۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دبیر فقه


هفته‌ای ۲۲ ساعت تدریس عربی، فقه و ادبیات فارسی در کلاس‌های هشتم و نهم دبیرستان پسرانه‌ی الوند همدان بمن واگذار شده بود.
در اولین جلسه‌ی تدریس متوجه شدم اکثریت با دانش‌آموزان مسلمان‌ است و سن بعضی از آنها تناسبی با سال تحصیلی آنها ندارد.
دلیل در اقلیت بودن مسیحیان، اعم از آشوری‌ و ارمنی، مهاجرت آنها از همدان بود.
 ژی‌ژیک بابایان ‌گفت که در روزهای یکشنبه کلیسای ارامنه تقریبن خالی است. او آمار و ارقامی از تعداد ارامنه‌ی ساکن همدان در گذشته و حال ارائه کرد که گذر زمان آن‌ها را از ذهنم زدوده ‌است.
ارامنه بیشتر‌ راهی ارمنستان شوروی شده بودند و آشوری‌ها راهی استرالیا و آمریکا.
گفته می‌شد که با مرگ رابی اسحاق، موسس مدرسه کیفیت تدریس در دبستان و دبیرستان الوند اُفت کرده‌است. حالا از نزدیک شاهد آن بودم.
مدیریت فعلی مدرسه چون پول کافی برای اداره‌ی سازمان خود نداشت، سخت‌گیری‌های پیشین را کنار گذاشته بود. چون مدارس دولتی دانش‌آموزانی که دوبار در یک کلاس مردود شده‌بودند را نمی‌پذیرفتند، آنان ناچار برای ادامه‌ی تحصیل به مدارس خصوصی روی‌ می‌آوردند. این دانش‌آموزان غالبن ناآرام بودند. سن‌وسالشان هم با سن هم‌کلاسی‌ها نمی‌خواند. ناظم مدرسه، پیش از آغاز کارم، مرا در جریان شایعات ناخوش‌آیند جاری در مورد بعضی از آنها گذاشته و از من خواسته بود مواظب اوضاع باشم
.
خوش‌بختانه در میان دانش‌آموزان تعدای بودند که از پیش مرا بجهتی می‌شناختند و با روحیاتم آشنا بودند. همین مسئله کمک بزرگی شد در پذیرش من از جانب دیگر دانش‌آموزان.
موادی که تدریس آن‌ها بمن واگزار شده بود، به استثنای ادبیات فارسی، نه مطلوب دانش‌آموزان بود و نه در حوزه‌ی تخصصی من. عربی و فقه را کسی دوست نداشت. من هم در تدریس آن‌ها تجربه‌ای نداشتم. دانش‌آموزان که می‌دانستند ضعف در عربی و فقه سبب مردودی آن‌ها نخواهد شد نه به آن دروس اهمیت می‌دادند و نه دبیر مربوطه را تحویل می‌گرفتند. در ساعات تدریس این دو ماده، کنترل کلاس آسان نبود. جز چند نفری ازدانش‌آموزان، بقیه مرتب به ساعتشان نگاه می‌کردند یا یکدیگر را سُک می‌زدند. این بی‌توجهی‌ها مرا بی‌اختیار بیاد دوران تحصیلی خودم انداخت و دبیری که این مواد را بما تدریس می‌کرد.
زنده‎یاد حسین شیخ در دوره‌ی اول دبیرستان، دبیر عربی، فقه و ادبیات فارسی من بود. او هم بگمان من از بی‌علاقه‌گی دانش‌آموزان به فقه و عربی آگاه بود اما درس را سخت جدی می‌گرفت. رفتارش با ما محترمانه بود. همکلاسیی‌ها برغم بی‌علاقه‌گی‌شان به مواد تدریسی او، احترامش را نگاه می‌داشتند
.
بارها از همکلاسی‌هائی که در عربی از من کمک می‌گرفتند، شنیدم که گفتند:
مَ می‌دانم شیخ کسی‌یِ در عربی تجدید نی‌مُ‌کنه، اما دوسَ‌م ندارم ناراحتش کنم.
او مرد خوبیه.
من هم روش ایشان را در پیش گرفتم و رابطه‌ام با بیشتر بچه‌ها صمیمانه شد.
یکی از دانش‌آموزان کلاس نهم قلم خوبی داشت. موضوعات انشاء را خوب پرورش می‌داد و گاه با طنزی شیرین مخلوطش می‌کرد.

در یکی از ساعت‌های انشاء تقه‌ای به در کلاس خورد. در را که باز کردم رئیس دبیرستان با مدیرکل آموزش‌وپروش استان، ناظم و دو نفری دیگر پشت در ایستاده بودند.
بداخل دعوتشان کردم.
بچه‌ها حسب معمول زیر پای آن‌ها بلند شدند. (نمی‌دانم که این رسم ناخوشایند هنوز هم جاری است یا نه).
رئیس دبیرستان، مدیرکل را معرفی کرد. مدیر کل بُزِ گَری بود و شهره‌ی شهر. من تا آن‌روز با او مواجه نشده بودم.
او به محض نشستن بچه‌ها، با قد و بالای
۱۶۰سانتی‌متری‌اش، رفت و موهای مبصر کلاس را که یکی از مودب‌ترین و بی‌آزارترین دانش‌آموزان مدرسه بود، گرفت و با لحن زنند‌ه‌ای او را مورد شماطت قرارداد و گفت:
این چه موئیه؟ چرا موت این‌قدر کثیفیه؟ اینم شد وضع محصل دبیرستان! ادای بیتل‌ها را در می‌آری؟
نوجوان با رنگ و روی‌ باخته و با لهجه‌ی آشوری‌ و صدایی بم گفت:
موهای من کثیف نیس! من موی بلنده دوس دارم.
مدیرکل بدون توجه به جواب او به وسط کلاس آمد و شروع به اظهار فضل در باره‌ی بیتل‌ها نمود و اضافه کرد:
بیتل‌ها که فقط موشان بلند نیس. اونا واسه‌ کشوران منبع درآمد و ثروت هستند. مالیاتی که به دولت انگلیس می‌پردازن موجب رونق اقتصادی کشور انگلیس شده
.
حرفش برید و رو بمن کرد و پرسید:
خوب آقای دبیر بفرمائید چه درسی دارید؟
ـ  انشای فارسی.
به‌به!
بطرف بچه‌ها برگشت و فرمود
:
فارسی زبان شیرینیه. من دو تا پسر دارم، هر دوشان بسیار با استعداد، درس‌خوان و ساکن آمریکان. بچه‌های من فارسی‌شان بسیار خوبه. من و مادرشان هر هفته تلفنی با اونا فارسی صحبت می‌کنیم. اصلن دلیل آمدن من به همدان بخاطر اونا است چون همدان از تهران به لوس‌آنجلس نزدیک‌تره.
خنده‌ای مخفی روی لب‌ بچه‌ها و همراهان مدیرکل نشست.
 دُرافشانی مدیرکل ادامه یافت و از استعداد پسرانش سخن ‌گفت و از مزایای نزدیکی همدان به لوس‌آنجلس که یک‌‌باره صحبت‌اش را قطع کرد و از من پرسید
:
خب! جناب دبیر بفرمائید یکی از بچه‌ها که خوب انشا می‌نویسد بیاید و انشای‌اش را برای ما بخواند!
گفتم همه‌شان خوب می‌نویسند. خودتان لطفن یکی را انتخاب بفرمائید!
گفت:
نع! اینجا کلاس شماست. من دوست ندارم در کار شما دخالت کنم. من خودم سال‌ها دبیر بوده‌ام و به روحیه‌ی دبیران آشنائی کامل دارم.
رو به بچه‌ها کردم و پرسیدم:
کی دوست داره بیاد و نوشته‌اش را برای آقای مدیرکل بخوانه؟
دو سه نفری داوطلب شدند. ولی بچه‌ها احمد سپهرآراء را پیشنهاد کردند.
احمد با طنزنامه‌اش جلوی تخته سیاه ایستاد و وظایف یک مستخدم «یه لا قبا» را شروع بخواندن کرد. چندسطری بیش نخوانده‌بود که مدیرکل توی حرف‌اش پرید و گفت
:
نخیر! این‌طور که شما می‌فرمائید نیست. من هم یک مستخدم دولت هستم.
احمد با خنده گفت:
نه آقا! شما مدیر کُلیّد. منظور مَ اُ مستخدمیه که دَرِ اتاق شما می‌شی‌نه، چندرغاز حقوق می‌گیره ولی چون مستخدم مدیرکله، به مِنِه اربای رجوع اجازه‌ی ورود به اتاق شما ره نمی‌ده!
همه زدیم زیر خنده!
رئیس دبیرستان زیر گوشم گفت:
ای پسره دُرُست مثل باباش حاضر جوابه. پدرش معلم خوبی بود، می‌شناختیش؟
مدیرکل و همراهانش کلاس را ترک کردند.

پی‌نوشت
زنده‌یاد درخشان سال‌ها ریاست دبیرستان پهلوی همدان «دبیرستانی که من در آنجا تحصیل کردم» را بعهده داشت، مردی خوش قلب، شوخ و خوش‌نیت بود.

3 نظرات:

Afshan Tarighat در

این عکس از آن عکس هاست که در خود پیغام‌های گوناگونی ارائه می‌دهد. تاریخ آن قاعدتاً باید به سال های 1340 خورشیدی برگردد. نوعی صمیمیت و احترام در فضای کلاس جاری است. از دیدگاه جامعه‌شناسی می‌توان دریافت که کفه‌ی سنگین ترازو، در سمت چپ آخر گروه قرار گرفته‌است. انگار، آهن‌ربایی قوی، دارد آن دم دستی‌ها را بدان سو می‌کشد و حتی جلویی‌ها را. عکاس که باید مرکز توجه قرارگیرد، تقریباً فراموش شده‌است. و اما برخورد آقای مدیر کل که باید آن را آقای مدیر جزء نامید. برخوردی نه از سر دانش، نه از سر همدلی و نه از سر دلسوزی بزرگانه و پدرانه که از سر حسی فرازنشینانه‌است. تا زمانی که «فرد»، هم قانون‌است و هم قانونگذار و حتی هم مجری آن، چنین مدیران جرئی، در چنان شرایطی می بایست همدان را به لوس‌آنجلس نزدیک‌تر تصور فرمایند!

ناشناس در

با سلامی به دوست

محمد جان باید خاطره نویسی را از شما بیاموزم ممیزی

پگاه در

اون دلیل مدیر واسه همدان زندگی کردنش منو کشته....
یلدا مبارک

ارسال یک نظر