انار و داستانش
رفته بودیم خانه
ی دوستی و صحبت انار شد. دوستمان گفت:
فروشگاه محلهمان انار خوبی آورده، ارزان هم هس.
فروشگاه محلهمان انار خوبی آورده، ارزان هم هس.
دیر وقت بود و
فروشگاه تعطیل. یکی دو روز بعد سری به آنجا زدیم و چند دانه اناری خریدیم، دانهئی
پنج کرون سوئد، چیزی حدود 72 سنت آمریکای جهانخوار.
انارها بدک نبودند
اما نه مانند انار ساوه، درشت و پوست نازک و شیرین. یاد دوران کودکیام افتادم و صدای
زنگولهی شترها با آن طنین سنگین و آرامشان، دنگ دنگ دنگ که مژدهی وزود انار تازهی
ساوه به همدان را میداد.
کوچک بودم و هنوز
نه جادهها اسفالت بود و نه استفاده از کامیون این چنین معمول. انارها را بار شتر
میکردند و به شهر ما می آوردند. دیدن قطار شترها تماشائی بود. ما بچهها با شنیدن
زنگ زنگولهیی که بگردن شتر راهنما میبستند، خودمان را بخیابان میرسانیدیم یا به
پنجرهای روی میآوریم و یا از دیواری بالا میرفتیم تا فردا در بیان و تعریف
دیدار کاروان شتران، از دوستان همکلاسی عقب نمانیم.
یکی از روزها، همان
صدای دِلِنگ دِلِنگِ بم زنگوله، بگوشم رسید، خودم به دریچهی کوچکی که نورده
زیرزمین تاریک خانهی ما بود رسانیدم، از دیوار زغالدانی بالا کشیدم تا از آن
سوراخ کوچک زیر دکان پدر، شاهد گذر کاروان شترها باشم. شترها از وسط خیابان آرام و
با طمانینهی خاص خود، راه میپیمودند. زن همسایه، آرام آنها دنبال میکرد اما تند
تند، چیزهائی را تند تند از زمین برمیداشت و داخل گوشهی چادرش که با دست چپ آنرا
گرفته و بشکل کیسهای درآورده بود، میریخت. خوب که دقت کردم متوجه شدم که کالای
محبووب او، چیزی جز پهن شترها نیست. شترها که از دیدم دور شدند، خاکآلوده و سیاه
بحیاط برگشتم. و داستان را برای مادرم بازگو کردم. مادر گفت:
دود پهن شتر دوای
سیاه سرفه «سیاکُخه» اس.
ما بچهها انار
را آب لمبه میکردیم و آبش مک میزدیم تا تمام شود. اما امان از زمانی که انار میترکید
و تنها پیراهن تازهات را رنگین میکرد و تو مجبور بودی که آنرا مدتها با همان نقش
و نگارش بتن کنی.
بزرگترها دانهاش
میکردند و با گلپر میخوردند. گاهی هم اگر حوصلهی دان کردنش را نداشتند، قاچ
قاچاش میکردند بخصوص اگر میهمانی سرزده وارد میشد.
روز جمعهای پدر
اناری را برداشت، اول با دقت آبش کشید تا طاهر شود. بعد از یکی خواهرها خواست تا
مجمعهی مسی بزرگی را برایش بیاورد. مجمعه را نیز در اب حوض تطهیر کرد. توی حیاط نشست
و با دقتی تمام انار را چهار پاره کرد. هر پاره را با دقتی خاص دانه کرد. سخت
مواظب بود که مبادا دانهای از آن گم شود. کارها که تمام شد تمام دانهها خورد و
برخلاف عادتش چیزی بمن نداد. کارش که تمام شد برایم تعریف کرد و گفت:
حدیثی داریم که
میگوید در روزهای جمعه یکی از دانههای داخل هر انار، از انارهای بهشتی است.
من آنروز آنرا
باور کردم و حتا چند باری هم همان کار پدر کردم تا روزی از خود پرسیدم که چرا باید
این چنین باشد، که پدر گفته است. چرا یک دانه از تمام دانههای موجود در انار و
آنهم در روز جمعه؟ الان هم نمیفهمم چرا
زردشتیان در این باورند که تعداد دانههای موجود در هر اناری ۳۶۵ عدد است، درست به
اندازهی تعداد روزهای یکسال خورشیدی.
2 نظرات:
انار... روایت عشق ما را بر تک تک دانه هایش حمل می کند
سلامآقای اروند
من متنهای شمارا خواندم بسیار جالب بود.
اگه امکان داره وبه منطقه شراء(قهاوند)
آمدی واطلاعی از گذشته هر کدام از روستاها یا افراد خاص این منطقه داری در اختیار اینجانب قرار دهی با تشکر
آدر وبلاگ بنده avisen.blogfa.com می باشد.
ارسال یک نظر