سفر تانزانیا، بخش شانزدهم، آخرین بخش

نه، نه! عکس نگیر!مرد پلیس جلو آمد. رانندهی جوان دستش را توی جیب پیراهنش کرد، اسکناسِ تا زدهیِ آمادهای را بیرون کشید، دستش را بیرون برد و با انگشتانش روی در تاکسی رنگی گرفت. مرد پلیس نگاهی به درون خودرو انداخت، کلماتی بین آن دو رد و بدل شد، اسکناس را از دست راننده گرفت و بسوی پاسگاه برگشت.
پرسیدم:
چقدر به او دادی؟۳۰۰۰ شلینگ
چرا، هم گواهینامه دارم و هم اجازهی کار. اما اگر پولی را که میخواهند به آنها ندهم، در کارم اشکال ایجاد میکنند و نگهم میدارند. هم شما اذیت میشوید و هم من از کارم باز میمانم. آخر آنها فکر میکنند ما که درآمدی خوبی داریم باید آنها را کمک کنیم.
چند دقیقهای بیشتر نه پیموده بودیم که بجلوی ایستگاه محیط زیست رسیدیم. تاکسی ایستاد، مامور مربوطه جلو آمد و همان سناریوی قبل دوباره تکرار شد. پرسیدم:
این دیگر چه ایرادی میتوانست بگیرد؟راننده لبخندی زد و گفت:
آنهم میتواند درد سر ایجاد کند.۳۰۰۰ شلینگ جلوی دهنش را میبندد.
بدلیل بیماری پویا، از دیدار استون تاون چشم بوشیدیم. از راننده خواستیم دوری توی شهر بزند. جلوی رستورانی پیاده شدیم. ناهار در آنجا خوردیم. همسرم با اشاره به عکسهایی که به در و دیوار رستوران آویزان بود، گفت:
نگاه کن! همهی عکسها متعلق به گروه کینگز است. حتمن آنها زمانی در اینجا کنسرتی داشتهاند.
در گرمای ظهر وارد دارالسلام شدیم و یکراست به هتل رفتیم. پویا حالش اصلن خوب نبود. روز بعد پویا در هتل ماند و ما برای خرید و گرفتن عینکی که سفارش دادهبودم راهی شهر شدیم.
ناهار را در رستورانی هندی خوردیم. پیشتر هم آنجا رفته بودیم، غذایش مناسب و قابل خوردن است. من زودتر برنج و ماستی را که برای پویا سفارش داده بودیم، تحویل گرفته و راهی هتل شدم. پویا دو روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود. در پای آنسانسور به زن و مردی هندی میانسالی بر خوردم. زن مجحبه است و سرتاپا سیاه پوش . مرد همراهش کتوشلواری سیاه بر تن دارد با ریشی معمولی.
وقتی به او گفتم که ایرانیام، به انگلیسی پرسید:
فارسی هم صحبت میکنید؟
بله، فارسی زبان مادری من است و تنها زبانی که به آن تسلط دارم.
مرد لبخندی زد و به فارسی سلیس و بیلهجهای گفت:
آنسانسور رسید. سوار شدیم. هر دو طرف علاقهمند به ادامهی گفتگو بودیم اما آسانسور به طبقهی سوم رسید و من نگران پویا. از هم جدا میشدیم بدون اینکه قرار دیداری بگذاریم. فردا عازم سوئد هستیم و بعد از ظهر ارهای انجام نشدهای است که باید انجام شود.امکان گذاشتن قرار و مدار ملاقی نبود.
وقتی از هم جدا شدیم باین فکر فرو رفتم که آیا ایندو نفر عضو همان دستهای هستند که شعارهای فارسی نوشت عزاداری حسینی را در اختیار تکیهداران شیعی ساکن دارالسلام گذاشتهاند؟
پایان نامه
به باور من حکومتهای انقلابی نه تنها دردی از دردهای مردم خویش کم نکردهاند که شوربختانه دردهای بیشماری بر دردهای موجود آنان نیز افزودهاند. ایران و تانزانیا هر دو قربانی این پدیدهاند. انقلابهای سوسیالیستی در عمل و نتیجه، تفاوتی با انقلاب اسلامی ندارند، هر دو از یک قماش هستند و دیکتاتوری خصیصهی بارز آنها. مگر نه اینکه رژیمهای کمونیست کرهی شمالی، چین، زیمبابوه، و آن دو سه جوجه کمونیستهای تازه بدوران رسیدهی آمریکای مرکزی، علیرغم اختلاف ایده ئولوژیکی متفاوتشان، تنها حامیان سرسخت جمهوری اسلامیاند، همان دولتی که هم کیشان آنان را در دههی هشتاد به جرم "کافری" از دم تیغ گذراند.
8 نظرات:
ممنون عمو اروند عزیز. خاطرات شما به همراه عکس ها واقعا خواندنی و ارزشمند است.
پس اونجا هم رشوه مده! عمو جان عكسها تون بعضي هاش باز نميشه. ضمنا روز زن رو از قول من به خانومتون تبريك بگيد.
کارتان پر ارج باد.
از دیدن عکس ها لذت می برم. ای کاش می شد همه ی این سفرنامه را به دنبال هم با فونت واحد، در همین وبلاگ، یک جا می گذاشتید تا اهل مطالعه، بتوانند اگر خواستند آن را یک جا بخوانند. و ای کاش می شد عکس ها را فقط با زیر نویس و یا شماره مشخص کرد که هرکدام زبان گویایی دارند از مردم، خیابان ها و مناظر گوناگون.
خانم طریقت!
با سپاس از محبت و تو جه شما!
اما شوربختانه بلاگاسپات امکان گذاشتن یادداشت در زیر عکسها را نمیدهد. در ووردپرس این امکان هست. اما نوشتن پانزده بخش در یکجا فکر نکنم خوانندهی زیادی داشته باشد که بارها گلایه از دراز نویسی خودم و دیگران را شنیدهام.
گذشته از اینکه عکس گذاشتن واقعن وقتگیر و خسته کنندهاست.
درود
این روزها اوضاع فجیع و وحشتناک شده. خدارو شکر که شماها دورید.این نعمتی است باور کنید.
سلام
عکسهای این پست قشنگه !هرمز ممیزی
جالب بود
کی می نویسی عمو؟
خسته شدم بس که امدم و رفتم و ننوشتید. خبرم کن.
ارسال یک نظر