۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش ششم

چنان شد که همه چیز در درون من منفجر شد
۲۸ اکتبر ۲۰۰۸
نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان: محمد افراسیابی

امروز اتفاقات زیادی رخ داد. صبح که پا از خانه بیرون گذاشتیم چند نگهبانی که حفاظت از سلامتی ما را بعهده داشتند ما را در محاصره‌ی خود گرفتند. برای بیرون رفتن از کابل نیاز به اجازه‌ مخصوص داشتیم و اجازه‌نامه باید عکس‌دار می‌بود. با نگهبانان به یک مغازه‌ی عکاسی که مورد تایید مقامات امنیتی بود، مراجعه کردیم، چندتایی عکس انداخته و راهی وزارت امور خارجه که مرجع صدور اجازه‌نامه‌ها است، شدیم. چون لباس‌هایمان مناسبتی با محیط نداشت به بازار لباس‌فروش‌ها رفتیم اما از خیابان مرغ‌‌ها "محله‌ی ممنوعه" سر در آوردیم. این اتفاق مرا کلی خوشحال کرد. اگر این اتفاق روی نمی‌داد و می‌خواستیم بازدیدی از این محل داشته باشیم علاوه بر اینکه با اسکورت باید به آنجا می‌رفتیم، اجازه‌ی خرید از هر فروشگاهی را هم نداشتیم. خب من هم موفق بدیدن خیابان مرغ‌ها نمی‌شدم.
در گفت‌وگوهایی که با برت ترنر Bert Terner در گذشته داشتم او بارها از این محل سخن بمیان آورده‌بود. ورود به این محله ترس و اضطرابی در من ایجاد نکرد اما همراهان‌ام سخت دچار اضطراب شده بودند.
در این سفر، شریفه، زن افغانی که پیش‌ترها هم از او صحبت کرده‌ام ما را همراهی می‌کزد. علاوه بر او، دو نگهبان و یک راهنما هم ما را همراهی می‌کردند. ما علی‌رغم ممنوعیت از حضور در آن منطقه، تمام احتیاجات خود را از مغازه‌های همان محل تهیه کردیم.
خب چه فرقی می‌کرد؟ ما که ناخواسته سر از آنجا درآورده بودیم. کسی هم که از این مسئله خبری نداشت. پس چه بهتر که مایحتاجمان را از همان‌جا تهیه کنیم.
خریدهایمان که تمام شد در این موضوع به اتفاق نظر رسیدیم که هیچ‌گاه در انتخاب و خرید لباس، آن چنان سرعت و عجله‌ای نشان نداده‌بودیم.

دایه!
یک شال هم برای تو خریده‌ام. اما در مورد برگی که آرزو کرده‌بودی برایت بیاورم، هرگاه گذرم به مکرویانه[1] افتد، مطمئن باش آنرا هم برایت تهیه خواهم کرد.

مکرویانه را عبوری دیدم. عکس‌هایی که قبلن از آن‌جا دیده بودم مطابق با اصل‌ بود. و این همان مسئله‌ای ا‌ست که مرا اقناع می‌کند. از این جهت نیز اصلن ناراحت نشدم. گرچه احساس ‌کردم اوضاع کمی عجیب به نظر می‌آید. راستی هم چرا دیدن آن مناظر سبب پدیدار شدن احساس بخصوصی در من نشد؟
شاید دلیل‌اش آن باشد که من سال‌ها آن تصاویر را در درون‌ام داشته‌ام و حالا که خودم را در آنجا می‌یابم آن تصویرها دیگر برایم تازه‌‌گی ندارند.
امروز اتفاق جالبی افتاد و آن دیدن دکان نانوایی محله‌ما بود. اگر چه اتومبیل حامل ما با سرعت تقریبن زیادی در حرکت بود اما من توانستم همه‌جا را بخوبی به بینم، خانه‌‌ها، جاده و بازار. همه چیز سر جای خودش بود، درست مانند دوران کودکی من.
برای این‌که هیچ چیز از دید من مخفی نماند گاهی به عقب بر می‌گشتم، زمانی دست راست و بعد دست جپ را تماشا می‌کردم و مرتب می‌خندیدم و فریاد می‌زدم:
آها! اینجا بود! درست همین اینجا بود! به سوئدی، به دری و به فارسی. زبان‌هایی را که می‌دانستم با هم قاطی کرده‌بودم. زمانی‌که از آن محل دور شدیم، نتواستم درست سرجای‌ام بنشینم، قرار نداشتم. نفس‌ام بند آمد. به یکباره همه چیز خرد و خراب شد. انگار انفجاری رخ داده بود.
آخر توی محله‌ی خودمان بودم، همآن‌جایی که در آن بزرگ شده بودم.
سینگه جای‌اش عوض کرد و در کنار من نشست. مرا سخت در آغوش خود گرفت و فشرد.
 اما نفهمیدم چرا هیچ‌یک از افغان‌های حاضر در اتومبیل با آنکه از بزرگ شدن من در آن‌ محل خبر داشتند هیچ‌ واکنشی از خود نشان ندادند.
شاید دلیل‌اش رسیدن من به واقعیت بود. اگر چه اصلن احساس دلتنگی نمی‌کردم اما دایه، راست‌اش را بخواهی، با خودم گفتم که ای کاش تو هم اینجا و در کنار من ‌بودی!
بله بله. می‌دانم که الان خواهی گفت:
من که می‌خواستم بیایم، خودت نخواستی و این شانس را بمن ندادی!
خب دایه! مگر نه اینکه این سفر من است؟ پس باید خودم بتنهائی آن‌را انجام می‌دادم.
زمانی که به خانه رسیدیم علی[2]گفت:
من برای هر قطره‌ی اشکی که تو ریختی، ارزش خاصی قائل‌ام. آن اشک‌های  نشانه‌ی عشق و علاقه‌ای است که تو به افغانستان داری.


[1]محله‌ای که من در آن‌جا بزرگ شده‌ام
[2] راننده‌‌ای که در مورد او بعدن بیشتر سخن خواهم گفت