالی از هر نوع شائبه و دو رنگی است. در کار او دغلی نیست، او دروع را نمی‌شناسد. خالص و خلص است به سان کودکی دو سه ساله. اشک می‌ریزد و با زبان بی‌زبانی خویش، مهرش را به خاله ابراز می‌دارد. خاله‌‌ای که به هنگام مراجعه باین پزشک و آن روان‌شناس یا گفتاردرمان، همه جا همراه او و مادرش بود.
ساعاتی خوش است دیدار عزیران। دیداری که بسیاری محروم‌اند از آن به "مهرورزی" حاکمان قدرت‌‌مدار و تمامیت‌خواه.
۱۶ خرداد ۱۳۸۶