۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش نهم

نامه‌ی دایه به خزر

به کابل خوشآمدی
قلب من سلام!
خیلی دلم برایت تنگ شده است. دلتنگی‌ای به درازای ([1]Laxgången) لگس‌گونگن تا ماکرویان. چقدر آخرین دیداری که با هم داشتیم دور بنطر می‌آید شاید یک سال. دیروز تلویزیون سوئد کلیپ نسبتن بلندی از قندهار را نشان داد. گویا اوضاع آن‌جا زیاد خوب نباشد. من روزها، ساعت‌ها و لحظه‌ها را می‌شمارم. زمان ایستاده است! هنوز هم یک هفته‌ا‌ی تا برگشت تو باقی‌ است! آرزو دارم آن لحظه‌، هرچه زود فرا رسد و من ترا در اینجا، در آغوشم به گیرم. یادت باشد که تو دیگر اجازه‌ی نخواهی داشت تنها و بدون من بمسافرت بروی! من از اینکه چرا با تو همراه نشده‌ام از خودم سخت عصبانی هستم. اما چکنم که تو می‌خواستی تنها باشی. من هم به خواسته‌ی تو احترام گذاشتم و تو تنها راهی سفر شدی. آرزوی بازگشت هرچه زودترت را دارم، تا تو بیایی و چند روزی استراحت کنی. آن‌وقت با هم به گفت‌وگو بنشینم و مسایل را از نزدیک و روـدرـ‌رو، بررسی کنیم.
دیروز از ایران تلفن داشتم. داستان سفر ترا به افغانستان در بلاگ‌نیوز زیر عنوان "خزر به کابل برمی‌گردد" خوانده‌بودند.
من هم یا عمو اروند صحبت کردم. او گزارش روز به روز وبلاگ ترا بفارسی ترجمه‌ و آن را در «بلاگ‌نیوز» منتشر می‌کند. دوستان ما نیز ترجمه‌ی فارسی اولین گزارشی را که تو در وبلاگ‌ات نوشته‌بودی، خوانده بودند. گزارش زیبایی بود. حالا دوستان و آشنایان ما در ایران، از داستان برگشت تو به افغانستان خبردار شده‌اند. خبر بازگشت تو به افغانستان به گوش هزاران ایرانی رسیده است. برخی از آنان ترا می‌شناسند.

امروز با[2] Emil هم تلفنی صحبت کردم. او تلفن کرد. حال ترا می‌پرسید. به او گفتم که تو، به تلفن و اینترنت دسترسی نداری. و اضافه کردم که تو در با بازگشت به کابل حتمن با او تماس خواهی گرفت.
بامید دیدار ستاره‌ی درخشان من.
برگ‌ها یادت نرود!
در آغوشم می‌فشارمت
دایه

پ‌ن
این هم کامنتی است که من برای خزر گداشته‌ام
دایه دایه دایه!
من، روی قولی که داده‌ام ایستاده‌ام. اگر عمری باشد تا به آخر گزارش سفرت را ترجمه و منتشر خواهم کرد. اما این روزها حالم زیاد خوب نیست. آنفولوآنزا ول کم نیست.
خزر جان!
رنگ سیاه زمینه‌ی  وبلاگ‌ات چشم آزار است بخصوص برای پیران. دوستی از من خواست که این مطلب را از تو بخواهم تا او هم بتواند نوشته‌هایت را بخواند. لطفن رنگ پس زمینه را سفید کن و با فونت‌ سیاه بنویس.
با دوستی و مهر
عمو اروند


ازدواج کرده‌ای؟
اول نوامبر ۲۰۰۸

در سوئد معمولی‌ترین سوالی که از من می‌شود این است که (کجایی هستم) اما در این‌جا همه می‌خواهند بدانند که آیا من عروسی کرده‌ام یا نه. گویا این نوع اطلاع‌گیری در این‌جا بسیار معمول است بخصوص اگر زن هم باشی.
با علی و دیگر راننده‌ها بحث خوبی را شروع کرده بودم. بمن تذکر داده‌اند از بحث پیرامون مسائل مذهبی پرهیز کنم. هر کسی هم سوالی در این زمینه از من بکند در جواب او می‌گویم که من خداباور هستم. اگر چه بیشتر سوال کننده‌گان مخالفتی با این پاسخ من نشان نمی‌دهند و حرف مرا می‌پذیرند اما بیشترشان دوست ‌دارند، چیزهای بیشتری از من بدانند. با اینکه من فوری موضوع بحث عوض می‌کنم اما آنها ول کن معامله نیستند و با اصرار تلاش دارند اطلاعات بیشتری از من، نگاهم بجهان و باورهایم بدست‌ آورند.
همه‌ی تلاش آن‌ها این است که بمن بقبولانند که دین اسلام تنها دینی است که از حقوق زنان دفاع می‌کند و بهمین دلیل هم اسلام مناسب‌ترین دین برای زنان است.
حالا موضوع بحث عوض شده و ما در مورد ازدواج صحبت می‌کنیم. برای آنان درک این‌ مسئله که چگونه زنی در سن و سال من (که به باور آنها سن و سالی از من گذشته است) می‌تواند مجرد و بدون فرزند باشد، مشکل است. نمی‌دانم چگونه می‌شود این قضیه را برای آنان توجیه کرد؟
کار توام با تحصیل از نظر من بهترین توجیه مجرد ماندن من است. من وقت اضافی برای زندگی مشترک ندارم. این نوع توجیه و استدلال در سوئد خریدار دارد اما در افغانستان نه. از این‌رو جوابی برای آنان ندارم و نمی‌دانم به آنها چه باید گفت. پس خودم را به «کوچه‌ی علی‌چپ» می‌زنم و موضوع بحث عوض می‌کنم.
در سوئد ازوداج نکردن مسئله‌ا‌ی غیر عادی تلقی نمی‌شود.

سوم نوامبر ۲۰۰۸
با حامد، پسری هم سن و سال خودم و مرد دیگری که سن و سال بیشتری از ما دارد به گفت‌وگو نشسته‌ام. در سیمای آن‌دو نشانه‌ی ناامیدی به آینده را بخوبی می‌شود دید. هر دوی آنان برای افغانستانی بهتر کار می‌کنند. اما امیدشان را بکلی از دست داده‌اند. جوان مسن‌تر مرتب تکرار می‌کند:
هرگز این‌جا آرام نخواهدشد. بزودی شاهد آغاز جنگ دیگری خواهیم بود.
از این جوان که در تمام دوران زندگی خویش، موفق به چشیدن مزه‌ی صلح و آرامش نشده است، چه انتظار دیگری می‌توان داشت؟ و منی که بزودی عازم زندگی مرفه و صلح بی‌چون و چرای سوئد خواهم شد چه جوابی برای او می‌توانم داشته باشم.
پس سکوت می‌کنم. چایی‌مان را نیز در زیر سایه‌ی سکوت عمیق می‌نوشیم.
در طول مسافرت بارها و بارها به تانک‌های کهنه‌ی منهدم شده‌ی متروک در کناره‌ی جاده، بر می‌خوریم. ‌آن‌ها یادآور واقعیات تلخی هستند که انسان‌های ساکن این دیار با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کرده‌اند.
از کناره‌ی قبرستان بسیار بزرگ تانک‌ها رد می‌شویم. این فکر بسرم می‌زند که آیا می‌شود آماری از انسان‌های کشته‌شده‌ توسط این تانک‌ها را تهیه کرد؟
دیدن این مناظر جان‌خراش در من احساس نفرت و انزجار ایجاد می‌کند.


[1] .لگس‌گن‌گن نام کوچه‌ای ما است. من«مترجم» و مادر خزر. ما علاوه بر اینکه همکار بوده‌ایم، امروز همسایه هم هستیم
[2]   امیل دوست پسر خزر استEmil

1 نظرات:

آمیز نقی خان در

آقا این آنفوانزایقه من را هم بدجورگرفته است. بیشتر از یک ماه است امانم را بریده اسمش را گذاشته ام آنفلوآنزای شتری و در "نق نقو" هم نوشته ام. همدردیم باهم. سلامت باشی.
راستی امروز یک ایمیل حاوی چند تا عکس خیلی قدیمی و ناب از همدان داشتم شاید همت کنم برایت بفرستم.

ارسال یک نظر