۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

ورود به سوئد، بخش هیجدهم (آخرین بخش)

دو سه سال پیش ای‌میلی گرفتم حاکی از این که نویسنده خواننده‌ی نوشته‌های من است. از گذشته نوشته بود و یادی از گذران کودکی‌اش در کمپ که هم‌بازی شیوای من بوده است و حالا پس از سال‌ها، دوباره به سوئد برگشته است آن‌هم در بزرگسالی و با خواست خودش. نامه‌‌ای پر از مهر و محبت بود و نشان از پخته‌گی نویسنده‌ی آن می‌داد. ای‌میل او مرا بیاد تلفنی انداخت که چند سال پیشتر مادرش بمن زده بود. یادآوری او از روزهای گذشته و زنده‌گی در کمپ خاطره‌های آن دوران را، چه خوش و چه ناخوش، بر من ظاهر کرد و افکارم را مشغول نمود. شب‌ها که به بستر می‌رفتم تا مدت‌ها، در ذهنم، رد هم‌کمپی‌ها را می‌گرفتم که چه شدند، چه کردند و به کجا رسیدند. خاطره‌های تلخ و شیرین که زنده شد تصمیم به نوشتن آن‌ها کردم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و از نو خواندم، تا مبادا راز کسی را آشکار کرده باشم. هر آنچه خصوصی بود یا من خصوصی‌اش تشخیص‌ دادم، حذف کردم. نامی از کسی نبردم جز آنانی که یادشان گرامی است و یاد کردن از آنان، ادای احترامی است به آنان از جانب من. حال که نوشته‌ها را مرور می‌کنم می‌بینم که بسیار نکاتی بوده است که بهنگام نوشتن، بخاطرم نیامده است. شاید روزی آن‌ها را هم اضافه کردم.
اما:
هشت و نه سال پیش تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. خانمی آن‌طرف خط بود. برخلاف سوئدی‌ها که تا گوشی تلفن را برمی‌داری، طرف از آن‌سوی خط خودش را  معرفی می‌کند، او سلامی کرد بدون آن‌که بگوید که کیست. خودش مرا خوب می‌شناخت و انتظار داشت که من هم بایداو را بجا می‌آوردم. صدای‌اش آشنا بود اما که بود، نمی‌شناختم. نهایت گفت:
مادر فلانی و بهمانی است.
من نه فلانی را ‌شناختم نه بهمانی را. انکار مرا از نشناختن فرزندان‌اش را باور نمی‌کرد و می‌گفت آنها از همبازی‌های شیوا و پویا بوده‌اند چطور می‌شود شما آن‌ها را از یاد برده باشید.
نهایت گفتم:
خانم محترم! بجای حواله دادن من باین‌ و آن و اظهار تعجب از گیجی‌ و ‌حواس‌پرتی من، بهتر نیست خودت را معرفی کنی و قال قضیه را به کنی؟
اما او هنوز اصرار داشت که من او را باید بجا بیاورم که لهجه‌اش مرا بیاد لهجه‌ی همسر "مرد متفکر" انداخت. پرسیدم شما همسر فلانی نیستید؟
خودش بود. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که پس از این همه سال بی‌خبری، با من چه‌کاری می‌تواند داشته باشد.
ناله و زاری‌ا‌ش بلندشد. از رسم زمانه شکایت کرد و  وامصیبتایش از گرانی‌ و بی‌درآمدی‌ بهوا رفت که  نمی‌دانم چه بکنم. وضع مالیم خراب است و ...
"مرد متغکر" گوشی را گرفت و شروع کرد به حرافی که دلم برای‌ا‌‌ت تنگ شده بود. شماره‌ی تلفن‌ات داشتم (خودم آن را فراموش کرده‌ام) زنگ زد‌م، معلوم شد شماره‌ی تلفن را عوض کرده‌ای. با اطلاعات شرکت تلیا تماس گرفتم. شماره‌ی جدیدت را بمن دادند. می‌خواستم حالی از تو بپرسم. تو که ما را بکلی فراموش کردی و ...
نهایت حرف دل‌اش را زد. کمک می‌خواست تا شاید بتواند دوباره به سوئد برگردد. گفتم:
من که کاره‌ای نیستم. تو خودت بهتر از من رسم و رسوم اداری سوئد را می‌دانی و از همه چیز باخبری. بیشتر از من هم با ادارات سوئدی سروکله زده‌ای و خواسته‌هایت را به کرسی مقصود نشانده‌ای. از دست من کاری بر نمی‌آید.
او هرچه فحش بود، نثار سوئدی‌ها کرد که همه‌شان، راسیست‌ و خارجی‌ستیزند. پدر مرا در درآوردند، بیچاره‌ام کردند. خودم بجهنم، بچه‌ها! می‌دانی همین مدعیان انسان‌دوست چه ظلم بزرگی به بچه‌های من روا داشته‌اند؟
گفتم:
نه، از کجا بدانم؟ ما که در این مدت دور و دراز از هم خبری نگرفته‌ایم.
نهایت حرف دلش را زد. خبر یک وکیل دادگستری را ‌گرفت که ساکن شهر ماست و بیشتر موکلان‌ش  را خارجی‌تباران و پناهنده‌ها تشکیل می‌دهند. شایعات در مورد او زیاد است. اخباری در مورد او و کارهایش هم گاهی در روزنامه‌های محلی نوشته و پخش می‌شود. حتا زمانی پلیس از او و کارهای غیرمتعارفش شاکی بود. اما می‌گویند به زیر و بم قانون مهاجرت سوئد آشناست و در این زمینه متبحر است. "مرد متفکر"  می‌خواست که من، بجای او با آن وکیل دادگستری وارد مذاکره شوم و از وکیل بخواهم تا از وکالت "مرد متفکر" را بپذیرد و از حکم اخراج او و خانواده‌اش از سوئد، بدادگاه شکایت کند.
 گفتم:
اول اینکه من اطلاع رسمی از داستان اخراج تو ندارم به جز آنچه زمانی در روزنامه‌ای خواندم که از تو نامی نبرده بود. اما من گمان بردم که محکوم تو باید باشی. حال چگونه انتظار داری، بجای تو در مقابل وکیلی بنشینم و بدون دلیل و مدرک شرح شکایت ترا مطرح کنم؟
دومن: شکایت از حکم دادگاه کاری شخصی است و خود شخص معترض باید برای اقامه‌ی دعوا با وکیل وارد مذاکره شود نه شخص ثالثی چون من که نه از ماجرا آگاهی چندانی دارد و نه اجازه‌ی  وکیل در توکیل. حداقل خودت نامه‌ای باو بنویس، مرا معرفی کن تا من مجاز به مراجعه‌ی باو بشوم.
سومن: تا آنجا که من می‌دانم، وکلای دادگستری در این گونه دعاوی از پذیرفتن وکالت موکلینی که ساکن محل اقامت خودشان نیستند بدلیل پرهیز از رفت‌وآمدهای مکرر و طولانی که هم هزینه‌ی زیادی دارد و هم موجب اتلاف وقت هستند، خودداری می‌کنند. یادت نیست وقتی که من به هوفوش منتقل شدم، وکیل سابقم استعفا داد و من وکیل دیگری گرفتم؟
در جوابم گفت که آدرس وکیل را ندارد.
گفتم:
تویی که راه و چاه پیداکردن تلفن من گمنام را می‌دانی چطور از پیدا کردن آدرس وکیل معروفی چون او عاجزی؟
بهر حال بهتر این است که شکایت‌نامه‌ات را پس از ترجمه و تاییدِ امضاء به آدرس من بفرستی. من نامه را بدست او خواهم رساند اما می‌دانی که وکلای دادگستری محض ‌رضای خدا  کار نمی‌کنند و به قول خودت "بی‌مایه فتیره"! که صدای شیوا از آن اتاق بلند شد که:
بابا! این چه کاریه که شما قبول می‌کنین! یادتون رفته که او چه پدری از هم‌کمپی‌هامون در آورد؟
من مطمئن بودم از او خبری نخواهد شد. اما هرچه اندیشیدم، نفهمیدم دلیل اصلی زنگ‌زدن او چه بود. چون او بخوبی می‌دانست که تقاضایش اجرا شدنی نیست، نه از جانب من و نه از جانب آن وکیل.

6 نظرات:

RS232 در

عمو اروند جان. نوشته های شما بسیار دلنشین است. خواستم از اینکه آن را با ما به اشتراک می گذارید تشکر کنم.

ناشناس در

تازه این حضرت آقای متفکر انقدر از سوئدی ها ناراضی بوده و باز به در و دیوار می زده که برگرده به سوئد؟؟؟

ناشناس در

با درود و ارزوی تندرستی و سپاس از لطف شما- چند روزی است که آمده ام سیدنی یواش یواش دارم به سایت و وبلاگ ها سر می زنم. آقا نثر خوبی دارید و صادقانه چندتا پست قبلی را با نم دل خواندم . کشش نثر باعث دور شدن خستگی خواننده می شود. از این بابت نه تنها مطالب گیرائی دارند بلکه آموزنده هستند . برقرار باشید و تندرست.

جهانگرد در

سلام
از خواندن این سری خاطرات مربوط به مهاجرت خیلی مطالب به دست آوردم وآموختم تجربیاتی منحصر به فرد با کمال متانت وحفظ همه جوانب که خودتان در این پست بدان ها اشاره فرمودید امید دارم از این تجربیات در کشور غریب برای ما بنویسید از اینکه آخرین بخش این خاطرات را خواندم متاثرم و آماده شنیدن و دانستن بیشتر در مورد شرایط موجود در کشور مهاجر پذیری چون سوئد بودم اما شما می توانید اگر دوست داشته باشید ما را به تفاوت های فرهنگی ایران و سوئد با بیان شیوای خودتان آشنا کنید در ایران سری کتاب هایی هست به همت وزارت خارجه که اسم هر کتاب نام یک کشوزر است و همه جلد سبز سیر متحد الشکل دارند برای آشنایی با سوئد اولین بار به آن مراجعه کردم ابتدای کتاب یا در فصل روابط فیما بین نوشته که سوئد با ایران تفاوت فاحش فرهنگی دارد لذا ما روابط را تا حد ممکن پائین نگه داشته ایم من از همان روز به دنبال کشف علت رفتم و هر روز به این امر بیشتر واقف شدم که طبعا کشوری چون ایران با نظام حاکم نمی تواند بهای برابری زن و مرد یا آزادی هایی که نظام سوئد به شهروندانش اعطا نموده و بر آن پای می فشرد بپردازد
اگر ممکن بود برایتان در این زمینه ها که تا کنون هم زیاد از شما خوانده ام قلم کاری فرمایید با عشق واحترام دوست دار شما وآثارتان

میتینگ آنلاین در

سلام
گاهی وقت ها افراد، مخصوصا افرادی که دچار مشکلات رفتاری و کرداری هستند، در مواجه با مشکلی دست به هر چیزی می زنند تا کسی را ساده گیر بیاورند تا برایشان محض رضای خدا کاری انجام دهد و پولی نگیرد.
نظر بعدی ام را مطالعه بفرمایید اما تایید نکنید. ممنون.

Afshan Tarighat در

آن‌چه از نوشته‌‌های شما برمی‌آید، شما سه دوره‌ی مهم را در زندگی خود تجربه کرده‌اید. دوره‌ی ایران. دوره‌ی ورود به سوئد اما در شرایط نامعلوم پذیرفته‌شدن یا نشدن. دوره‌ی زندگی معمولی به عنوان یک شهروند سوئدی-ایرانی. پیشنهاد می‌کنم که خاطرات خود را در خلال این سال‌های دوره‌ی سوم نیز بنویسید. تصورم آنست که این خاطرات، کمتر از آن‌ها هیجان انگیز و تأمل‌خیز نخواهد بود. البته من معتقدم که هرمقدار فاصله‌ی ما با خاطره‌ها بیشترشود، ما آن‌ها را روشن‌تر می‌بینیم و خطوط راست و یا کج آن‌ها را بهتر تشخیص می‌دهیم. اما از آن‌جا که من، شما را آدم جزم‌اندیشی نمی‌دانم، اگر در جایی اشتباه هم قضاوت کرده‌باشید و کسی آن را به شما یادآوری‌کند، باکی ندارید که اشتباه خود را تصحیح‌کنید.

ارسال یک نظر