۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

هدف غار شاپور ۵

به راه خود ادامه دادیم تا وارد منطقه‌ی کازرون شدیم.
در نزدیکی‌های کازرون کناره‌ی رودی برای خوردن ناهار، ابوقراضه لنگر انداحت. برای آوردن آب و  صفادادن سروصورت‌ به کناره‌ی رود رفتیم. چندتا دختر لر در آن‌سوی رودخانه ایستاده‌بودند. لحظه‌ای بعد صدای هلهله و بازی آن‌ها توجه ما را جلب کرد. بطرف صدا برگشتیم. دخترها بی‌توجه به حضور ما، لخت و برهنه مشغول آبتنی بودند و بروی هم آب می‌پاشیدند. زمانی که متوجه نگاه ما شدند، اعتراضشان بلند شد، با دست روی چشمان خودشان پوشانیدند و داد و بی‌دادشان بلند که شما مگر خواهرومادر ندارید.
بعد از ناهار راهی غار شاپور شدیم. مجمسه شاپور از دور پیدا بود اما رسیدن به پای آن مستلزم بالارفتن از پله‌های بسیاری بود. نهایت به زیارت حضرت‌اش نائل شدیم. چه عظمتی د‌اشت مجسمه‌ی تراشیده از سنگ آهکی. اما رفتارش خالی از هرگونه عظمت شاهی و انسانی بود که برای سوارشدن بر گرده‌ی اسب خودس، پا بر پشت قیصر اسیر شده‌ روم گذاشته بود که در جلوی اسب او کنده بر زمین گذاشته بود. در درون غار چیز قابل دیدنی نبود مگر خفاشانی که از نور خورشید بدانجا پناه برده‌بودند و های‌وهوی و نور چراغ دستی‌های ما،آرامش آن‌ها را برهم زد.
عصر، راه ممسنی را در پیش گرفتیم. جاده صاف بود و ابوقراضه دور برداشته بود و با سرعتی دور از انتظار، جاده را می‌پیمود و جلو می‌رفت و ما خوشحال که زودتر به دیدار آبادن نایل خواهیم شد که عم‌حسن با دیدن تابلوئی فریادش برآمد]
وای! زیادی رفتتیمان. علی آقا عقب‌گرد!
و بلافصله اضافه کرد:
مثل ای که اَ ای ابوقراضه نی‌میشه انتظار تند رفتن داشته باشیمان.
شب را مجبور شدیم در کناره‌ی همان جاده صبح کنیم.
‌زمانی‌که وارد بهبهان شدیم، ابوقراضه دردی داشت که درمان‌اش از عهده‌ی علی‌آقا خارج بود، ابزار لازم را نداشت. به مکانیکی مراجعه کردیم. من‌ حسب معمول کمک علی‌آقا بودم. آقای مکانیک از ابوقراضه ایراداتی گرفت ولی علی‌آقا پای مرا که چپکی و بروی شکم زیر ابوقراضه رفته‌بودم تا سر از کار مکانیک بدرآورم، با خنده بیرون کشید و گفت:
پچچا اوجوری رفتی زیر ماشین؟ وخی بریم! طرف چرند می‌گه. هیچی حالی‌ش نیس.
 بهبهان در مقایسه با شیراز و اصفهان، خرابه شهری می‌نمود. خانه‌ها از سنگ و گچ ساخته شده‌بود. سفیدی گچ در مقابل آفتاب و باران، رنگ‌ باخته بود و کدر شده‌بود. کسی علاقه‌ای برای رفتن به ‌شهر نداشت، بخصوص که تعطیلات نوروزی رو به پایان بود و همه می‌خواستند حتمن آبادان را هم به بینند.
کوی مکانیک‌ها کثیف بود و زباله در همه جای‌اش انباشته شده بود. مردم دور و برمان، بد لباس و کثیف بودند. جوانکی پشت یک چرخ طوافی ایستاده بود و کالائی عرضه می‌کرد که شبیه ملخ بود. مگس‌ از سر و روی ملخ‌ها بالا می‌رفت. حال من از دیدن جوانکی که با چشمان پف‌کرده و قی‌آلود، ملخ ها را با دستمال کثیفی "پاک" می‌کرد و با اشتهای تمام آنها را می‌خورد، بهم خورد.
بی‌اختیار جوانک را به پرویز نشان دادم و گفتم:
پرویز! پسره ره بپا. با چه به‌بهی ملخاره‌ مو‌خوره.
بعد عم‌حسن و علی‌آقا که متوجه تعجب ما شده‌بودند توضیح دادندکه آنچه توی چرخ است، میگو است نه ملخ و غذای محبوب مردم جنوب.
وقتی شنیدم که میگو غذای مطلوب ساحل‌نشینان است واکنش‌ام نسبت به خوردن آن شدیدتر شد و گفتم:
م که حاضر نی‌سم یه چینین کثافتی بوخورم، حتا اگر در مقابل هر ملخ، ده تومان  به‌من بدن.
غافل از این‌که همان"ملخ‌ها" روزی غذای محبوب من خواهد شد.
بهبهان را ترک کردیم و با گذشت از مناطق نفت‌خیز جنوب و دیدار شعله‌های سوزان گاز، دل ما نیز سخت بسوخت.آن‌روزها نه از پرده‌ی اوزُن اطلاعی داشتم و نه از "مقوله‌ی "حفظ محیط زیست" چیزی سرم می‌شد. ولی می‌فهمیدم که گاز ثروت ملی است و نباید چنین بی‌جهت بسوزد و بهدر رود.
به آبادان رسیدم. در مدرسه‌ای اسکان یافتیم، چه نامیده می‌شد و در کجای شهر قرار داشت، یادم نیست.
گشت کوتاهی در شهر زدیم. این دومین دیدار من از آبادان. شهری که بسیار دوست‌اش داشته و می‌دارم، بود.
حسن منطقی، دوست مشترک پرویز و من ساکن آبادان بود. پرویز پیشنهاد کرد حالا که تا اینجا آمده‌ایم سری هم به حسن بزنیم که اگر خبر بگوش او برسد که من تا اینجا آمده و سراغی از او نگرفته‌ام سخت رنجیده‌خاطر خواهد شد.
می‌دانستم که حسن درجه‌دار نیروی دریائی است. یکی از تابستان‌ها که برای مرخصی به همدان ‌آمده‌بود با آن لباس آبی‌رنگ نیروی دریائی‌اش، در خیابان بوعلی مانوری می‌داد و چقدر از بودن در آن لباس آبی منگوله‌دارش،بخود می‌بالید. بهر آشنائی برمی‌خورد برای‌اش احترام نظامی می‌گرفت و در برابر آنانی که با او حساب‌و‌کتابی داشت، شانه‌های‌اش به نشانه‌ی برتری موقعیتی اجتماعی که آن لباس باو می‌داد، چرخی می‌داد و نگاه خشم‌گینانه‌اش را متوجه او یا آنها می‌کرد. من و پرویز از جمله‌ی کسانی بودیم که از دور برایمان احترام نظامی گرفته‌بود و شتابان برای ماچ‌وبوسه و در آغوش گرفتمان، بسوی ما دویده بود.
بی‌خبر به دیدارش رفتیم. چطور آدرس او را پیدا کردیم یادم نیست. اما زمانی که چشم حسن به پرویز افتاد چنان شوق و شعفی باو دست  داد که آن حالت هرگز فراموش‌ام نخواهد شد. بگمانم در تمام مدت اقامت او در آبادان ما تنها آشنایی بودیم که به دیدارش رفنه‌بودیم. با اصرار ما را به خانه‌اش برد و صمیمانه پذیرایمان شد. وقتی شنید فردا عازم همدان هستیم سخت دلخور شد.
داش پرویز! ای که نمی‌شه. بعد سالی اینجا پیدات شده و فردا ماخای بری. بابا ایول! رفیقی‌مان کوجا رفت؟ ای‌که نی‌می‌شه، بی‌مرفتیه. تازه ممدآقا هتش. یه‌ی چندروزی نامروت بما برس! ما اینجا غریبی‌مان.  ما هم از همراهان جداشدیم تا چندروزی با او باشیم. ابوقراضه با سرنشینانش به سوی اهواز حرکت کرد تا پیش از رسیدن سیزده سرنشینان‌اش را به همدان رساند.
دو سه روزی در آبادان میهمان حسن بودیم. حسن گوشه کنار شهر را بما نشآن داد. به جاهایی سر زدیم که من در سفر پیش موفق بدیدن آن نشده‌بودم..

1 نظرات:

یاسمن در

عمواروند جان همیشه خوش باشید مدتی بود نمیتونستم بیام اینجا ...

ارسال یک نظر