۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

سفر تانزانیا، بخش چهاردهم

در بازگشت به دارالسلام فکر اتوبوس لوکس مجهز به کولر را از سر بیرون کردیم. سوار همان اتوبوسی شدیم که از Marangu مستقیم به دارالسلام می‌رفت. کرایه‌ی این اتوبوس هم ارزان‌تر بود و هم نیاز دوباره پیمودن ۸۰ کیلومتر راه میان ماران‌گو- آروشا را نداشتیم. شانس با ما بود که اتوبوس تمیزتر از اتوبوسی بود که با آن به آروشا آمده بودیم. چند تایی سطل مخصوص ریختن آشغال در اتوبوس گذاشته بودند. کمک راننده نه تنها آشغال‌ها چون کمک راننده‌ی "اتوبوس دولوکس قبلی" از پنجره به بیرون پرتاب نمی‌کرد که دیدم آشغال سر راهش را بر ‌داشت و داخل سطل ‌انداخت.
علی‌رغم خرابی جاده‌ و دوری راه، مسافرت با این اتوبوس راحت بود. تلاش‌های سیگمار برای تماس با دفتر هتلی که قبلن در آنجا منزل کرده بودیم، بی‌نتیجه ماند. ناچار در میهمان‌سرای «Lodge» دیگری جا رزرو کرد که فاقد فاقد کولر بود. به دارالسلامی که رسیدیم خسته‌گی راه در تنمان بود. دوشی گرفتیم و زود به رختخواب رفتیم. اما گرما و شرجی خواب را از چشمانم ربود. خوابم نمی‌برد. برای اینکه مزاحم دیگران نشوم، اتاق را ترک کردم. میهمانسرا، محلی (لابی یا سرسرا) برای نشستن مسافران نداشت. ناچار رفتم بیرون. حدود چهار صبح بود. نسیم خنک مرطوبی می‌وزید. چندتایی مرد هندی لباس سفید راهی مسجد بودند. کناره‌ی خیابان مبدل به خوابگاه بی‌خانمان‌ها شده بود. در جاجای پیاده‌روها جل و پلاسی پهن بود. مادران در کنار فرزندان قد و نیم‌قدخویش شب را به صبح رسانیده بود. مادری تازه از خواب برخاسته تقاضای کمک کرد. پسر چندساله‌اش غلتی زد و از روی زیراندازش بروی اسفالت رفت. مادر جگرگوشه‌اش را بروی زیراندازش برگرداند و روی‌اندزش را صاف کرد تا راحت بخوابد و شاید هم سرما نخورد. غدافروشان خیابانی مقدمات تهیه‌ی غذای صبحانه را آماده می‌کردند و هُرم گرمای اجاق‌های نفتی و هیزمی آن‌ها ملسی صبحگاهی را می‌شکست. مغازه‌های غذافروشی ارزان نیز، یکی پس از دیگری درهایشان را باز می‌کردند. صدای اذان از بلندگوهای مساجد دارالسلام یکی پس از دیگری بلند شد و مومنان را بگزاردن نماز دعوت ‌کرد و خواب را بر غیرمومنان حرام.
ساعتی پرسه زدن در میانه‌ی شهر تازه از خواب برخاسته، خسته‌ترم کرد. به میهمان‌‌سرا بازگشتم. جلوی در علی، مرد مسلمان شیعه مذهب هندی که در پیش از او سخن گفته بودم، بر همان سکوی کذایی، در انتظار دوستش نشسته بود. علی دستش را به نشانه‌ی سلام بالا برد و بسوی اتومبیل دوستش که برای سوار کردن او متوقف شد، رفت. این بار فرصت گپ‌وگفتی دست نداد.
داخل اتاق که شدم همسرم و پویا را بیدار و کلافه یافتم و مصمم در تعویض هتل. پس از خوردن صبحانه‌ی بسیار مزخرفی راهی هتل قبلی شدم. علی را که تازه از مسجد بر می‌گشت دو باره ملاقات کردم. برایم شرح داد که چون ماه محرم است پس از نماز مراسم عزاداری داشتیم.
از متصدی هتل علت برنداشتن گوشی تلفن را جویا شدم. با عصانیت دستش را روی تلفن کوبید و گفت که تلفن دو روزی است خراب است.
اتاقی سه تخته رزو کردم. شیوا بما پیوست. با هم راهی شهر شدیم.

هندی‌های تانزانیایی
در تانزانیا حدود نود هزار نفر هندی‌ سکونت دارند. نیاکان آنان تاجرانی بودند که بتدریج از قرن نوزدهم میلادی به آنجا مهاجرت کرده‌اند. هندی‌ها نقش موثری در اقتصاد تانزانیا دارند.
مدیریت بیشتر هتل‌ها، رستوران‌ها از آن هندیان است و چنان می‌نمود که بیشتر آنان از رفاهی نسبی برخوردارند. به گمانم بیشتر هندی‌تباران در دارالسلام و دیگر شهرهای بزرگ تانزانیا بخصوص زنگبار ساکن باشند. رستوران‌ها‌ و غذاخوری‌هایی که توسط هندی‌ها اداره می‌شود هم غذای بهتری عرضه می‌کنند و هم استاندارد بهتری دارند. خانه‌های مجلل و بزرگی در محدوده‌ی بیمارستان وابسته به دانشگاه دارالسلام وجود دارد که متعلق به هندی‌تبارها است. اینان بیشتر ریشه در گجرات هند دارند.
گرچه هندی‌های تانزانیایی آداب و رسوم، زیان و مذهب خویش را حفظ کرده‌اند اما چنین بنظر می‌رسد که دوست ندارند هندی خطابشان کنند. در چند موردی با این مسئله مواجه شدم. از مغازه‌داری سوال کردم شما باید هندی باشید، مگر نه؟ در جوابم گفت:
پدر بزرگم در این‌جا متولد شده‌است، نمی‌دانم آیا باز هم من هندی هستم یا نه؟ بستگانی دور در هند داریم و دو سه باری هم به آنجا مسافرت کرده‌ام.
مردی هم سن و سال خودم وارد گفت‌وگو شد. گفت:
من معلمی بازنشسته هستم. ۳۷ سال از آخرین دیدار من از هند گذشته است. من خودم را تانزانیایی می‌دانم. بیشتر ما این احساس را داریم اگر چه زبان و رسوم نیاکان خودمان را هم دوست می‌داریم.
کار اصلی امروزمان تهیه‌ی بلیت سفر به زنگبار بود. کشتی‌های مسافربری تندرو، دو ساعته مسیر میان سرزمین اصلی و جزیره را می‌پیمایند. برای تهیه‌ی بلیت راهی بندر شدیم. قیامتی بود. دلالان محاصره‌مان کردند. شیوا با مرد جوانی وارد مذاکره شد و او همه‌ی کارها را انجام داد. مقابل گیشه رفتیم و بلیت‌ها را پس از پرداخت هزینه‌ی آن‌ها تحویل گرفتیم. مرد جوان در ازاء کاری که انجام داد چیز ناقابلی گرفت.

پی‌نوشت
مطلبی که در پست پیشین از قلم افتاد توصیف وضع می‌نی‌بوسی بود که ما را از آروشا به Marangu آورد.
از امانوئل خواستم در صورت امکان ما را با همان جیپ استیشن به Marangu برساند. اما او پس از تماس با کارفرمایش، تقاضای پرداخت مبلغ دویست دلار کرایه کرد که مبلغ زیادی بود. از این‌رو تصمیم گرفتیم که با وسایل نقلیه‌ی عمومی راهی آنجا شویم. می‌نی‌بوس که سوار شدیم حتا از اتوبوس‌های مسافربری سال‌های۵۰ که بین بوشهر و بخش‌های اطراف آن «خورموج و دیر» در حرکت بودند، بدتر بود. می‌نی‌بوس، بجای سه ردیف، چهار ردیف صندلی داشت. نشستن روی صندلی‌ها بواقع عذاب آور بود. فاصله‌ی بین صندلی‌ها این‌قدر کم بود که باید خودت را چمبوله می‌کردی تا جای بگیری. صندلی‌ها که پر شد، کمک راننده صندلی‌های تاشوئی را که به میله‌ی کناره‌ی صندلی‌ها جوش داده شده بود، یکی پس از دیگری باز کرد و روی هر صندلی مسافری نشاند. حالا ما دیگر امکان جنبیدن را هم نداشتیم. هشتاد کیلومتری را به این شکل پیمودیم تا به مارانگو رسیدم. البته خودرو، در هر دهی می‌ایستاد، عده‌ای پیاده می‌شدند و عده‌ای دیگر سوار. علاوه بر مسافران نشسته، چندتایی هم جلوی در، خود را جمبوله کرده و مثلن سرپا می‌ایستادند تا به مقصد رسند. در مقصد، خرد و خسته با کمر درد و پاهای بخواب رفته از می‌نی‌بوس پیاده شدیم. خوشبختانه مسافرسرا هم نزدیک بود و هم تمیز با باغی بسیار مصفا و کارکنانی بسیار مهربان و دوست‌داشتنی.

3 نظرات:

Unknown در

اين بالاي كامنت دونيتونو خوندم ياد كامنتي افتادم كه هفته پيش پر از فحش برايم نوشتند! واقعا بعضي ها بيمارند عمو جان

Afshan Tarighat در

عکس‌های این‌دفعه که هم دستفروشان و هم شهر را نشان می‌دهد، بسیار جالب است. ای کاش در آن صبح زود و خلوت، دوربین خود را همراه می‌داشتید و مقداری عکس نیز از آن مناظر می‌گرفتید. می‌دانم که آدم را به یاد خیابان ناصر خسرو و یا بوذرجمهری و میدان شوش می‌اندازد اما به هرحال، تصویری است از کشوری دیگر. اگر هم از آن مناظر، عکس گرفته‌اید، از خوانندگانتان دریغ نکنید.

نسیم در

عمو جان ممنونم از ایمیلتون.نمی دونم الان میشه بازهم کامنت گذاشت یا هنوز مشکل داره!!!!!

ارسال یک نظر