۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش هیجدهم

رابطه‌ی من و دختری که دوست‌اش می‌داشتم به ازدواج کشید. ۲۳ آبان ۱۳۴۷ با دعوت تنی‌چند از خویشان و دوستان نزدیک جشن مختصری گرفتیم و عقد ازدواجمان به ثبت رسید. قرارمان این شده‌بود که هزینه‌ی عروسی را صرف تهیه‌ی وسایل زنده‌گی‌مان کنیم که نه من پس‌اندازی برای برپائی جشن عروسی داشتم و نه پدری پول‌دار که توان پرداخت چنین هزینه‌ای را داشته باشد. تازه همان هزینه‌ی جشن مختصر را نیز از امکاناتی که بانک بازرگانی در اختیار کارمندان دولت گذاشته بود، استفاده کردم و سه برابر حقوق یکما‌هم را وام گرفتم تا با پرداخت بهره‌ای بگمانم ۱۲ درصد،  یکساله بپردازم. تصمیم‌ام این بود که با تمام شدن درس‌ام از خدمت وزارت آموزش‌وپرورش استعفا کنم. سال‌تحصیلی ۴۷ـ ۴۸ را با همه‌ی ماجراهای‌اش، به پایان رسید و من راهی تهران شدم. 
در تهران، پس از مدتی این‌در و آن‌در زدن، آپارتمانی مناسب یافتیم. کرایه‌اش با دریافتی ما می‌خواند، سه اتاق و آشپزخانه کفاف ما را می‌داد و به محل کار هر دوی ما نیز نزدیک بود. صحبت‌هایمان که با صاحب‌خانه تمام شد، حاجی‌آقا پرسید:
ببخشید آقای افراسیابی! شما بزرگتری ندارید که من با آن‌ها صحبت کنم؟
گفتم:
حاجی‌آقا! هردوی ما انسان‌های بالغی هستیم. من شهرستانی‌ هستم و پدر و مادرم در همدان زنده‌گی می‌کنند. نوشتن قرارداد اجاره‌خانه چه نیازی به حضور پدرو مادر من دارد؟ گذشته از این‌ها هردوی ما کارمند دولت هستیم. ۲۹ سال از عمر من گذشته‌است و دوازده‌سالی است که معلم هستم. بتازه‌گی لیسانسیه‌ی حقوق شده‌ام و فردا شاید قاضی یا وکیل دادگستری این مملکت شوم. مگر ما صغیریم که شما حضور بزرگتر ما را برای نوشتن قرارداد اجاره خواستار هستید؟
حاجی‌آقا با رویی بسیار خوش گفت:
نه! من شما را صغیر نمی‌دانم. نه شما را و نه سرکار خانم را. ولی بمن حق بدهید. در طبقه‌ی پائین شما من و خانواده‌ام زنده‌گی می‌کنیم. ما همدیگر را نمی‌شناسیم. اگر ممکن است پیش از نوشتن قرارداد، بمن اجازه دهید با پدرومادر شما آشنا شوم.
گفتم:
باشه!
فردا با مادر همسرم راهی آنجا شدیم. حاجی‌آقا تشریف آورد. خوش‌آمدی گفت و با مادر زن حال‌واحوالی کرد. مادر همسرم با ترکی سلیسی پاسخ ایشان را داد و گل از گل حاجی‌آقا شکفت که:
به‌به! سیز تورک سیز؟ شما هم ترک هستید؟
زدیم زیر خنده!
مادر خانم جواب داد:
نه، من کرد هستم ولی ترکی را بهتر از کردی صحبت می‌کنم.
حاجی‌آقا که کلی از یافتن همزبانی مشعوف شده بود بلافاصله پنجاه تومان شاهنشاهی از اجاره‌بها را بما بخشید و اضافه کرد که بشما یک خط تلفن هم می‌دهم که بتوانید از تلفن شخصی من استفاده کنید. قرارداد بسته‌شد.
وسایلمان را به اولین خانه‌ی مشترکمان بردیم و زنده‌گی مشترک را آغاز کردیم.
از اول تابستان من در یک شرکت ساختمانی که پسرعمه از شرکای معتبر آن بود، شروع بکار کرده‌بودم تا اگر ساواک سد راه استخدام من در دادگستری شود، بی‌کار نبوده‌باشم. کاری که بمن محول شده‌بود، نه با سابقه‌ی کاری تناسب داشد، نه با تحصیلات‌ام و نه با روحیه‌ام.
مامور خرید شده‌بودم. مامور خرید پیشین، راهی یکی از کارگاه‌های شرکت در شهرستانی شده بود. روزی برای انجام کارهای اداری بشرکت آمد. سری هم بمن زد. پس از صحبت‌های اولیه و از این‌جا و آن‌جا سخن گفتن پرسید:
آقای فلانی را می‌شناسید؟
بله اگر منظورتان همان پیرمرد باشد.
بله، هم ایشان. درست است همه او را مش ... صدا می‌کنن.او مدتی است در این شرکت مشغول بکار است و فکر می‌کند با آمدن شما، شرکت قصد اخراج او را دارد و از این بابت خیلی نگران است.
نام فامیلی مرد برایم آشنا بود. طولی نکشید که پیرمرد وارد شد. سلام‌اش کردم. لهجه‌ا‌ی کاملن همدانی داشت. موضوع را با او در میان گذاشتم.
اشک توی چشمان پیرمرد حلقه زد. پاکت سیگار اشنواش را بیرون آورد، سیگاری روشن کرد. مدتی ساکت بود و هر از گاهی به سیگارش پکی می‌زد، دودش را توی اتاق کوچک ما ول می‌داد و با پشت دست اشک‌های‌اش را پاک می‌کرد.
پرسیدم:
گویا هم‌شهری هم هستیم! می‌شود بپرسم با فلانی چه نسبتی دارید؟
ـ او پسر من است. مگر شما او را می‌شناسید؟
بله! ما از کلاس هفت با هم همکلاسی بودیم. بعد هم همکار شدیم. او در اسدآباد بود و من در بهار. و سپس سراغی از او گرفتم.
تازه متوجه درد پیر مرد شدم. پسر بزرگ‌اش از دوستان و هم‌بندی‌های سابق پسر عمه بود. اما حالا صاحب پول و پله‌ای شده بود. بارها برادرش از او و اوضاع مالی‌اش برایم سخن گفته‌بود. می‌دانستم که با هم رابطه‌ی خوبی نداشتند.
به پیرمرد گفتم:
اگرچه من اینجا ماندنی نیستم اما اگر قرار باشد که شما را بخاطر من اخراج کنند، مطمئن باشید من بکارم ادامه نخواهم داد.
موضوع نگرانی پیرمرد را با پسر عمه در میان گذاشتم. پسر عمه گفت:
قرار مدیران شرکت چنین بود که او می‌گوید اما من با نظر آنها مخالفت کردم. باو بگو نگران کارش نباشد.
اولین خریدی که کردم حدود ده‌هزار تومانی شد. فروشنده فاکتور را نوشت. پول او را که پرداخت‌ام او معادل ده ‌درصد از کل فروش را نقدی بمن داد. پول را نگرفنم و از فروشنده خواستم تا مبلغ "سهم مرا " از مبلغ مندرج در فاکتور کم کند و تخفیف را بحساب شرکت بگذارد چون من سهمی نمی‌خواهم. 
خرید‌ها بهمین شکل انجام می‌شد تا یکروز، آقائی که مهندس‌اش می‌خواندند و رئیس کارگا‌ههای شرکت بود مرا به اتاق‌اش خواند و در مورد مبالغ خرید سوالاتی کرد.
گفتم:
اگر به فاکتورها توجه کرده‌باشید ده‌درصدی که به مامور خرید تخفیف می‌داده‌اند، از روزی‌که من به خرید رفته‌ام همه بپای شرکت منظور شده‌است.
طرف نگاهی به فاکتورها کرد، سری تکان داد ولی حرفی نزد.
افرادی که در دفتر مرکزی شرکت کار می‌کردند عبارت بودند از:
مدیر عامل، رئیس کارگاه، یک دانشجوی آرشیتک که خواهرزاده‌ی مدیر عامل شرکت بود، پیرمرد، من و آقایی از دوستان پسرعمه که عصرها به دفتر شرکت می‌آمد و دفترحساب‌ها را می‌نوشت. علاوه بر ما آقائی که تحصیل‌کرده‌ی حقوق بود هفته‌ای دو سه ساعتی سروکله‌اش پیدا می‌شد و امور مالی شرکت را بررسی می‌کرد.
نگاه مدیران شرکت به من و پیرمرد، نگاهی از بالا به پائین بود و کسی ما را تحویل نمی‌گرفت. جوانی که من جانشین او شده‌بودم هر از گاهی به دفتر شرکت می‌آمد. او از مدیریت خشن آقای مهندس، رئیس کارگاه با آب‌وتاب تعریف‌ها می‌کرد که تمام کارگران از او حساب می‌برند و بارها شده‌است که کارگرها را کتک زده‌است. او در این باور بود که "مدیریت خوب آقای مهندس، باعث شده تا کارگاه‌ها خوب بچرخند و روی کارگرها زیاد نشود."
البته آقای "مهندس" مهندس نبود. همه‌ی بزرگان شرکت مهندس بودند حتا پسرعمه.
رفتار پسرعمه با من بر عکس رفتار مدیرعامل (او آرشیتکت بود و بهائی مذهب) که با خواهرزاده‌اش بسیار صمیمانه بود، افتضاح بود و غیرقابل تحمل. رفتارش ارباب‌وار بود که مرا سخت رنجیده‌خاطر ‌کرده‌بود. از خودم بدم می‌آمد که به چنین کاری، تن داده‌ام. اما بدلیل ناروشنی آینده‌ی کاری‌ایم، آغاز زنده‌گی مشترک و نیاز به پول، مدام با احساسات‌ام در جدال بودم. کارم را برای خودم توجیه می‌کردم که تو هم هم مانند همان کارگران نیازمند کارگاه، باید تحمل داشته‌باشی تا اوضاع بهتر شود.
یک روز تلفن زنگ زد. پال ریدی، دوست آمریکائی و معلم انگلیسی‌ام بود. مدتی با هم صحبت کردیم. دانش‌جوی آرشیتکت که اتاق‌ کارمان، دیوار بدیوار بود، در حال ورود به محل کارش، متوجه انگلیسی صحبت کردن من شد. مکثی کرد و بعد داخل اتاق‌اش شد. اما بگوش ایستاد و بحرف‌های من گوش‌کرد تا من گوشی را زمین گذاشتم. به اتاق‌ من آمد و گفت:
انگلیسی خوبی صحبت می‌کنی! قبلن پیش آمریکائی‌ها کار می‌کردی؟
در جواب اش گفتم:
نه! این اولین تجربه‌ی من در بخش خصوصی است.
پرسید:
پس انگلیسی را کجا یادگرفتی؟
دبیرستان، کلاس‌های خصوصی. طرف که با او حرف می‌زدم معلم انگلیسی‌ام بود. از دوستان نزدیک من است. آمریکائی است.
دانشجو در حالی‌که بمن مات شده بود و سرش را تکان می‌داد، روی میز مقابل نشست و پرسید؟
قبلن چکار می‌کردی؟
ٱموزگاری، دبیری و باز هم آموزگاری و حال خرحمالی.
چی درس می‌دادی؟
همه‌چیز. از ریاضیات دوران ابتدائی گرفته تا ادبیات و عربی دوره‌ی اول دبیرستان.
پس عریی هم بلدی؟
صرف‌ونحو و خواندن و معنی‌کردن آن را می‌دانم اما تکلم نه.
داستان چیه؟ پس چرا این کاره شده‌ای؟
داستان زنده‌گی‌ام را برای‌اش بازگو کردم و گفتم که روزی با پسر عمه که در جریان کار من هست، صحبت از تصمیم‌ام به استعفا کردم و اضافه نمودم که به دنبال کاری مناسب می‌گردم. او مرا به دائی‌ات معرفی کرد. و این کاره شدم.
طرف از روی میز بلند شد، عصبانی بنظر می‌رسید و سرش را به این‌ور و آن‌ور تکان می‌داد و توی اتاق راه می‌رفت. نهایت رو بمن کرد و گفت:
اگر من بجای تو بودم همین الان شرکت ول می‌کردم و می‌رفتم. کار که قحط نیست.
وقتی باو گفتم حقوق هم خوانده‌ام. در مقابلم‌ ایستاد و گفت:
من هنوز سال دوم را تمام نکرده‌ام ولی این‌کار را در شان خودم نمی‌دانم. این چه کاری است که آقای ... بتو داده‌! لیسیانسیه‌ی حقوق که مامور خرید نمی‌شه! حیف از تو!! من اصلن فکر نمی‌کردم تو حتا دیپلم هم داشته باشی.
گفتم:
من اینجا ماندنی نیستم. همین دو سه ماهه‌ی تابستان است. اول شهریور دادگستری و دیگر سازمان‌های دولتی آگهی استخدام خواهند داد. البته اگر ساواک مانع کارم نشود.
اما جوان دست‌بردار نبود و اصرار داشت که فوری کارم ول کنم.
از هم‌دلی‌اش تشکری کردم. از آن روز رفتارش بکلی فرق کرد. هر روز سری بمن می‌زد، حال‌واحوالی می‌کرد و از کار و نقشه‌های آینده‌ی خودش برایم می‌گفت.
من هم، روز به روز از کاری که داشتم بیشتر زده می‌شدم. همسرم که بی‌شک نگران آینده بود، دل‌داری‌ام می‌داد که اوضاع چنین نخواهد ماند فقط کمی بردبار باش!
اما بردباری‌ام یکروز بسر آمد. برای انجام کار یک اداری شخصی باید به میدان فوزیه (امام حسین) می‌رفتم. موضوع را با آقای "مهندس" مطرح کردم که موافقت کرد.
دفتر شرکت در نزدیکی میدان ۲۴ اسفند، انقلاب فعلی بود. رفت‌وبرگشت من بیش از یکساعتی طول کشید. زمانی که وارد شرکت شدم "مهندس" تا چشم‌اش به من خورد با صدای بلند و لحنی بسیار بی‌ادبانه فریاد زد:
هیچ معلوم است کجا بوده‌ای؟ این چه وضع کار کردنه! 
گفتم:
بشما که گفتم باید به میدان فوزیه بروم. بانک هم متاسفانه خیلی شلوغ بود ...
مردک صدای‌اش را بالاتر برد، دادوبی‌داد راه انداخت که:
تو از من حقوق نمی‌گیری که کار شخصی خودتو انجام بدی! 
و با حالتی عصبی از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت:
من اجازه نمی‌دهم ...
با توجه به صحبت‌های همکارم از رفتار خشن مهندس با کارگران در کارگاه و رفتار داش‌مآبانه‌ی او، من هم برای جلوگیری احتمالی از حمله‌ی او، یکی از صندلی‌های توی اتاق‌اش را بلند کردم و گفتم:
اگر یک کلمه‌ی دیگه از این مزخرفات از دهن‌ات بیرون بیاد، این صندلی رو تو کله‌ت خرد می‌کنم.
بنشین سرجات و خفه شو!.
طرف که صندلی را توی هوا دید، جا زد. مدیر عامل و آن جوان دانشجو بسرعت خودشان را باتاق همکارشان رسانیدند ولی دخالتی نکردند و ساکت بتماشا ایستادند. من به اتاقم برگشتم. حساب‌هایم را تسویه‌کردم. دفتر و دستک شرکت را برداشتم و به اتاق مهندس رفتم و آن‌ها را روی میزش ریختم و گفتم:
بفرما!
مهندس گفت:
چه بهتر! من به کارمند تنبل نیازی ندارم.
گفتم:
خفه شو! تو به حمال دزدی مثل خودت نیاز داری که بحای ده درصد سیمان ضدرطوبت، سه درصد در ترکیب بتون بکار می‌بری! نه کسی مثل من که از گرفتن ده‌درصد پورسانتاژ خودداری می‌کند. فکر می‌کنی من از کثافت‌کاری‌های شما بی‌خبرم؟همه‌ی قراردادهایتان را خوانده‌ام. کثافت‌ها!
و دفتر شرکت را پیش از پایان یافتن تابستان، برای همیشه ترک کردم.
پسر عمه چند هفته‌ای بعد تلفن کرد و دلیل نرفتن‌ام را به شرکت جویا شد و چنین می‌نمود که از همه‌جا بی‌خبر است. گفتم:
نه کار شرکت مناسب من بود و نه رفتار دوستان تو قابل تحمل.
من هم عطاي‌اش را به لقاي‌اش بخشيدم درست است بخشدیم.
پرسید:
خوب حالا چی‌کار می‌خای بکنی؟
ـ در امتحانات ورودی گمرک و وزارت کشور ثبت نام کرده‌ام. هفته‌ی دیگر امتحان داریم.
خب! اگر قبول نشدی چی؟
مطمئن باش که در امتخانات کتبی قبول خواهم شد. حالا اگر در مصاحبه مانند دادگستری بدلیل انتقال بی‌موقع‌ام به کازرون، موش به دوانندو ردم کنن، مسئله‌ی دیگه‌ایه.
گفت:
من هم در مورد استخدام تو در شرکت نفت با کارگزینی صحبت کرده‌ام. گفته‌اند در صورت نیاز خبرت می‌کنند.
اما نه من دنبال کار را گرفتم و نه او خبری داد و روابطمان نیز تقریبن قطع شد.

2 نظرات:

نق نقو در

این قسمت داستان مرا به یاد "همشهری باز"ی های همشهری های تو و "همشهری باز"ی های هم شهری های من می اندازد. راستی کدام یک همشهری باز ترند؟

عمو اروند در

۱- نق‌نقو جان می‌بینی که ترک‌ها از ما همدانی‌ها در این مورد ید طولاتری دارند. چندکلمه ترکی حرف‌زدنِ مادرزن من، سبب شد که حاجی‌آقا اجاره‌بهای ۶۵۰ تومانی را به ۶۰۰ تومان تقلیل‌داد و مضافن اجازه‌داد که از تلفن شخصی او هم استفاده کنیم. اما رفتار پسرعمه با پسردائی‌اش که تصادفن تنها پسردائی "حقی" او هم هست این‌چنین متکبرانه رفتار کرد که موجب قطع رابطه‌ی ما شد.
مطلب دیگری که بدلیل اطاله‌ی کلام از نوشتن آن در متن خودداری کردم، برخورد او بود با پسردائی‌ِ من. روزی او بدیدار من آمده‌بود. پسرعمه‌ هم لحظه‌ای بعد وارد شد ولی اصلن او را تحویل نگرفت و یکراست به اتاق مدیرعامل رفت. پسردائی که بگمانم هم‌سن‌وسال اوست و گویا باهم همکلاسی و یا همدبیرستانی هم بوده‌اند، آنچنان برآشفته‌شد که مگو و مپرس.

۲- یکی از خواننده‌گانم با ای‌میلی از ایران تذکر داده‌است که ضرب‌المثل «عطای‌اش را به لقای‌اش بخشیدم» درست است نه «صفای‌اش را به لقای‌اش» که من نوشته بودم. با سپاسمندی بسیار از ایشان، متن را تصحیح کردم.

ارسال یک نظر