۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

بیاد و با یاد دوست، بخش پانزدهم


سیستم اداری_مالی وزارت آموزش‌وپرورش عجیب و غریب بود. کارمند تازه استخدام‌شده دست کم شش ماه بدون هیچ دریافتی باید کار می‌کرد تا بودجه‌ی سال تازه‌‌ی وزارت‌خانه از تصویب محلسین شورای‌ملی و سنا بگذرد و اجازه‌ی پرداخت حقوق کارمندی که سال پیش استخدام شده‌بود، پرداخت گردد. در حالی‌که می‌شد نیاز احتمالی وزارت‌خانه به آموزگار یا دبیر تازه را پیش‌بینی کرد و آن را در بودجه‌ی سال آینده منظور داشت تا آموزگاران البته دبیران هم، که بیشترشان از افراد بی‌بضاعت بودند، از همان ‌‌آغاز استخدام، وام‌دار رباخوران نشوند. همین شیوه‌ی نادرست در مورد پرداخت حقوق کارمندان منتقل‌شده به شهرهای دیگر نیز جاری بود. به همین دلیل هنوز حقوق من به تهران منتقل نشده بود. دوستم فریدون اسماعیل‌زاده با وکالتی که از من داشت، حقوق‌ام را می‌گرفت و آن را تحویل پدر می‌داد تا او به شکلی پول را برای من حواله کند. یکبار ماه به آخر رسیده بود و هنوز پولی برای من حواله نشده بود. بقول معروف «کف‌گیر به ته دیگ خورده بود. امکان تلفن‌کردن هم نبود. چون نه پدر تلفن داشت و نه فریدون. ». اندک پس‌اندازی که داشتم رو به اتمام بود. برای اینکه از کسی وام نگیرم در خورد و خوراک‌ام، صرفه‌جوئی می‌کردم. نشانه‌های ضعف شدید در من ظاهر شده بود.
روزی همان خانم مرا مورد خطاب قرارداد و گفت:
آقای افراسیابی! شما اصلن به خودتون نمی‌رسین. همه‌اش فکر درس‌ومشق دانشکده‌تون هستین. رنگ صورتتون کاملن پریده‌اس. این نشانه‌ی کمبود غذاس. می‌دونم مجرد هستین. می‌دونم هم کار می‌کنین، درسم می‌خونین. مادرتون‌ام که نیس تا واسه‌تون غذایی بپزه. سفارش من اینه که شما کمی بخوردوخوراکتون برسین. همین امروز قبل از رفتن به دانشکده، برید همین چلوکبابی سر کوچه و یه غذای درست و حسابی بخورین. چلوکباب‌اش حرف نداره.
با وجودی که حق با او بود اما من خودم را از تک و تاب نیانداختم و گفتم:
نه خانم! وضع غذاخوردن من بد نیس. بدلیل برداشتن بخشی از روده‌ی دوازدهه‌ام، جذب بعضی ویتامین‌ها مانند ب ۱۲ خوب انجام نمی‌گیره و باید تزریقی بمن داده شه. منم از آمپول زدن خسته شده‌ام. ولی چشم! از محبت شما بسیار ممنونم! حتمن سفارش شما را انجام خواهم دادم.
بعد از ظهر همان‌روز وارد دانشگاه که شدم، عبدالرضا حصاری، در جلوی دانشکده منتظر من ایستاده بود. از دیدار او هم شاد شدم و هم شگفت‌زده. شادی‌ام برای این بود که می‌توانستم از رضا پولی قرض کنم و شگفتی‌ام چه شده که رضا این‌جا پیدایش شده‌است. علت آمدن‌اش را بدانشکده جویا شدم. گفت:
اوایل ماه از جلوی مغازه‌ی پدرت رد شدم، دیدم تک و تنها اون تو نشسته و در افکار خودش غرقه‌. چون راهی تهران بودم گفتم برم سلامی کنم و بپرسم شاید کاری با تو داشته‌باشند. تا جریان سفرم به تهران را مطرح کردم حاج‌آقا گفت:
چه خوب! حقوق اون ماهه محمد را نشده براش بفرستم. شما می‌شه‌ این زحمت قبول کنین!
من هم پول را گرفتم و آوردم. بفرما!
بعد دست کرد توی جیب‌اش و پول را در آورد و بمن داد.
با رسیدن پول، پس از پایان درس دانشکده، من هم سفارش خانم همکارم را تمام و کمال انجام دادم و بعد از مدتی یک وعده غذای درست و حسابی خوردم.

اما داستان خانم خاطره‌نویس
یک روز که سرویس اداره را از دست داده‌بودم، کمی دیر بمدرسه رسیدم. چون زنگ خورده بود یکراست بسر کلاس رفتم. مشغول حضوروغیاب بودم که  احسان پرسید:
آقا ببخشید! آقای مدیر توی دفتر بودند؟
گفتم:
نمی‌دونم. من مستقیم آمدم سر کلاس و خبری ندارم. با مدیر چکار داری؟
که یک باره همه‌ی بچه‌ها با هم گفتند:
آقای مدیر دیروز تو زندان ژاندارمری بود.
پرسیدم چرا؟
احسان گفت:
رفته بود خانه‌ی خانم فلانی. شوهر خانم میاد خونه و مچشونو می‌گیره. بعدشم میره ژاندارمری و شکایت می‌کنه. ژاندارمی هر دو نفرشونو توقیف کرده بود.
هاج و واج  به نظام که پدرش ژاندارمرم شاغل در پاسگاه محل بود نگاه کردم و پرسیدم:
نظام! حرفای احسان راسته؟
همه‌ی بچه‌ها گفتند:
بله آقا. دیروز عصری همه‌ی اهل محل جلوی پاسگا بودن. ما هم آقای مدیرو  پشت نردای بازداشتگاه دیدیم.
با پایان گرفتن ساعت درس به دفتر رفتم. خانم‌ها همه برافروخته و عصبانی بودند و هر کسی چیزی می‌گفت. یکی مدیر را سرزنش می‌کرد، دیگر خانم معلم را و سومی هر دوی آنها را. من گفتم:
فلانی با زن و بچه عجب گندی زد!
خانمی که دانشجو بود، رو بمن کرد و گفت:
اگر من بجای زن مدیر بودم این پفیوز را با اردتگ از خانه‌ام بیرون می‌انداختم.
آقای سربندی رسید و خبر داد که عذر آقای مدیر را خواسته است. بعد رفت روی یکی از صندلی‌ها و تابلوئی که عکس و سمت همه‌ی کارمندان دبستان در آن درج شده بود، پائین آورد. عکس مدیر کند، اسم او را پاک نمود و تابلو را سرجای‌اش آویزان کرد.
بعد رو بما کرد و گفت:
 
من وبجه‌های کلاس دبستان نوبییاد مهرآباد جنوبی
عجب بد شد!  همه‌ی مردم محل  حرف این دو نفر را می‌زنند. آبروئی برای مدرسه‌ی ما هم باقی نگذاشتند. اصلن فکر نمی‌کردم این بابا اهل این حرف‌ها باشد.
بعد اضافه کرد که رئیس بخش قول داده‌است که هر چه زودتر جانشین مناسبی برای او بفرستد.
همکار تازه‌کار جوان ما که از اهالی محل بود گفت:
طرف اول برای آقای افراسیابی دون ریخت ولی ایشان گرفتار دام او نشد. این کار اول اون خانم هم نیست. تا بحال او و شوهر نامرد‌اش چندین نفر را این شکلی تلکه کرده‌اند.
بعد از ظهر همان روز توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که همکار جوانم بمن پیوست و علت تنهائی‌ام را جویا شد. ابتدا متوجه منظور او نشدم.
او توضیح داد:
منظورم خانم فلانی است. آخه شما همیشه با هم سوار اتوبوس می‌شید.
آها! ایشان امروز زودتر رفتن. کلاسشان زودتر شروع می‌شد.
همکار جوانم ادامه داد:
من متوجه دونه ریختن فلانی واسه‌ی شما بودم. اما او نمی‌دونست که شما با داشتن هم‌چی لعبتی گرفتار دام امثال او نمی‌شین.
پرسیدم:
کدوم لعبت؟ از کی صحبت می‌کنی؟
همکار جوانم گفت:
همونی که امروز زودتر رفته. زن بسیار قشنگیه، مگه نه؟ فکر کردین کسی متوجه موضوع نشده؟
گفتم:
نه عزیزم! این یکی رو کورخوندی! اولن اون خانم شوهر داره. دومن رابطه‌ش با من بهمان همسفری توی اتوبوس تا جلوی دانشگاه ختم می‌شه. بین ما اصلن سر و سرّی نیس.  ذهنتو بی‌خود خراب نکن.
همکار جوانم گفت:
آخه اون روز که شما دفتر اون خانومو عوضی برداشته بودین همین خانم از شما خیلی دفاع کرد. بعدش‌ام عجب اصراری داشت که شما عکس توی اون تابلوی توی دفتر را عوض کنید. یادتون هست که چقدر قر می‌زد که این چه عکسی؟ اصلن شکل و قیافه‌ی شما نیس؟
گفتم:
خب حق با ایشان بود. اون عکس من خیلی ضایع بود. من بیستر بخاطر دهن‌کجی به سربندی، که اصرار داشت عکس همه باید شیک و قشنگ باشه، اون عکس قدیمی به او داده‌بودم تا از قیافه‌ی من برای کارش تبلیغ نکنه.
هر دو زدیم زیر خنده.
بعد گفت:
آره، درسته! حق با ایشان بود. عکس شما میان همه‌ی عکسا خیلی تابلو بود.

بعد تا رسیدن اتوبوس سرویس، همکار جوانم کلی داستان در مورد روابطی که با دخترهای محل داشت، برایم سر هم کرد که نمی‌دانم راست بود یا دروغ.

چهلم جهان‌پهلوان تختی فرا رسید. دانشگاه غلغله بود. همه‌گی با هم از در بزرگ دانشگاه خارچ شدیم و پس از گذر از میدان مجسمه وارد خیابان سی‌متری (کارگر امروزی) شدیم و از آن‌جا هر کسی به نوعی خودش را به ابن‌بابویه در شاه‌عبدالعظیم رساند. در ابن‌بابویه جمعیت غل می‌زد. پلیس اجازه‌ی گردهم‌آئی بر سر گور جهان‌پهلوان را نداد. اعتراضات شروع شد و فریاد مرگ بر این و زنده‌باد آن، فضای ابن‌بابویه را پر کرد. پلیس با حمله‌ی وحشیانه‌ای همه‌ی ما را تاراند، عده‌ای کتک مفصلی خوردند و محروح شدند. برخی گرفتار گردیدند ولی بیشتر فرار کردیم. فردا صبح که داستان را در دفتر دبستان بازگو می‌کردم، خانمی که چهل روز پیش مرا بخاطر عدم شرکتم در مراسم خاکسپاری جهان‌پهلوان سرزنش کرده بود با دقت به شرح ماجرا گوش می‌کرد و چنان می‌نمود که خود او نیز در آنجا حضور داشته بود.
آن‌روزها کمی فضای سیاسی عوض شده بود و روزنامه‌ها مقالاتی را درج می‌کردند که پیش از آن اجازه‌ی انتشار نداشتند. حزب سوسیالیست نیروی سوم به رهبری خلیل ملکی فعال شده بود. روزی مقاله‌ی مستدلی از اوضاع اقتصادی ایران خواندم. نام نویسنده که صندوق‌دار حزب نیروی سوم بود، برایم بسیار آشنا می‌نمود اما هر چه به مغزم فشار آوردم، راه بجائی نبردم. شب‌نامه‌هائی هم پخش می‌شد که در دانشکده راحت بدست می‌آمد. یک روز در مدرسه موضوع یکی از همین مقالات را مطرح کردم. همان خانم طرف‌دار جهان‌پهلوان گفت اگر مایل باشید من می‌توانم مقالاتی از این قبیل برای شما بیاورم. فردا مقاله‌ای برایم آورد. آن را که خواندم متوجه شدم که نویسنده همان صندوق‌دار حزب نیروی سوم است. و یکباره متوجه شدم که نام نویسنده و نام همکار من یکی است. پرسیدم:
شما با ایشان نسبتی هم دارید؟
جواب داد:
بله، پدرم هستند.
پس آقای شانسی پدر شما هستند. چقدر من دنبال علت آشنائی این اسم می‌گردیدم ولی عقلم بجائی نمی‌رسید.

4 نظرات:

نق نقو در

آقا کم کم به فکر چاپ کتاب خاطراتت باش وقتش رسیده شیرین از آب در میاد.

RS232 در

عمو اروند عزیز,
خواستم از شما بابت خاطرات زیبایی که می نگارید سپاسگزاری کنم.
پیروز و سربلند باشید.

Afshan Tarighat در

در هنگامه‌ی انتقالتان به تهران از کسانی نام بردید که نام یکی از آن‌ها را جزو جنبش چریکی دهه‌ی پنجاه خورشیدی شنیده‌بودم. تصورم آن بود که در صدد هستید، دری به آن سو بگشایید و از خاطراتی که به طور احتمالی از او و یا آنان دارید صحبت‌کنید. اما در این شماره، دیدم که در خاطرات تهرانتان، به بیان نکات دیگری پرداختید که صد البته همه‌ی آن‌ها خواندنی و ارزشمند است. البته انسان گاه در برابر یک مشکل بزرگ قرار می‌گیرد و آن خاطرات نسبتاً همزمان است که کدام را اول بگوید و کدام را بعدتر و یا کدام‌ها را نگوید. به نظر من، ما همه در بیان آن‌چه که در ذهن داریم، چه خاطرات گذشته و چه آرزوهای آینده، دست به انتخاب و غربال می‌زنیم. این، البته کار درستی‌است. بخشی از خاطرات انسان‌ها، باید برای خود آنان خصوصی بماند. آن کس که تصمیم می‌گیرد بخشی از زندگی خود را صمیمانه در معرض نگاه دیگران بگذارد، تصمیم ارجمند و قابل احترامی گرفته‌است. بحث بر سر نگفته‌ها نیست بلکه بر سر گفته‌هایی است که ذهن ما را به خود مشغول می‌دارد و ما به عنوان یک خواننده‌ی ارزیاب، می‌توانیم آن‌ها را سبک‌سنگین‌کنیم. ماجرای کار در مدرسه، مناسبات آدم‌ها در یک جامعه‌ی پر موج و متلاطم که نقطه‌ی تلاقی گروه‌های مختلف اجتماعی از نقاط مختلف کشور و تعلقات متفاوت است، قطعاً از دیدگاه انسانی که نگاه کاونده، صمیمی و بازگشاینده دارد، بسیار خواندنی و تفکرانگیز است. در جامعه‌ای که در محل این تلاقی‌ها، گروهی دست به فریبکاری و بهره‌گیری‌های جنسی و مادی می‌زنند و گروهی دیگر به بهره‌گیری‌های عاطفی می‌پردازند، آن کس که راوی حکایت‌هاست، وظیفه‌ی دشواری فراروی خویش دارد. از یک‌سو باید به جوهر حقیقت پایبند بماند. از سوی دیگر باید زبان سالم و گرمی برای خوانندگان آشنا و ناآشنابرگزیند و از طرف دیگر در کاوش‌های خویش، به دنیای درون شخصیت‌هایی که برخورد کرده‌است، نقب بزند. نوشته‌ی این بخش، آمیزه‌ای از همه‌ی این‌ها را درخود داشت.

عمو اروند در

افشان گرامی!
باسلام و سپاس از زحمتی که بخود می‌دهید و نوشته‌های مرا می‌خوانید. بی‌شک راهنمائی‌های بسیار سودمند شما، مرا در کارم شایق‌تر می‌کند.
اما من داستان آشنائی‌ام با کاظم سلاحی را در گذشته قلمی کرده‌ام. در این‌جا
.http://amoo-arvand.blogspot.com/2007/08/blog-post_12.html
و در پستی که در این سری جدید نوشته‌هایم از کاظم نامی ‌برده‌ام، لینکی به آن نوشته داده‌ام. یکی دو جای دیگر هم مطالی در مورد برادرش جواد، همرزمان یا همفکرانشان، علی رشتی، اکبر مسلم‌خانی، مصطفا شعاعیان و مادرشان که ما او را به تبعیت از از بچه‌هایش، عزیز می‌خوانیم،
http://amoo-arvand.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8+%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C
یادداشت‌هایی نوشته‌ام.
در همان‌جا هم اشاره کرده‌ام که رایطه‌ی من با آنها رابطه‌ای دوستانه بود و نه سازمانی. چون من هرگز وابسته‌گی سازمانی با هیچ گروهی نداشته‌ام اما با چندتائی از آنهادوست بوده‌ام بدون اینکه بدانم آنها کار چریکی می‌کنند
از اینرو نمی‌توانم وارد جزئیات شده و صحبتی از شیوه‌ی کار سازمانی آنان کنم چرا که در واقع اطلاعی در این زمینه ندارم. اما یکی از همرزمان آنها بنام نقی حمیدیان، شیوه‌ی کار سازمان فدائیان خلق را زیر عنوان «سفر با بالهای آرزو» با دیدی منتقدانه و مستند، قلمی کرده است. من در اینجا
http://amoo-arvand.blogspot.com/search?q=%D9%86%D9%82%DB%8C
اشاره‌ای به آن کتاب کرده‌ام. کتاب در کتاب‌فروشی‌های ایرانی سوئد یافت می‌شود.

ارسال یک نظر