آبشار نیاگارا، بخش هشتم
. تاریخ دیدار:
سپتامبر ۲۰۱۲
دیدن آبشار نیاگارا یکی از آرزوهای دیرین من بود. حال که تا نزدیکی آن آمدهایم، ندیدن آن، میتواند مصداق «کفران نعمت» ی باشد که سعدی بزرگ بدان اشاره کرده است. بازگشت بدینجا هم زیاد متصور نیست، که نه راه نزدیک است و نه هزینهی سفر کم. همایونفر یحیائی نیز آنور مرز، در تورنتوی کاناد در انتظار دیدار ماست. دیدارش واجب است. میگویند فاصلهی او تا آبشار حدود دو ساعت رانندهگی است. مشکل نداشتن اتومبیل چه کنم؟ در کشوری که کمپانیهای بیمه و صاحبان کارخانههای اتومبیلسازی، برنامه نویس سیاست کشور باشند، وسیلهی نقلیهی عمومی، رایج و معمول نیست، اگر چه وجود دارد. گوئیا با وسائل نقلیهی عمومی سفر کردن، کسر شأن است. البته میشود اتومبیلی کرایه کرد. اما راه، گم کردنهای خودم و نگرانیهای اکرم را از افتادن تاریکی بروی جادهها و نرسیدن ما بمقصد را چه کنم؟
آذین میگوید با ماشین من بروید. متردد هستم. اصولن از قرض کردن واهمه داشتهام. اکرم بدتر از من است. در فکر راه حلی هستیم که مصطفا خبر میدهد، یک روز از مرخصی گرانبهایاش را قربانی زیارت نیگارای ما کرده است. حتمن نیاگارا ما را طلبیده است! و الا یکروز از کل دوهفته مرخصی سالانه را که نمیشود به سفر نیاگارا تخصیص داد!
سفری یکروزه خواهد بود. به پیشنهاد آذین، با همایونفر تماس میگیرم و او را در جریان سفرمان میگزارم. پیشنهاد میکنم چنانچه امکانش را دارند، آنها هم زحمت راندن تا نیاگار را بر خود هموار کنند تا دیداری تازه شود.
همایونفر همکار گمرکی من بوده است. بارها راه میان بندر شاهپور (خمینی) تا آبادان را با آنجاده-ی کذائیاش، برای دیدن یکدیگر طی کردهایم. اما با شروع جنگ لعنتی ایران و عراق، رابطهی خانوادهگی ما قطع شد. آخرین دیدارم با همایونفر به قبل از مهاجرت ما برمیگردد. یعنی چیزی حدود سی سال!
همایونفر با کمی دلخوری پیشنهاد را میپذیرد. دلخوریاش نه از آمدن به نیاگاراست که از دیداری چنین کوتاه است. او و شهین؛ همسرش؛ دوست دارند چند روزی میزبان ما باشند، تا بتوانیم تا دل شب بنشینیم و شرح فراق گوئیم. اما دریغ که امکان چنان دیداری نیست.
آذین کلی زحمت کشیده است. فردا دوستاناش از راه خواهند رسید. همایونفر، زحمت راه بر خود هموار میکند. آخر آنان نیز، چون ما هرگز اهل کفران نعمت نبودهاند.
صبح نچندان زود خانه را بسوی نیاگارا ترک میکنیم. قرار است در آن سوی مرز دیداری داشته باشیم و ناهار را با هم بخوریم. بهنگام گذر از روی پلی، دوربینام را بیرون میآورم تا یادگاری از ترکیب و آهن و سیمان بگیرم. اما باطری در حال احتضار، اخطار میدهد که فراموشکاران را حق ثبت وقایع نیست و بدرود نگفته خاموش میشود!
مصطفا میگوید که دوربین او توی داشبورد است.
وارد شهر نیاگارای آمریکا میشویم. شهر غلغله است و گردشگران غرق در تماشای سقوط آزاد آب از ارتفاع چند ده متری. چقدر آب! و چه سقوط زیبائی! هرگز این چنین آبشاری ندیدهام. از برخورد آب بزمین ابری بپا میشود. مسافران کنجکاو درون کشتی روان در کف رود، تمامی لباس بارانی بتن دارند. کشتی در زیر ذرات آب معلق در هوا، کم کمک گم میشود تا مسافران را از زیر آبشار عبور دهد. من مشغول گرفتن عکس هستم که باطری موبایلام هم به سرنوشت باطری دوربین دچار میشود. دوربین مصطفا هم توی داشبورت ماشین جا مانده.
محو تماشای زیبائی آبشاریم که اکرم میگوید:
این منظره، همان نمائی از آبشار نیست که در کتابهای جغرافیای ما بود. آبشار نعلی شکل بود. مصطفا میگوید که آن عکس، از آن سوی مرز گرفته شده است. زیبائی آبشار از آنسو بهتر دیده میشود. دوری میزنیم. تعدادی عکس میگیریم اما باید راهی آنسوی مرز شویم تا بموقع سر وعده حاضر باشیم. سوار ماشین میشویم و بطرف مرز میرانیم. صفی نیست. مصطفا اخطار میدهد که اگر پلیس گذرنامه پرسید قصد ملاقات کسی را در کانادا دارید، چیزی نگوئید و الا گرفتار سین و جیم مفصلی خواهیم شد.
چه گرفتار شدهایم. نام مسلمانی و ملیت ایرانی چه مشکل ساز شده است! حال اگر بخواهی یک ایرانی دیگر را هم ملاقات کنی، واویلا میشود. باید از جد و آباد او خبر داشته باشی که کیست، کجا زندگی میکند، چکاره است، از کجا او را میشناسی و اصلن چرا میخواهی او را به بینی؟
یاد رئیس پلیس فرودگاه فونیکس آریزونا میافتم که بمن گفت مگر بیکار بودی که گفتی به ایران هم رفتهای؟
مادر راست میگفت:
نه، خلاص، آره، بلاس!
نهای تحویل پلیس مرز میدهم و از مرز میگذریم. هنوز تا آمدن دوستان مدتی وثت باقی است. ماشین را در پارکینگی پارک میکنیم. راهی کنارهی آبشار میشویم.
اوه! مصطفا راست میگفت. اینجا محشر است. در ایران که این همه آب نیست. در سوئد هم که آب فراوان است، کوهی نیست تا این چنین آبشاری بسازد. دریغ که امکان سوار کشتی شدنمان نیست. آن پائین باید صفای دیگری داشته باشد. ما بتماشایش قناعت میکنیم. دیدار دوست واجبتر است. سر ساعت موعود بمحل ملاقات میرویم. همایونفر، شهین همسرش، علی برادرش،... همسر علی هم آمدهاند.
سپتامبر ۲۰۱۲
دیدن آبشار نیاگارا یکی از آرزوهای دیرین من بود. حال که تا نزدیکی آن آمدهایم، ندیدن آن، میتواند مصداق «کفران نعمت» ی باشد که سعدی بزرگ بدان اشاره کرده است. بازگشت بدینجا هم زیاد متصور نیست، که نه راه نزدیک است و نه هزینهی سفر کم. همایونفر یحیائی نیز آنور مرز، در تورنتوی کاناد در انتظار دیدار ماست. دیدارش واجب است. میگویند فاصلهی او تا آبشار حدود دو ساعت رانندهگی است. مشکل نداشتن اتومبیل چه کنم؟ در کشوری که کمپانیهای بیمه و صاحبان کارخانههای اتومبیلسازی، برنامه نویس سیاست کشور باشند، وسیلهی نقلیهی عمومی، رایج و معمول نیست، اگر چه وجود دارد. گوئیا با وسائل نقلیهی عمومی سفر کردن، کسر شأن است. البته میشود اتومبیلی کرایه کرد. اما راه، گم کردنهای خودم و نگرانیهای اکرم را از افتادن تاریکی بروی جادهها و نرسیدن ما بمقصد را چه کنم؟
آذین میگوید با ماشین من بروید. متردد هستم. اصولن از قرض کردن واهمه داشتهام. اکرم بدتر از من است. در فکر راه حلی هستیم که مصطفا خبر میدهد، یک روز از مرخصی گرانبهایاش را قربانی زیارت نیگارای ما کرده است. حتمن نیاگارا ما را طلبیده است! و الا یکروز از کل دوهفته مرخصی سالانه را که نمیشود به سفر نیاگارا تخصیص داد!
سفری یکروزه خواهد بود. به پیشنهاد آذین، با همایونفر تماس میگیرم و او را در جریان سفرمان میگزارم. پیشنهاد میکنم چنانچه امکانش را دارند، آنها هم زحمت راندن تا نیاگار را بر خود هموار کنند تا دیداری تازه شود.
همایونفر همکار گمرکی من بوده است. بارها راه میان بندر شاهپور (خمینی) تا آبادان را با آنجاده-ی کذائیاش، برای دیدن یکدیگر طی کردهایم. اما با شروع جنگ لعنتی ایران و عراق، رابطهی خانوادهگی ما قطع شد. آخرین دیدارم با همایونفر به قبل از مهاجرت ما برمیگردد. یعنی چیزی حدود سی سال!
همایونفر با کمی دلخوری پیشنهاد را میپذیرد. دلخوریاش نه از آمدن به نیاگاراست که از دیداری چنین کوتاه است. او و شهین؛ همسرش؛ دوست دارند چند روزی میزبان ما باشند، تا بتوانیم تا دل شب بنشینیم و شرح فراق گوئیم. اما دریغ که امکان چنان دیداری نیست.
آذین کلی زحمت کشیده است. فردا دوستاناش از راه خواهند رسید. همایونفر، زحمت راه بر خود هموار میکند. آخر آنان نیز، چون ما هرگز اهل کفران نعمت نبودهاند.
صبح نچندان زود خانه را بسوی نیاگارا ترک میکنیم. قرار است در آن سوی مرز دیداری داشته باشیم و ناهار را با هم بخوریم. بهنگام گذر از روی پلی، دوربینام را بیرون میآورم تا یادگاری از ترکیب و آهن و سیمان بگیرم. اما باطری در حال احتضار، اخطار میدهد که فراموشکاران را حق ثبت وقایع نیست و بدرود نگفته خاموش میشود!
مصطفا میگوید که دوربین او توی داشبورد است.
وارد شهر نیاگارای آمریکا میشویم. شهر غلغله است و گردشگران غرق در تماشای سقوط آزاد آب از ارتفاع چند ده متری. چقدر آب! و چه سقوط زیبائی! هرگز این چنین آبشاری ندیدهام. از برخورد آب بزمین ابری بپا میشود. مسافران کنجکاو درون کشتی روان در کف رود، تمامی لباس بارانی بتن دارند. کشتی در زیر ذرات آب معلق در هوا، کم کمک گم میشود تا مسافران را از زیر آبشار عبور دهد. من مشغول گرفتن عکس هستم که باطری موبایلام هم به سرنوشت باطری دوربین دچار میشود. دوربین مصطفا هم توی داشبورت ماشین جا مانده.
محو تماشای زیبائی آبشاریم که اکرم میگوید:
این منظره، همان نمائی از آبشار نیست که در کتابهای جغرافیای ما بود. آبشار نعلی شکل بود. مصطفا میگوید که آن عکس، از آن سوی مرز گرفته شده است. زیبائی آبشار از آنسو بهتر دیده میشود. دوری میزنیم. تعدادی عکس میگیریم اما باید راهی آنسوی مرز شویم تا بموقع سر وعده حاضر باشیم. سوار ماشین میشویم و بطرف مرز میرانیم. صفی نیست. مصطفا اخطار میدهد که اگر پلیس گذرنامه پرسید قصد ملاقات کسی را در کانادا دارید، چیزی نگوئید و الا گرفتار سین و جیم مفصلی خواهیم شد.
چه گرفتار شدهایم. نام مسلمانی و ملیت ایرانی چه مشکل ساز شده است! حال اگر بخواهی یک ایرانی دیگر را هم ملاقات کنی، واویلا میشود. باید از جد و آباد او خبر داشته باشی که کیست، کجا زندگی میکند، چکاره است، از کجا او را میشناسی و اصلن چرا میخواهی او را به بینی؟
یاد رئیس پلیس فرودگاه فونیکس آریزونا میافتم که بمن گفت مگر بیکار بودی که گفتی به ایران هم رفتهای؟
مادر راست میگفت:
نه، خلاص، آره، بلاس!
نهای تحویل پلیس مرز میدهم و از مرز میگذریم. هنوز تا آمدن دوستان مدتی وثت باقی است. ماشین را در پارکینگی پارک میکنیم. راهی کنارهی آبشار میشویم.
اوه! مصطفا راست میگفت. اینجا محشر است. در ایران که این همه آب نیست. در سوئد هم که آب فراوان است، کوهی نیست تا این چنین آبشاری بسازد. دریغ که امکان سوار کشتی شدنمان نیست. آن پائین باید صفای دیگری داشته باشد. ما بتماشایش قناعت میکنیم. دیدار دوست واجبتر است. سر ساعت موعود بمحل ملاقات میرویم. همایونفر، شهین همسرش، علی برادرش،... همسر علی هم آمدهاند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر