و جنگ این چنین آغاز شد ۷
یکی ازشبها، کنارهی خیابان نشسته بودیم و چشم به آتشباریها داشتیم در دورهای افق و طبق معمول با شمارش از یک تا ... فاصلهی زمانی میان دیدن نور انفجار و شنیدن صدای آن، فاصلهی تقریبی نیروهای متخاصم را با خود محاصبه میکردیم، جوانی وارد جرگهی ما شد و خبر شهید شدن "علی محمدی" را داد. انتشار خبر واکنشهای متفاوتی را موجب شد. من ساکت نشسته بودم. یکی از اطرافیان پرسید که علی را میشناختی؟ سری به علامت مثبت نکان دادم و اضافه کردم "خیلی جوان بود". هرکسی چیزی گفت له یا علیه علی محمدی. علی یکی از پاپتیهای کنارهی شط بود که به آب و نانی رسیده بود. همکارانی که اورا از بچهگی میشناختند نظر خوبی نسبت به او نداشتند. میگفتند که او از بچهگی، قاچاقبرِ ناخداها و جاشوها لنجها بوده است که با گرفتن پول مختصری، کالائی متعلق به مسافران را، بدور از چشم ماموران گمرک، از محوطه خارج میکرده است. یا شاید هم مامورین با شناختی که از او میداشتهاند، کار خلافاش را نادیده میگرفتهاند، نمیدانم. علی بزرگ میشود و کمکم، خود در وارد کردن کالاهای غیرمجاز تجاری شرکت میکند، سرمایهئی بهم میزند، دختر یکی از تجار شهر را به زنی میگیرد و صاحب خانه و کاشانهئی میشود. من زمانی با او آشنا شدم که رَسمَن به عنوان تاجر در گمرک رفت و آمدی داشت. جوان مودبی بود، حد اقل با من که زیاد هم برخوردِ کاری با هم نداشتیم، مودبانه برخورد میکرد. واکنش همکارانم نسبت به او، متفاوت بود. بعضی نسبت به او بخل و حسدی داشتند که از هیچ به همه چیز رسیده است و برخی دیگر با او چون دیگر تجار برخورد میکردند. با آغاز تظاهرات ضد حکومت پهلوی، علی هم چون بسیاری از بازاریان، به صف مخالفان رژیم شاهی پیوست. در یکی از حملههای مامورین نظامی به مسجدی، او گرفتار و توقیف شد. پس از رهائی که زیاد هم طول نکشید، علی هم معروف شد و هم جریتر. انقلاب پیروز شد. روزی مرا به فرمانداری احضار کردند برای شرکت در شورای استان. این اولین باری بود که من دراینگونه جلسات شرکت میکردم. قبلن مدیرکل که عاشق این گونه جلسات بود، با سروکله دعوت ها را میپذیرفت. بعد از پیروزی انقلاب او به تهران احضار شد. انسان بد و نادرستی نبود ولی بدلیل عدم شرکت در اعتصابات و... در بین بیشتر کارمندان وجههی خود را از دست داده بود. مسئولیتهای او به من سپرده شد. جلسهی کذائی قرار بود به ریاست استاندار تشکیل شود، یکی از رنوس مطالب جلسه نیز، تعیین تکلیف کالاهای اهدائی ملک فیصل سلطان عربستان سعودی بود به سیلزدهگان آبادان که به دستور امام از تقسیم آنها جلوگیری شده بود. در حادثهی سیل آبادان، ملک فیصل هواپیمائی پر از کالاهای نفیس برای کمک به سیلزدهگان که بیشترشان هم عرب بودند، فرستاد. کالاهائی که درعمل کاربرد مصرفی برای سیلزدهها نداشت. لباسها، همه لباسهای مد روز بود و کفشهای پاشنه بلند و وسائل غذاخوری کارد چنگال مطلا و...کالاهای ارسالی، تا تعیین تکلیف نهائی، در گمرک فرودگاه آبادان موقتن انبار شد. من که وارد جلسه شدم، جائی برای نشستن نبود. آقائی که روی موکت نشسته بود، مرا به پیش خود دعوت کرد. بقیهی تازه واردان نیز، یکی بعد از دیگری، مسجدوار روی زمین نشستند. آقائی که مرا به نشستن دعوت کرده بود با شخص دیگری در مورد برق صحبت میگرد و قدرت توربینهای سد دز و پالایشگاه آبادان. من حدث زدم که هردو باید مهندس برق باشند. طولی نکشید که یکی از همکاران که معاونت گمرک فرودگاه را داشت نیز، سروکلهاش پیدا شد. علت آمدناش را پرسیدم گفت با استاندار کاری دارد و اشاره کرد به آقائی که بالا دست من نشسته بود. فهمیدم طرف مهندس.غرضی استاندار خوزستان است. جلسه رسمیت یافت. خودمان را با اسم و سمت معرفی کردیم. در این میان آقائی با پیراهن آستین کوتاه و ته ریشی وارد شد و به لهجهی غلیظ شیرازی خودش را رئیس جدید آموزش و پرورش آبادان معرفی کرد. نگاهی به جمع انداخت، سپس اضافه کرد که میبخشید من با این شکل و قیافه خدمت رسیدهام. من اهل پست و مقام نیستم، بمن تکلیف کردهاند و من هم برای شهادت آمدهام. استاندار او را به نشستن دعوت کرد. حاضرین به گروههای کاری تقسیم شدند و من به گروهی تعلق گرفتم که ریاستاش با استاندار بود. به اتاق فرماندار رفتیم. او یکی از دانشجویان فعال انجمن اسلامی دانشکدهی نفت بود که بفرمانداری منصوب شده بود. چند جوان دیگر نیز دور و برش را میپلکیدند، عصبی به نظر میآمدند و در هر مسئلهئی که مطرح میشد، در گوشی با او صحبتهائی میکردند. علی محمدی هم آنجا بود. بغل دست دادستان انقلاب، روی مبلی با پاهای از هم باز و گشاد لم داده بود. منشی دیگر داشت و آن علی قبلی که به گمرک میآمد نبود. نگاهمان که با هم برخورد کرد، نیم خیزی کرد، سلامی گفت و سپس مرا به دادستان معرفی نمود. دادستان انقلاب که نامش را فراموش کردهام، قاضی درستکاری بود در زمان رژیم پهلوی نیز دادستان و با نام و نشان من آشنا ولی ما همدیگر را هرگز ندیده بودیم . روی این اصل هم او گفت: چه خوب که پس از این همه وقت، ما همدیگر دیدیم. از علی پرسیدم که او در اینجا چه کار میکند. و او چون قبل گفت: در خدمتیم آقا امری باشد. کتکش که کنار رفت اسلحهی کمری او پیدا شد. گفتم: خوب! مسلح هم که هستی! دادستان از علی پرسید که گویا شما خوب هم دیگر را میشناسید! علی با خنده گفت که شما میدانید که پروندهی تمام قاچاقچیان آبادان زیر دست این آقا است و او همه را خوب میشناسد. و من هم در آن رژیم به چنین مردمان بیچارهئی کمک میکردم. استاندار وارد شد و از من پرسید که کالاهای اهدائی سعودیها را چه کردهاید؟ گفتم: کالاها در انبار موجود است و جای ما را هم تنگ کرده است و نیاز مبرمی به آن انبار هم هست. استاندار گفت که امام فرمودهاند آن بخش از کالاها که جنبه مصرفی دارد و به درد مردم صدمه دیده از حادثهی سیل ناحیه میخورد، باید به مستحقین داده شود. و سپس رو به فرماندار کرد و گفت که شما با نظارت کامل و با همکاری گمرک این کار را بکنید و آقای داستان هم خودشان دستورات لازم را خواهند داد. علی که از چند و چونی کالاها بیشتر از من آگاه بود، توضیحاتی داد. استاندار او را مناسب برای دخالت در امر توزیع کالاها تشخیص دا د. دور و بریهای فرماندار که معلوم بود دل خوشی از علی ندارند، با درگوشی صحبت کردنهایشان با فرماندار، او را مجبور به مخالفت به دخالت علی در امر توزیع کردند. قرار شد دادستان انقلاب شخصن ترتیبات کار را بدهد.جلسه تمام شد. چند روز بعد یکی از همکاران ما در خرمشهر فوت کرد. جسد او در بیمارستان آریا بود. برای تشییع جنازه به آنجا رفتم. علی توی بیمارستان بود و با دیدن من جلو آمد. پرسیدم تو هم برای شرکت در تشییع جنازهی فلانی آمدهئی؟ علی من منی کرد و گفت البته در تشییع جنازه هم شرکت خواهم کرد که هم ثواب دارد و هم ایشان را میشناسم. سپس اضافه کرد که تا ساعت تحویل جسد و تشییع، مدتی زیادی مانده است. مرا به چائی دعوت کرد. با هم داخل بیمارستان شدیم. او در اتاقی را باز کرد و به داخل اتاق رفتیم. بعد برایم نقل کرد که ریاست اداری بیمارستان به او سپرده شده است. علی را پس از آن روز، دیگر ندیدم. ولی میدانستم که کمیتهی انقلاب شهر صاحب مسئولیت است. آن جوان که خبر مرگش را آورد، اضافه کرد که او با اتومبیلی راهی اهواز بوده است برای انجام ماموریتی. شبانه و با چراغ خاموش وسرعت زیاد میرانده است که با یکی از دکلهای سیم حامل برق یا به قول آورندهی خبر با" عمود برق" تصادف میکند و جا بجا میمیرد. کالاهای اهدائی ملک فیصل هرگز به دست سیلزدهگان نرسید. شب اول یا دومی بود که از آبادن به تهران رفته بودم که تلفن خانه زنگ زد. یکی که خود را عضوی از سپاه پاسداران آبادان معرفی کرد، خبر کالاهای کذائی را گرفت. گفتم باید توی انبار فرودگاه بوده باشد. من از بعد شروع جنگ، دیگر خبری از آن ها ندارم. طرف گفت: نه دیگر نیست. دیشب موشکی به انبار برخورد، حالا نه انباری هست و نه کالائی. رئیس ادارهی آموزش و پرورش، همان مردی که حسب تکلیف و برای شهادت به آبادان آمده بود نه برای ریاست، در اولین روز آغاز جنگ، شهید شد با بیست و چند نفری از همکاراناش که ادارهی آموزش و پرورش هدف بمبهای عراقی قرار گرفت و بکلی محو شد. شایع بود که آنان مشغول تهیهی فهرست افرادی که باید تصفیه میشدند بودهاند و محتویات پروندهها در محل مخروبهی اداره، پخش و پلا بود. پینوشت تصویرهای غمانگیز جنگ را اینجا میتوانید به بینید.
7 نظرات:
سلام / آبادان در جنگ را دیدم / باوارده و میدان الفی و سینما تاج و ... / روز و شب های "آباد" این محله ها را هم دیده ام / شش هفت ماه پیش هم، یک روز دوری در آبادان نیمه ویران امروزی زدم / نه از آنچه بود و رفت شادمانم / و نه از آنچه آمد و مانده / نمی دانم اما بابت آن چه از دست رفت باید متاسف باشم؟ / یا بابت آنچه به دست آمد؟
کاش تکرار نشود این جنگ و هیچ جنگی. راجع به این وبلاگ (سایدبار) حرفی دارم جداگانه مطرح خواهم کرد.موفق باشید
من آبادان نبودم ! اما پيرانشهر و سردشت بودم . تكرار خاطرات شماست با نامي ديگر و ذهن سيالي ديگر گونه ! با اين تفاوت كه ما در جبهه جنگ هم از درون ضربه ميخورديم "كومله و دمكرات و..." و هم از بيرون درگير جنگ عراق بوديم
آقا حافظه تون خيلي كار ميكنه ها
جالب بود همو اروند مرسی قلم زیبایی دارین
لينكتان را به وبلاگم وارد كردم
سلام.اين همه مرگ و کشتار برای چه بود؟حالا جز خاطرات غمگين و تاسف چه مانده؟متاسفم برای آن کسانی که رفتند،چه آنهايی که برای شهادت آمده بودند و چه انهايی که حتی اسمشان در ليست پاکسازی هم بوده.
سرنوشت آن مامورين آموزش و پرورشي! آدم را ياد قانون عمل و عكس العمل نيوتن مي اندازد!
ارسال یک نظر