۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

خواب دیدم


رفته بودم همدان.تابستان بود. خورشید تازه پشت قله‌ی الوند پنهان‌شده بود. نسیمی خنک وزیدن آغاز کرده بود. دو نفر کارگر اداره‌‌ی برق، نردبان به دوش می‌رفتند تا چراغ‌های محل را روشن کنند. پدر مشتری داشت. دو سه آشنا جلوی دکانش گرم گفت‌وگو بودند. من فاصله‌ی دکان و در ورودی خانه‌ی پدری را گز می‌کردم که صالح ترک از کوچه‌ی میرپنج بیرون آمد،خیابان عباس‌آباد را چون معمول اُریف برید تا زودتر خودش را به من رساند. دستش را که بسویم دراز کرد پرسیدم:
منه می‌شناسی؟
خنده‌ای تحویلم داد.
گفتم:
از سوئد که زنگ زدم، نشناخدی که.
بیدار شدم. هوا سرد بود و همه‌جا چون قیر تاریک. عقربه‌های ساعت دیجیتالی اتاق‌خوابمان ساعت دو بعد از نیمه‌شب را نشان می‌داد. اکرم خواب بود. دیگر خوابم نبرد. یاد تلفن چند شب پیش افتادم. صالح مرا نشناخته بود.
شصت ساله فاصله‌ی زمانی و چندهزار کیلومتر فاصله‌ی مکانی.
بی‌جهت نیست که گفته‌اند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.