۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

دیدار یک آشنا

رفتم روزنامه‌اي بخرم. جلوي دکه‌ي روزنامه فروشي، پير مردي، کلاه‌کپس بسر، شیک پوش روزنامه‌ای برداشت و پولش را داد. چرخی زد که براهش ادامه دهد. نگاهمان با هم جفت شد. قيافه‌اش آشنا آمد. شماختمش. خودش بود. آشنائي ديرين.
ولی او راهش را گرفت و ‌رفت،
صدايش کردم البته برسم پیش:
 آقامهدي"!
مهـدي برگشـت. با تعجب نگاهم کرد. شايد سـال‌ها کسـي او را چنین ننامیده بود.
او دکتر دندان‌پزشک‌ است.
در کشور من آدم‌ها به پيشه‌ و مدارک تحصیلی‌‌شان نامیده می‌شوند:
آقای دکتر، آقای مهندس، جناب سرهنگ یا علی بقال، شاطر حسین و ...
حتا زن‌ها نيز، شریک القاب شــغلي شـوهرشان ‌هسـتند:
زن حاجی، خانم‌دکتر، خانم‌فرماندار و ...
شايد من هم باید ایشان را آقاي دکتر خطاب می‌کردم و نکردم،
.
مهدي نگاهی کرد. نشناختم اما با کمی تاخیر سلامي کرد و ‌گفت:
قيافه‌ات چه‌قدر آشناست!
گفتم بله، محمد هستم. افراسیابی.
آه! کجائي مرد؟ چشم ما روشن! از دانشکده به بعد همدیگر ندیدیم، مگر نه؟

‌گفتم:
بله! شاید. اما نه.
‌گفت:
 آره، يادمه. دبيرستانم وا هم بودیم و معلمی هم. اما تو تا حالا کجا بودي؟ من که صاف آمدم همدان و مشغول شدم و تابلوي مطبش را نشان داد.
گفتم:
در پیش مطبت، بغل بانک صادراتِ خيابان عباس‌آباد بود
.
اووه! خيلي پيش بود. مثل اي‌که اي طرفا کمتر پيدات مي‌شه يا شایدم اصلن نیمیاي. کجائي؟ چه‌کار مي‌کني؟
گفتم:
درسته. خيلي کم ميام. سوئد هستم
.
سوئد؟ تو و سوئد؟ چطور شد که رفتي؟ چطور دل‌کندي؟ دوستات، فامیلات. همدان؟

گفتم:
رفتم که رفتم
.
و در جوابم گفت:
عجب شهامتي!
محمود ایرانی که یادته، مگه نه؟ او گاگداری میا پیشُم. به قول او (ما ره هرروز لقدمال مُکنن. هی، زير و زيرتر مي‌ريم. له و لِوردِه مي‌شيم تا تمام ‌بشيم.
و اضافه مي‌کند:
یتدته؟برادرش وا ما هم‌دوره‌ بود،
آره، ابرایم میگی. همکلاسی بودیم. سال‌ها پيش مرد.
نه، نمرد. خودشه کشت،
و من نمي‌دانستم که ابراهيم خودکشي کرده‌بود. او افسر شهرباني بود و دندانپژشک. و چه بچه‌ی با استعدادی بود.
با محمود، برادر بزرگترش، سال‌هاي سال، روي يک نيمکت نشسته‌ام، با هم سال‌ها به مدرسه رفته و برگشته‌ایم  و ساليانی هم‌کار بوده‌ايم.
مهدي مي‌پرسد:
پس اُناره «آنها را»خوب مي‌شناسي؟
مي‌گويم:
بله و بسياری ديگر را.
سراغ محمود، دوست ديگرش را که شب و روز باهم بودند، مي‌گیرم.
می‌پرسد:
محمـود مُلتَجي؟ سه سال پيش مرد
.
غفور چطور؟
تهرانه و دچار آلزايمر. نه‌کسيِ مي‌شناسه و نه جائي بلده. تو خانه حبسه
.
از  پرسیدن حال دیگر آشنایان مشترک منصرف می‌شوم. دستم برای خداحافظی دراز مي‌کنم.
می‌گوید:
کجا می‌روی؟ برسانمت.
تشکر مي‌کنم و از هم جدا می‌شویم.
هر کس راه خويش در پيش مي‌گيرد. او سواره و من پياده.
اتومبیلش با اولين استارد راه مي‌افتد و دور مي‌شود.
ياد آن روزهاي دور مي‌افتم. دکتر، مرحوم محمود ملتجی و من هرسه‌ی مامعلم بودیم و دانشجو. جلوی دانشگاه تهران ایستاده بودیم. دکتر سیگارش دور انداخت و با دست ضربه‌اي محکم به لاستيک‌هاي فلوکس‌واگنش که به صافي توپ فوتبال بود، زد و گفت :
زمستانِ امسال را هم در مي‌آوردند
محمود ملتجی تایید کرد.
من هنوز گواهی‌نامه‌ی رانندگی هم نداشتم.
بهار ۱۳۸۴