۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

هم کمپی من، بخش یکم

مشغول راننده‌گی بودم و رادیو باز بود. خبر زیر نظرم را جلب ‌کرد:
دادستان قرار توقیف سارق مسلحِ حمله کننده به مغازه‌ی … را صادر کرد. نشانی داد شده مرا بیاد آشنایی انداخت که در آغاز ورود به سوئد با هم در ‌کمپی زندگی می‌کردیم. او جوانی بود، صمیمی، ساده و ورزش‌دوست. در طبقه‌ی سوم ساختمان ما، آپارتمانی را با سه یا چهار مرد مجرد دیگر تقسیم می‌کرد. علی‌‌رغم لنگیدن پایش، مشتری همیشه‌گی والیبال بود. موهایش را به رنگ مویِ اروپایی‌ها در آورد بود که اصلن با رنگ تیره‌ی صورتش هم‌خوانی نداشت. گذر زمان نیز بر این تضاد افزوده بود. بخصوص که با بلند شدن موهایش، رنگ اصلی داد می‌زد که رنگ پائینی از من نیست و قلابی است!
درک این مسئله که جوان ساده‌ و بی‌آلایشی چون او، خودش را به آن شکل درآورده بود، برای من مشکل بود. مشکل زمانی حل شد که خود او روزی داستان زندگی‌اش را برایم شرح داد.
یادم نیست دوستیمان کی و از کجا آغاز شد. ولی زود بهم جوش خوردیم. او برایم تعریف کرد که دو سالی ساکن آلمان بوده است. اما دولت آلمان درخواست پناهنده‌گی‌اش را رد می‌کند و او ناچار، راهی سوئد می‌شود. آخر آن‌روزها نه اروپای واحد تشکیل شده بود و نه دیوارهای در پیش‌ رویِ پناه‌جویان این چنین بلند بود.
او مثلن هوادار سازمان مجاهدین خلق بود. هر بار اتوبوس زنده باد، مردبادگوی مجاهدین برای جمع‌آوری مشتاقان شرکت در تظاهرات ضد رژیم جمهوری اسلامی در محوطه‌ی کمپ پیدا می‌شد، او مشتری بود. بگذریم که کم کم از سازمان فاصله گرفت و هرگاه کسی به او گیر می‌داد در جواب می‌گفت:
سرویس مجانی سوئدگردی است.
او عاشق فوتبال هم بود. تمام بازی‌کنان داخلی و خارجی را به اسم و رسم می‌شناخت. روی آن‌ها شرط بندی می‌کرد و بقول معروف “تیپس” می‌زد. البته من هرگز برق شادی ناشی از برنده شدن را در چشمان او ندیدم.
دلیل لنگیدن پایش، ضربه‌ای بود که در یکی از بازی‌ها به ساق پایش خورده بود و استخوان ساقش را دو نیمه کرده بود. جراحی در آلمان با گذاشتن تکه فلزی، دو بخش جداشده‌ی استخوان را بهم با پیچ‌ومهره بهم چسانیده بود تا پس از جوش خوردن استخوان، با عمل جراحی دیگری بیرون آورد‌ش اما جابجایی او و پا در هوا بودن درخواست پناهنده‌گی‌اش در سوئد، سدی بود برای بهره‌وری از کمک‌های رایگان پزشکی.
از همین روی، پایش بهنگام راه رفتن سخت درد می‌گرفت و کمکی هم لنگ می‌زد. با درد پا می‌ساخت و چون همه‌ی ما نگران آینده‌اش بود.
اقامت ما در آن کمپ کذایی طولی نکشید. اداره کننده‌گان کمپ با توجه به وضع استثایی من بدلیل وضع خاص پویا که پنج سالش بیشتر نبود و مرتب سراغ مادرش را می‌گرفت، جایی برای ما «من، نیما، شیوا و پویا» در کمون «شهرداری» یوله دست‌وپا کردند، علی‌رغم آنکه هنوز درخواست پناهنده‌گی‌ من، به هزار یک دلیل، پا در هوا بود.
یکی از نگرانی‌های ما پناهجویان بی‌خبریمان از نیمه‌ی بازمانده‌مان در وطن بود. جنگ بود و بسیاری از ما هم جنگ‌زده بودیم. گرفتن تماس تلفنی با ابران بسیار مشکل بود. نه ما به تلفن مناسبی دسترسی داشتیم و نه گرفتن ارتباط با ایران آسان بود. از هر ده باری شماره گرفتن، شاید یکبار تماس برقرار می‌شد و آنهم اشتباهی و چون بی‌گاه هم بود با توجه به اختلاف زمان اینجا و آن‌جا، هموطنی که گوشی را بر می‌داشت، در این پندار که ما مزاحم تلفنی هستیم، به فحشمان می‌بست و فحش می‌داد و می‌داد تا ما ناچار گوشی را می‌گذاشتیم.
در نزدیکی کمپ یکدستگاه تلفنی عمومی بود که فقط سکه‌ی یک کرونی قبول می‌کرد و مناسب برای تلفن راه دور نبود. البته تلفن‌های عمومی دیگری بود که امکان استفاده از سکه‌ی پنج کرونی می‌داد ولی ما را به آنها دسترسی نبود مگر بهنگام سفر به شهرهای بزرگ. با دیدن این گونه تلفن‌ها بی‌اختیار بطرف آن‌ها کشیده می‌شدیم و این احساس “نوستالژی عدم دسترسی به تلفن مناسب» حتا زمانی هم که صاحب خانه و تلفن شده بودیم، در من وجود داشت.
کم‌کمک کشف کردیم که می‌شود به مرکز تلفن زنگ زد، شماره‌ی همان تلفن همه‌گانی را داد و از متصدی تلفن برای ارتباط با ایران کمک گرفت. حالا مشکل، نداشتن زبان محاوره بود. سوئدی که نمی‌دانستیم. گرفتن کمک از مترجم‌ها در این مورد خاص هم اگر محال نبود دستِ‌کم، مشکل بود. اما اگر انگلیسی می‌دانستی کارت راه می‌افتاد ولی بیشترین که از این نعمت محروم بودند به دنبال مشکل‌گشا می‌گشتند. من مشکل‌گشای دور و بری‌هایم بودم با همان مصداق “خروس در حمام زنانه، مرد است”.
برای تلفن کردن اول مشتری شست هفتاد تایی سکه‌ی یک کرونی تهیه می‌کرد، انگلیسی‌دان آشنایش را راضی می‌نمود تا صبح سحر فاصله‌ی کمپ تا تلفن همه‌گانی را که سه کیلومتری راه بود، پیاده به پیماید و از تلفن‌چی بخواهد با زدن دکمه‌ای از مرکز، دریچه‌ی صندوق پول را برای مدت مکالمه‌ی درخواستی تلفنی به ایران، باز کند. دریچه که باز می‌شد مبلغ درخواستی (دقیقه‌ای ۱۵ کرون سوئد) را داخل صندوق تلفن بریزد و منتظر ب‌ماند تا پس از ارتباط، تلفن زنگ بخورد و گفت‌وگو آغاز شود.
شاید همین نیاز به مترجم دلیل دوستی من و او شد، نمی‌دانم