و جنگ این چنین آغاز شد ۸
بخش ۱ ، بخش ۲، بخش ۳، بخش ۴ با شدت گرفتن جنگ، نیاز به خون بیشتر شد. رادیو مردم را به اهداء خون دعوت میکرد. فرمانداری پمپ بنزینی اختصاص داده بود به خودروهای دولتی و نیروهای فعال در پشت جبهه. گویا ینزین هم مجانی بود، یادم نیست. باک ژیان اداره را پر کردیم و با حمید راهی بیمارستان آریا شدیم، برای دادن خون. داوطلبان خون دهنده بسیار بودند، زن و مرد، پیر و جوان. نمیدانم چرا و به دستور چه کسی زنان را از دادن خون محروم کرده بودند. دختری با لهجهی شیرین آبادانی به این عمل معترض بود و میگفت: همه چی برای برادرا؟ جبهه که اجازه نداریم بریم حالا خونمان را هم حق نداریم به برادران و خواهران زخمی اهداء کنیم، آخر مگر ما مسئولیتی در دفاع از میهن اسلامیمان نداریم؟ رندی به شوخی و آهسته گفت: شما آن کار را که باید بکنید، انجام دهید، جنگ و جبهه مال ما. بگذریم که خودش هم اهل به جبهه رفتن نبود. نیم لیتری خون دادیم. یک عدد نارنگی بما دادند. سواره راهی آبادان شدیم. پشت فرمان، سرم گیج رفت و چشمانم سیاه شد. توقف کردم. حمید نگران شد. او معتقد بود که من بدلیل چند عمل جراحی که قبلن روی من شده بود، نمیبایستی خون میدادم. پس از کمی استراحت، حالم بهتر شد. راهی خانه شدیم. حمید گواهی راننده گی نداشت. به خانه که رسیدیم من بزور روی پایم ایستاده بودم. سرم شدیدن گیج میرفت. دسترسی به پزشک تقریبن محال بود.با نوشیدن لیوانی شربت و کمی استراحت، حالم بهتر شد. گفته بودم که همیشه رادیوئی همراه داشتم. روزی گوینده رادیو آیهالله خلخالی و من درخواست می کرد که فوری با فرمانداری تماس بهگیرم. تماس گرفتم. لنچی از دست عراقیها جان سالم بدر برده بود و نیروهای خودی آن را به بهمنشیر هدایت کرده بودند. چند نفری از همکاران گرد کرده و به سراغ لنچ رفتیم. بانکها همه بسته بودند. ارزیابان سوال کردند که تکلیف ما چی است، حقوق و عوارض کالاهای همراه مسافران چه کنیم. پس از مشورت با یکدیگر به این نتیجه رسیدیم که بهتر آن است تا از گرفتن حقوق و عوارض کالاهای همراه مسافران لنچ، چشم به پوشیم. حال که آنان جان سالم بدر بردهاند بگذاریم هدیهئی برای خانواده شان ببرند بویژه آن که میدانستیم این آخرین سفر دریائی آنان بوده است. بعدها فهمیدم که خبر احضار من به همراه خلخالی نگرانیهائی بین دوستان و آشنایان که صدای رادیو را شنیده بود، ایجاد کردهبود. شایع شد که خلخالی تعدادی دزد دوچرخه را همان روز اعدام کرده است. قبل از اعزام خلخالی به آبادن، هادی غفاری هم آمدهبود برای تقویت روحیهی رزم آوران به آبادان آمده بود و سروصدای زیادی هم در این باره کرده بودند. در همین روزها بود که بمباران تانک فارم شدت گرفت و تانکرهای پر از نفت یکی پس از دیگری طعمهی حریق شد. برق رفته بود. مواد خوراکی فاسد شدنی موجود در فریزرها مردم توی فاسد شده بود مردم توی زمینهای ساخته نشده و کنارهی بهمنشیر ریخته بودند. جشن مگسها بود و شهر در اشغال آنها. افسانهی هرگز از کارافتادن زنراتورهای پالایشگاه نقت آبادان، به واقعیت پیوسته بود. پالایشگاه دیگر کار نمیکرد.
10 نظرات:
آقا راستي اين هادي غفاري كجاست ؟
زیارت قبول! / پس شما خلخالی و غفاری را از نزدیک مشاهده کرده اید / آقا ممکنه بگین احساستون در آن لحظه ی عزیز، چی بود؟
خاطرات زمان جنگ را می نگاریم تا شاید غم عوارض 20 ساله پس از آن را کمرنگ کنیم
نه سالومهی عزیز، چنین که تو نوشتهئی نیست و دقیقن برعکس است. من خاطرات جنگ را می نویسم تا غم عوارض جنگ بماند در حافظهی تاریخی ما
سلام عمو اروند عزیز . مرسی از لینکی که برام گذاشتید . به لاله بسیار علاقه مندم کاش خوانندگان کیلویی امروزی کمی ازاو میاموختند . من برای اولین بار از طریق بلاگ امید عزیز به اینجا اومدم و متوجه شدم که شما هم مثل من خاطراتتون رو مینویسید . البته من تمامش کردم . مسلمن خاطرات شما پربارتر هستند . نمیدونم چرا بی اختیار با خواندن این سطور و دیدن چهره مهربان شما اشک در چشمانم جمع شد . شاید بخاطر اینکه شاید شما تقریبا همسن و سال پدر من هستید . که هرچه خاک اوست عمر شما باشد . کار بسیار خوبیست نوشتن و مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ...شاید که مرهمی باشد بر زخمهای بیشمار...با بهترین آرزوها برای شما و خانواده . سبز باشید و آفتابی.
از حضور شما در وبلاگم ( حرفهای یک پنجاه و چهاری ) متشکرم. فعلا نظری ندارم بعد از خواندن وبلاگ شما حتما نظر می دهم.موفق باشید
mamnoon az nazaretoon. kamelan bahatoon movafegham
سلام.من که ترسيدم.خلخالی!!از خود جنگ هم ترسناکتره.
عمو اروند عزيز
سپاسگزارم.
به اميد برچيده شدن آن دكل كذايي.
سلام برعمواروندعزیز
مدت هاست نوشته های شمارا می خوانم ولذت می برم.
سرزدن شما به کلبه نق نقو باعث شد تنبلی را کناربگذارم ولینک شمارا اضافه کنم.
برقرارباشی
ارسال یک نظر