۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

شب عید است و یار از من چغندر پخته می‌خواهد

اسفند ماه ۱۳۴۳ خورشیدی بود. من بیست و دو سه ساله مجرد بودم. توی دفتر مدرسه‌ی سعدی نشسته بودیم. حرف عیدی شد. یکی از همکاران که سن و سالی از او گذشته بود گلایه‌وار گفت:
دیروز رفته بودیم خری عید. پرتقال کیلوئی
۳۵ ریال بود. چند کیلو خریدم. عید که بشه فلانی وا بچه‌تولِش مثلن می‌آن عید دیدنی دائی. پسره توش مُکنه «اشاره می‌کند» به گنده‌ترین پرتقال. بوآّشم اُنه ور می‌داره بری دُردانه‌ش پوس می‌کنه و میده دِسِش. یی دانه رَم بِرِی خودش پوس می‌کنه. نیم کیلوش رفد.
خب، بری اُنای که بعدن ماخان بیان شی بُکنم؟ زنا که تا جو درو، دید و بازدید دارن. ای چندرغازحقوق شیه که عیدیش شی باشه.
آن‌روز من از شیوه‌ی حرف زدن همکارم بدم آمد و به دوست کنار دستی‌ام گفتم:
اینه میگن گدا بازی. نداری پرتقال نخر! پشت سر مردمم صفه نذار!
آن روز با حقوق
۴۰۰ تومان می‌شد پرتقال کیلوئی ۳۵ ریال خرید. امروز چی؟