۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش یازدههم

بی‌فایده‌گی دوره‌های آموزشی
چهارم نوامبر ۲۰۰۸


کلاهی که برای خودم خریدم
هزینه‌ی زیادی صرف تربیت افراد لایق و کاردان و جذب آنها در بازار کار می‌شود. در بازدید امروزمان از سفارت سوئد. مقامات سوئدی به مطالب جالبی از افغانستان اشاره ‌کردند. توضیحات آنها سبب شد تا من از کارهایی انجام‌شده  توسط کمیته‌ی افغانستان ‌‌ـ ‌‌سوئد درک بهتری پیدا کنم. یکی از مشکلاتی که مقامات اداری افغانستان با آن روبرو هستند، تلاش شرکت‌ها و موسسات رقیب است برای شکار کارمندان آموزش‌دیده‌ای که هزینه‌ای برای آموزش آن‌ها نپرداخته‌اند. مثلن اگر دریافتی کارمندی که صاحب‌کار او هزینه‌ی آموزش او را پرداخته است، در ماه ۶۰ دلار باشد، شرکت رقیب با پیشنهاد حقوق ماهانه‌ی ۴۰۰۰ دلاری کارمند را از چنگ صاحب‌کاری که کلی هزینه‌، صرف آموزش کارمند خود کرده‌‌است، می‌رباید. از این منظر، وضع سازمان‌های کمک‌رسانی غیردولتی از همه بدتر است. مثلن اگر موسسه‌ی «الف» کارمندش را به یک دوره آموزش تکمیلی بفرستد، موسسات رقیب حاضرند آن کارمند را با هر حقوقی که شخص آموزش‌دیده را راضی کند، او به استخدام خود درآورند. در میان این افراد دختران بسیاری هستند که بخاطر یافتن شوهر به دوره‌های آموزشی می‌روند. اما بمحض استخدام، خواستگارانی پیدا کرده و نهایت ازدواج نموده و بدنبال شوهر خود، راهی محل زندگی شوهرشان می‌شوند. برای مقابله با این مشکل کمیته‌ی افغانستان ‌ـ‌ سوئد آموزش زنان شوهردار را بر دختران مجرد ترجیح می‌دهد. دلیل‌اش این‌است که زنان شوهردار فقط زمانی شهر یا دیار خود را ترک می‌کنندکه تمام اعضای خانواده‌ی او، دسته‌چمعی تصمیم به نقل مکان بگیرند. روی همیین اصل کمیته افغانستان ‌ـ سوئد تصمیم گرفته‌است فقط زنان شوهردار را جهت مامائی تربیت کند.

 
تلقن زنگ می‌زند
کتاب‌فروش
شب گذشته دچار بدخوابی شدم و تا نیمه‌ی شب به خودم می‌‌پیچیدم. حالا دلیلش را می‌فهمم. برای آمدن به افغانستان من هیچگونه نگرانی نداشتم. این مکرویان است که اضطراب در من ایجاد می‌کند. مکرویان، بارها بخواب‌ من آمده است و من داستان همه‌ی آن خواب‌ها را خوب به یاد دارم. مثلن روزی بهمراه بابا به محل کار او رفته‌بودیم، هوا تاریک بود. ما عجله داشتیم که همه‌ی مدارک مهمی را که لازم داشتیم، برداشته و با خودمان ببریم. ما می‌خواستیم از آنجا فرار کنیم. اما بکجا و چرائی‌اش را من نمی‌دانستم. با هم به نجوا صحبت می‌کردیم تا کسی متوجه قصد ما نشود. مرتب تکرار می‌کردیم:
نمی‌شه! نمی‌شه! نه، ما نمی‌تونیم این همه‌ چیزو با خودمان ببریم!
شانش با من بود. شش صبح زمین‌لرزه‌ی سبکی روی‌داد و مرا بیدار کرد. دیگر خوابم نبرد، کاری که معمولن در مواقع عادی براحتی اتفاق می‌افتد. ناچار بلندشدم تا خودم را آماده سازم. پیش از ظهر همه‌ی افراد گروه با هم خواهیم بود اما بعد از ظهر من و دکتر کامله با علی راننده به مکرویان خواهیم رفت.بعد از خوردن صبحانه همه‌گی سواره، به فروشگاهی رفتیم که پارچه‌های  زردوزی شده می‌فروخت. بیشتر کالاهای آن فروشگاه را کارهای دستی زنان افغانی تشکیل می‌‌داد که در کمپ‌های پناهنده‌گی پاکستان زنده‌گی می‌کنند. حدود چهار میلیون افغانی پس از تسلط طالبان بر افغانستان، کشور را ترک کرده‌اند. بیشتر این فراریان به پاکستان پناه برده‌اند. اما عده‌ی زیادی هم به ایران و دیگر کشورهای جهان مهاجرت کرده‌اند.
مهاجرانی که من با آن‌ها صحبتی داشته‌ام، ظرف ۲۰ سال گذشته افغانستان را ترک کرده‌بودند. یک در صد حاصل‌فروش کالاهایی که در این فروشگاه بفروش رود، صرف امور مربوط به زنان افغان می‌شود. در این فروشگاه همه نوع کالایی وجود داشت، از فرش گرفته تا تابلوهای نقاشی، ظروف سرامیک، جواهرات، لباس‌های بسیار شیک مردانه و زنانه. من یک کلاه قشنگ برای خودم خریدم.
 خب! حالا می‌شود گفت که افغانستان تمام مغز مرا احاطه کرده‌است! هه‌هه‌هه!

کتابفروشی
محل بازدید بعدی ما کتاب فروشی معروف شهر بود. کارل بیلد[1] هم هفته‌ی پیش از آنجا دیدن کرده بود.
دوست دارم مردم تماشا کنم و حرکت اتومبیل‌ها را زیر نظر بگیرم. اتومبیل‌ها همه‌جا هستند و گریز از آن‌ها امکان ندارد. اما زنگ تلفن همراهم بصدا در می‌آید.
این کتاب‌فروشی در حال حاضر توسط پسران صاحب آن اداره می‌شود. برابر گفته‌ی آن‌ها، پدرشان بهمراه همسرش به کانادا سفر کرده‌است و الان در کانادا مشغول بازی «رولت» است.
کتاب‌فروشی، مغازه‌ی کوچکی است با انبوهی از کتاب در مورد افغانستان. ولی من که در این‌جا همه‌ی مسایل و اتفاقات را زنده و در برابر چشمان‌ام می‌بینم، چه نیازی بکتاب دارم. مثل همین انسان‌های کوچک و کنجکاوی که در بیرون مغازه با چسبانیدن صورتشان به شیشه‌ی کتابفروشی، می‌خواهند سر از کار ما دربیآورند، نه، من حال و حوصله‌ی زیر و رو کردن این همه کتاب‌ را ندارم.
اینجا بر عکس کابل ما می‌توانیم بمیان مردم رفته و کمی با آنها باشیم. رشید مسئول تنظیم برنامه‌‌های ما است.
یکی از مناظر رنج‌آوری که هر روزه در افغانستان با آن مواجه هستیم دیدن انسان‌های فقیری است که در پشت دیوار خانه‌های لوکس کابل، روی زمین نشسته‌‌اند.

برف
از سرما بخودم می‌لرزم. هوس بیرون رفتن کرده‌ام و نمی‌توانم با این هوس مبارزه کنم. عجب منظره‌ی قشنگی است! بیرون می‌روم. اما گرمای داخل ماشین خیلی زود مرا بداخل می‌خواند.
دیدن این همه کودک گدا واقعن رنج‌آور است. نمی‌شود هم چیزی به آن‌ها داد. مسئله‌‌ی پول نیست، نه! اگر به یکی از آن‌ها سکه‌ای بدهم، همه‌ی گداهای مجل دوره‌ام می‌کنند. بعد اطرافیان متوجه من حضور من می‌شوند، خارجی هم که هستم پس اشکال چند برابر می‌شود و خطر جان همه‌ی ما را تهدید خواهد کرد.
بهترین وقت برای دادن پول به این کودکان فقیر و مستمند زمانی است که اتومبیل آماده‌ی حرکت است. پول را که دادی باید پای‌ات را روی پدال بگذاری و بسرعت از محیط دور شوی.
خوب به دختران عکس زیر نگاه کنید! آنها کاری نداشتند حز اینکه ما و اشیاء درون ماشین ما را دید بزنند. بعضی‌ از آنها می‌خواستند با زور وارد ماشین ما بشوند. برای دورکردن آن‌ها راهی جز بکار بردن زور نداشتیم و ما هم با زور آن‌ها را بیرون کردیم.
 

[1]وزیر امور خارجه‌ی فعلی و نخست وزیر اسبق سوئد