۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش دوازدهم


در جلسه‌ی مشترکی که همان روز اول داشتیم، قرارمان شد که هر شب‌، یک گروه برنامه‌ای اجرا کند. شب اول نوبت همدانی‌ها شد. آقای بهنام همدانی‌تبار ساکن تهران که در روزنامه‌ی توفیق بنام «خروس لاری» طنز می‌نوشت و با گروه تهرانی‌ها آمده بود، داوطلبانه بما پیوست و برنامه‌ای برای ما نوشت:
قرار شد که جلسه«حسب معمول» با نواختن سرود شاهنشاهی آغاز شود. خانم طائفی که در نواختن آکاردئون دستی داشت مسئول این کار شد. دکلمه‌ی شعری فکاهی با لهجه‌ی همدانی که توسط آقای بهنام سروده شده‌بود به من سپرده شد. آقای بهنام بیلی را با کشیدن چند رشته‌ی طناب کَت و کلفت پاره پوره، بصورت ویلیون‌سلی در آورد و به دست من داد تا بهنگام دکلمه، بهمراه دیگران که هرکدام آلت موسیقی عجیب‌وغریبی بدست داشتند، همراه با آهنگی که در پشت صحنه پخش می‌شد، چنان بنمایانیم که آهنگ را ما می‌نوازیم. اجرای بازی‌های سرگرم کننده، نواختن آکوردئن و رقص محلی هم ترتیب داده‌شد.
یکی دو روزی تمرین کردیم تا شب اجرا فرارسید.
من وناصر‌المعمار در یام تبریز
جلسه با نواختن سرود شاهنشاهی آغاز شد، سرودی که بهر چیز شباهت داشت مگر سرود شاهنشاهی. اوضاع بقول معروف خیلی سه شد و همه روحیه‌ی خودمان را باختیم. از همه دل‌زده‌تر خانم طائفی بود. اما کاری نمی‌شد کرد. کف حاضران و تشویق آن ها که برای ما چون لعن و نفرین می‌نمود و هل‌‌دادن‌های آقای بهنام ما را وارد صحنه کرد.
من، بیل بدست، با پخش آهنگی ملایم، دکلمه‌ی سروده‌ی فکاهی بهنام را شروع کردم. خنده‌های حضار آثار سرشکسته‌گی ناشی از بد اجرا شدن سرود شاهنشاهی را از چهره‌ها زدود. نوبت رقص محلی رسید. خانم طائفی با آکاردئون‌اش به وسط صحنه پرید و با آهنگی تند و زیبا، رقصی جانانه کرد و نشان داد که نه تنها در نواختن آکاردئون مهارتی دارد که رقصنده‌ی خوبی هم هست.
علاوه به کلاس‌های آموزشی و جلسات تفریحی شبانه، مسئولان کنفرانس برنامه‌ی دیدار از شهر، شاه‌گلی، ارگ، مسجد کبود و گردش در اطراف شهر هم برای ما ترتیب داده‌بودند. روزی دسته‌جمعی راهی منطقه‌ی «پام» شدیم که جائی بسیار سبز و خوش آب‌وهوا بود. بهنام شعر زیبائی در مورد این گردش سرود که شوربختانه در نتیجه جابجائی‌های بسیار، هم شعری که دکلمه کردم و هم وصف یام، گم‌وگور شده‌است. تنها یادگاری که از آن دوران باقی‌مانده‌است تعدادی عکس و اسلاید است که در حال حاضر امکان اسکن‌کردن اسلایدها فراهم نیست که دستکاه اسکن‌ام اعتصاب کرده‌است و از دیجیتالی کردن اسلایدها سرباز می‌زند.
در پایان کنفرانس من و عبدالرضا حصاری، برابر برنامه‌ای که از پیش ریخته‌بودیم، پس از خداحافظی با دوستان، راهی آذربایجان غربی شدیم. شنیده‌بودیم که از بندر شرف‌خانه تا بندر گلمان‌خانه را می‌شود با کشتی رفت. تا آن‌زمان هیچیک از ما سفری دریائی نکرده‌بودیم. گذر از روی دریاچه‌ی ارومیه، تماشای رد کف‌آلود سفیدرنگ یدک‌کشی که اتاق متحرک ما را بدنبال خود می‌کشید، دیدن جزیره‌هائی که مبدل به باغ‌وحش طبیعی شده و آهوانی که آزادنه در آنجا به چرا مشغول بودند برای ما دیدنی و هیجان‌انگیز بود. شنا در آب دریاچه و شناورماندنمان بروی آب با وجود آگاهی‌هایی که از شوری فوق‌االعاده‌ی آب آن داشتیم، باور نکردنی بود. دو سه روزی در ارومیه ماندیم. جاهای دیدنی آن را دیدیم ولی قصد اصلی‌مان دیدار از مزارع گل آفتاب‌گردان بود و بازدید از ده‌کده‌های آشوری‌نشین. داستان کتاب شور زندگی و نقاشی‌های وان‌گوگ نقاش هلندی از مزارع گل آفتاب‌گردان سخت مرا تحت تاثیر قرارداده‌بود و دوست داشتم از نزدیک چنان مزارعی را به بینم و اسلاید‌هایی از آن‌ها تهیه کنم. همین‌طور وصف زنده‌گی آشوریان ده‌نشین که بسیاری از دانش‌آموزان ما ریشه در آن‌جا داشتند و داستان‌های شنیده‌شده از شیوه‌ی زنده‌گی آنان سبب کنجکاوی من و رضا شده بود و دوست‌داشتیم از نزدیک تماشگر زنده‌گی آشوری‌های ده‌نشین باشیم.
روزی بدنبال وسیله‌ی نقلیه می‌گشتیم. بر حسب تصادف به پرویز پرورش برخوردیم. پرویز بسوی ما آمد. سلام‌اش کردیم. او گفت:
فارسی صحبت‌کردنتان توجه‌ام را جلب کرد. خوب که گوش‌کردم فهمیدم همدانی هم هستید. قیافه‌ی هر دوی شما برایم آشناست اما اسم و رسم شما را نمی‌دانم. دلم خیلی برای فارسی صحبت‌کردن تنگ شده است. گفتم جلو بیایم و با هم گپی بزنیم. ما خودمان را معرفی کردیم. او که با یکی از بستگان سببی دور من ازدواج کرده‌بود، مرا شناخت. پرویز سخت مست بود و دهن‌اش بوی تند الکل می‌داد. اصرار داشت به رستورانی برویم و با هم چیزی بخوریم که ما عذر خواستیم. برنامه‌ی سفر به دهکده‌های آشوری‌نشین را با او در میان گذاشتیم. او که همه‌جا را می‌شناخت، ما را به ایستگاه سواری‌هایی که به آن دهات می‌رفتند برد. در بین راه از او پرسیدم که در رضائیه چکار می‌کند. گفت:
از راست به چپ: محسن سید احمدیان، خودم، آرشاریر ییرتسیان، ؟ نفر ایستاده علی‌اکبر جعفری
به قاچاق تریاک مشغول‌ام و در آمد خوبی دارم.
حرف او من و رضا را شگفت‌زده کرد. من پرسیدم:
فروش تریاک با آن‌چه تو برای جوانان شهر ما می‌کردی مغایرتی کلی دارد.
پرویز خنده‌ای کرد و گفت:
بله اما چاره‌ای نداشتم. حتمن می‌دانی که من ورشکست شدم و همه‌چیزم را از دست دادم.  بستان‌کاران طلبشان را می‌خواستند و من هم آهی در بساطم نیود. شکایت به دادگاه بردند و دادگاه حکم بازداشتم را صادر کرد. من هم خانه و همسرم را گذاشتم و باینجا گریختم. باید بشکلی زندگی‌ام را اداره می‌کردم. آدم فراری که نمی‌تواند کار آزاد و علنی داشته باشد. چاره‌ا‌ی جز پرداختن به این کار نبود. اگر بتوانم پولی دست‌وپا کنم و بدهی‌هایم را بپردازم شاید دوباره به همدان بر‌گردم و کار سابق‌ام را ادامه دهم. از هم جدا شدیم.
پرویز پرورش شهره‌ی شهر ما بود. مغازه‌ی طلافروشی کوچک‌اش در اول خیابان بوعلی مرکز تجمع فوتبالیست‌های همدان بود. مدیریت باشگاه ورزشی تاج و تیم فوتبال آن با او بود. اصلن تا آنجا که من بیاد دارم، خود او بود که باشگاه را راه‌اندازی کرد. بهترین فوتبالیست‌های شهر را دور و بر خودش جمع کرد و به فوتبال همدان آبروئی داد. احمد فراگردی، فتحعلی محمدی، خلیل شکریان، جواد دوست، ابوالقاسم ورشابیان، احمد نبوی، فریدون آستانه و ... همه پروانه‌وار دوره‌اش کرده بودند و حتا عصرها هم جلو مغازه، دست از سر‌ش برنمی‌داشتند.
حالا پرویز با آن همه دوست و آشنا در غربت، مست توی خیابان دنبال آشنا می‌گردد تا غم دلی بگوید. بگمان یکبار دیگر نیز پرویز را بهمان وضع سابق دیدیم.
من و عبدالرضا حصاری بر روی کشتی شاپور
فردای آن روز سری به دو ده‌کده‌ی آشوری‌نشین زدیم. دهکده با دیگر دهکده‌ها فرق چندانی نداشت جز آنکه زنان روستایی در این‌جا بی‌حجاب بودند. بچه‌ها چون بچه‌های دیگر دهات‌های ایران در میان خاک و خُل وول می‌خوردند اما هم شیوه‌ی پوششان تفاوت داشت هم نظافت آنان. مزارع آفتاب‌گردان، زیبائی مزارعی که نویسنده‌ی کتاب شور زندگی توصیف‌ کرده‌بود، نبودند و چنگی به دل نمی‌زدند. گل‌های آفتاب‌گردان کوچک و بوته‌های آن تُنُک بودند. به تبریز برگشتیم و یکسره راهی اردبیل شدیم تا پس از دیدار از سرعین و آب‌تنی در آب‌های گرم معدنی آن، گذر از گردنه‌ی جیران، چشمانمان با دیدن دورنمای کشور شوراها روشن شود. یکی دو روزی در بندر پهلوی «انزلی» تنی به آب زنیم و بعد راهی همدان شدیم.
یادم نیست کی بود که خبر تیرباران شدن پرویز پرورش را در روزنامه‌ها خواندم. اما یادم هست که همسر جوانش سالیانی در غم او سیاه‌پوش بود.
پرویز از اولین قربانی‌های قانون مجازات اعدام قاچاقچیان مواد مخدر بود. از آن روز چهل و اندی سال می‌گذرد و هنوز هم دولت هر از گاهی چندین نفر را با همان استدلال بدار می‌کشد. و می‌بینیم این آدم‌کشی‌های دولتی نه تنها «تنبهی» در جامعه ایجاد نکرده است که اعتیاد آن‌چنان دامن‌گیر مردم ما شده است که اگر پول‌ش را داشته باشی در هر گوشه کنار شهر می‌توانی بهر مقدار که بخواهی مواد مخدر تهیه‌نمائی.

5 نظرات:

ميتينگ انلاين در

سلام
وضعيت اعتياد در كشور چنان است كه حتي نمي توانيد تصورش را بكنيد. فقط مانند برخي كشورها علني نيست. همين. آنهايي كه در رده هاي بالا هستند با پول گرفتن از دانه درشت ها روزگار خوشي مي گذرانند و آنها كه پايين ترند با دستگيري، لو دادن و كشف اندكي مواد حق ماموريت ناچيزي مي گيرند و خودشان نيز آلوده هستند. در استان گلستان به دليل وجود اقليت سيستاني وضعيت بسيار بغرنج و پيچيده است. در منازل به عنوان دارو از مواد مخدر استفاده مي كنند. درد دل زياد است عمو جان.
در باب قوامين همان است كه شما مي فرماييد.

Afshan Tarighat در

برایم جالب بود اگر از میان آن عکس دسته‌جمعی که بخشی از آنان خانم‌ها هستند(در شماره‌ی قبلی)، خود و آشنایانتان را مشخص می‌کردید. این عکس‌ها تنها تصویر صورت یک عده انسان را به نمایش نمی‌گذارد. تاریخ را، دگردیسی‌های فکری، رفتاری و نیز سائیده‌شدن جان آدمی را نیز. زندگی پرویز پرورش، زندگی بسیارانی بوده است و هست. اگر از او عکسی دارید و یا بازهم بیشتر می‌دانید، بنویسید و بگذارید. حُسن این نوشته‌ها در آنست که طیف وسیعی از آدمیان را با سرنوشت‌های متفاوت در برمی‌گیرد. منِ خواننده، وقتی این نوشته‌ها را می خوانم، تصور می‌کنم که شما سعی‌دارید ذهن خود را بکاوید و هیچ چیز را جانگذارید. درست‌است که شما در همه‌ی این حرکات و دگرگونی‌ها حضور دارید اما حضور شما حضور یک راوی ارزیاب است. و به گمان من، بی ارزیابی پدیده‌ها، ما نمی‌توانیم سره را از ناسره بازشناسبم. حتی اگر نکاتی از سرعین، دریاچه‌ی رضائیه، بندر انزلی و دیگر جاهایی که در این نوشته به آن‌ها اشاره کرده‌اید، در ذهن دارید، بنویسید. اگر حتی عکس‌هایی دارید، خوب‌است که بگذارید. انسان انگار با مهربانی و یک‌رنگی، دیگران به سفره‌ی خاطرات خویش دعوت می‌کند. برای کسی که اینک بر فراز زمان ایستاده‌است، فقط باید کمی بیندیشد و کلاف‌های خاطره‌ها را از میان یکدیگر بیرون بکشد و در اختیار دیگران بگذارد.

عمو اروند در

افشان طریقت گرامی!
آنچه شما می‌خواهید در زیر عکس مشخص باین ترتیب «میانه‌ی دو ستون، ردیف چهارم از سمت راست، نفر چهارم رضا حصاری، هفتم هومر گگ‌تپه، خودم جلوی او، ناصرالمعمار، بهنام و همسرش» مشخص شده‌است.
شوربختانه در بلاگ‌اسپات امکان تگ زدن اشخاص بمانند فیس‌بوک وجود ندارد. اسکنر جدیدی خریده‌ام تا بتوانم فیلم‌های نگاتیو واسلایدهایم را دیجیتال کنم شاید در نرم‌افزار آن امکاناتی باشد، نمی‌دانم. البته در فتوشاپ امکاناتی هست ولی من استفاده از آن را نمی‌دانم.

نق نقو در

سلام
پس هنرپیشه تئاتر هم بوده ای. اینرا می گویند از هرانگشت یک هنر باریدن.
راستی تا آنجا که من می دانم "خروس لاری" در توفیق نام مستعار مرحوم ابوالقاسم حالت بود.

عمو اروند در

پپرویز جان حرف شما درست است شاید آقای بهنام کنیه‌ی دیگری داشته که من با خروس لاری اشتباه گرفته‌ام.

ارسال یک نظر