۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

سفر به بلغارستان(بخش آخر)

اتاقی که نصیب ما شد متعلق به بیوه‌زن بازنشسته‌ای بود، در طبقه‌ی سوم ساختمانی بدون آسانسور با راه‌پله‌ای نه چندان وسیع. کل وسعت آپارتمان به ۴۰ متر مربع نمی‌رسید. آپارتمان از یک اتاق، آشپزخانه و حمام و دستشوئی تشکیل می‌شد. خانه لوله‌کشی گاز دا‌شت. پیرزن تختش برای این‌که درآمدی بیشتری داشته باشد، تنها اتاق خود را در اختیار سازمان گردشگری گذاشته بود و خودش در آشپزخانه آنجا زندگی می‌کرد. دو تخت‌ فنری ناراحت با لحاف و تشکی کهنه اما تمیز نصیب ما شد. لوازم خانه‌ی پیرزن نیز فرسوده و فقیرانه بود. ما زبان هم را نمی‌فهمیدیم. پیرزن از زندگی خود راضی نبود و با زبان بی‌زبانی بما فهماند که بخش بسیار ناچیزی از اجاره‌ای که دولت از گردشگران می‌گیرد، نصیب او می‌شود. صبح بدیدار شهر رفتیم. وسایل نقلیه‌ی عمومی خوب بود و ارزان. سوار اتوبوسی شدیم. یادم نیست برای دیدار شهر نقشه‌ای داشتیم یا الابختکی باینجا و آنجا سر می‌زدیم. کرایه‌ی اتوبوس در مقایسه با سوئد بسیار ناچیز بود. بلیت‌ها را باید خودمان با منگنه‌ای که جایی در اتوبوس نصب شده بود، سوارخ می‌کردیم. مسافران به ایما و اشاره چیزی می‌گفتند و بسویی اشاره می‌کردند. ولی ما متوجه مقصود آنان نمی‌شدیم. یکی از آن‌ها بلند شد، بلیت را از دست دوستم گرفت و با منگه‌ی کذایی سوراخش کرد. چند نفری هم با ‌زبانِ بی‌زبانی و با اشاره‌ی سر و دست از من خواستند که همان کار را کنم. این‌که مردم این‌چنین مواظب بودند که نکند کسی مجانی سوار اتوبوس شود، ما را سیار خوشحال کرد. علی‌رغم این خود شاهد بازار سیاه ارز و داستان دختران رستوران‌ها بودیم با وجود این برداشت ما این بود که در کشورهای سوسیالیستی "خلق" خود ناظر و مجری قانون است. بخصوص که همسرم در مسکو نیز با این چنین برخوردی مواجه شده بود. زمانی گذشت تا متوجه شدم این کار، همان فضولیِ ناشی از زیستن در زیر سایه‌ی برادر بزرگتر است، شیوه‌ای شبیه همان امر بمعروف و نهی از منکر خودمان. حال معروف چیست و منکر کدام است خود فلسفه‌ای جداگانه دارد. من روی‌هم‌رفته علاقه‌ای آن‌چنانی به دیدن موزه‌ها و ساختمان‌های قدیمی ندارم. در سفرهایم بیشتر دوست ‌دارم بدیدار مردم بروم و از وضع زندگانی آنان و دیدگاه‌ها و اندیشه‌شان نسبت به جهان و هستی آگاه شوم، کاری بس مشکل که هم نیاز به زمان دارد و هم به زبان. انجام این کار شاید در روزگاران گذشته که با کاروان یا حتا اتوبوس سفر می‌کردی بیشتر بود. اما متاسفانه در این مسافرت‌های امروزی و اقامت دوهفته‌ای چنین امکانی کمتر دست می‌دهد. باری! پارلمان را از بیرون دیدیم. چیزی از آن در یادم نمانده است. گذرمان به میدانی افتاد. ساختمان مرکز حزب کمونیست، کلیسا و مسجد در آن میدان برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند. اجتماع این سه مرکز ایدوئولوژی‌های گوناگون را در یک مکان نیز نشان "دموکراسی سوسیالیسی" برآورد کردیم. یادم هست اسلایدی نیز از این اجتماع متناقض گرفتم. اما نه از عکس‌ها خبری هست نه از اسلایدها. دیشب تمام اسلایدهایم را زیر و رو کردم. نبود که نبود جز دو سه عکس دسته‌جمعی با دوستان در حال خوردن هندوانه یا در صف انتظار رسیدن آمدن اتوبوس برای رفتن به فرودگاه. روی یکی از سکوهای سیمانی همان میدان به نظاره نشسته بودیم. نظافت‌گر خیابان با وضعی نزار، توجهمان را جلب کرد. آَََن‌سو‌تر، نزدیک مسجد، مردان مفلوکی دیگری نشسته بودند که وضع پوشش آن‌ها نشان از بدی اوضاع مالی آنان بود. رفتگرهای آن حوالی همه ترک بودند. افسوس که از فرصت پیش آمده استفاده نکردیم بخصوص که خانم همراه ما زبان آنان را خوب می‌فهمید. در کلیسا رفت‌وآمدی نبود و متروکه می‌نمود. اما ساختمان حزب کمونیست پر رفت‌وآمد بود و مراجعین غالبن لباس رسمی بر تن داشتند. دیشب دوستی قدیمی تلفن کرد. می‌خواست خبر نقل مکانش را بدهد. بعد پرسید: راستی داستان سفر بلغارستان بکجا انجامیده‌است؟ من هنوز به اینترنت وصل نشده‌ام. بخش دوم را خوانده‌ام. گفتم: بخش چهارم را نشر داده‌ام و مشغول به نوشتن آخرین بخش سفرم هستم. او که خود آذری زبان است و ترکی ترکیه را هم خوب می‌داند گفت: می‌دانی که من مدتی در بلغارستان بوده‌ام. من تماس زیادی با ترک‌های آن‌جا داشته و با خیلی از آن‌ها صحبت کرده‌ام. به نظر من بیشترشان مردمان ساده و خوبی هستند، نه از آن نوع که تو به آ‌ن‌ها برخورده‌ای. یکبار در کناره‌ی خیابانی با چندتایی از آنان با صدای بلند به گپ‌وگفت مشغول بودم. یکی آز آنها بمن اخطار داد که مواظب صحبت کردنت باشم زیرا ترکی صحبت کردن در آنجا ممنوع بود. روز برگشت فرا رسید. هرکس بفکر خرید سوغاتی بود. همراهان سوئدی مشکلی نداشتند. بهای مشروبات الکلی در مقایسه با سوئد بسیار ارزان بود. به یک مغازه‌ی طلا فروشی مراجعه کردیم. تابلویی در مغازه با این عبارت «همه‌ی کالاهای ما پلمب استاندارد دولتی دارد» آویزان بود. نظر یکی از همراهان سوئدی را جویا شدم. او گفت: من نه اعتمادی به دولت‌های کمونیستی دارم و نه به استانداردشان. همه چیزشان مثل خودشان تقلبی است. ولی من یک گردن‌بند مروارید پرورشی خریدم که مورد پسند همسرم واقع شد و الان هم آن‌را دارد. در فرودگاه نیما بهمراه دوستی دیگر منتظرمان بود.

در فرودگاه نیما پسر بزرگم بهمراه دوستی دیگر منتظرمان بود. اولین خبرش قبول نشدن من در زبان سوئدی بود. بازهم تجدیدی و خرابی تابستان.

با اتمام سفر روابط با همراهان نیز تقریبن قطع شد. با آن خانم ترک دو سه باری کارت تبریک رد و بدل کردیم. جوانی که راننده‌ی‌ اتوبوس بود را زمانی در دانشکده‌ی مددکاری دیدم. به درسش ادامه می‌داد. دوست یوله‌ایم بتدریج رابطه‌اش را با من قطع کرد. سالها پیش از شهر ما رفت. چند سال پیش به کتابی برخوردم که ترجمه‌ی او بود، ترجمه‌ی بسیار خوبی. گاهی نیز سروده‌هایش را این‌جا و آن‌جا خوانده‌ام و دیگر هیچ.

11 نظرات:

رضا سیدی پور در

ممنون از عمو اروند
بخاطر درج لینک در بلاگ نیوز

Shiva در

آن اصرار مردم برای سوراخ کردن بلیت نه برای فضولی بود، نه برای امر به معروف، برادرم، برای همدردی با شما ‏بود: آن طفلک‌ها می‌دانستند که اگر بازرس از راه برسد، چه‌گونه نقره‌داغتان خواهد کرد! جریمه‌ای که می‌گرفتند، ‏برای مردم عادی آن سامان‌ها واقعاً کمرشکن بود. من خود که در شوروی کارگری می‌کردم دو بار به این جریمه ‏برخوردم و با آن خقوق که داشتم، هنوز دلم برای جریمه‌هایی که دادم می‌سوزد! و البته مردم نمی‌دانستند که ‏شما پول و درآمد خارجی دارید.‏

شیرین در

سلام عمو اروند عزیز
مدتی است نزد خانواده در آمریکا هستم و دلم برای
نوشته هایتان تنگ شده بود. مثل همیشه سپاس از زحمات شما
شیرین

افشان طریقت در

احساس کردم که در بخش پایانی، کمی بی حوصله شده اید. آن گونه که آغاز کرده بودید، تصورم آن بود که شاید چندین بخش دیگر در پی آن خواهد آمد. البته این احساس من است. ایرادی برکار شما وارد نیست.
تصورم آن است که در پاراگراف ماقبل آخر، چیزی جا افتاده است.شما خودتان بهتر تشخیص خواهید داد. منتظر نوشته های دیگر شما هستم.

عمو اروند در

شیوای گرامی سپاس که برداشت اشتباه‌آمیز مرا تصحیح کردی!
و سپاسی دیگر از طریقت افشان بخاطر تذکرشان در مورد جا افتاده‌گی که تصحیح شد.
اما در مورد کوتاه شدن سفرنامه علت نه بی‌حوصله‌گی است که بواقع همان‌طور که‌در متن هم اشاره شده است متاسفانه مطلب بیشتری برای گفتن نداشتم و همه چیز از خاطرم محو شده است.

يك صداي بي‌صدا در

سلام عمو اروند عزيز

لذتي مي‌برم از خواندن سفرنامه‌هاي شما كه گفتني نيست!

شمیم استخری در

بسیاری از نکات سفرنامه ی شما بازتاب این واقعیت است که نام «خلق» را بر پرچم افراختن و سرود آن را از بلندگوها پخش کردن، هرگز و لزوماً به معنی آن نیست که حاکمیتی به حقوق خلق خویش و یا دیگر اقلیت ها، احترام می گذارد. من نیز در سفرهایی که به برخی کشورهای سوسیالیستی سابق کرده ام، دریافت های شما را تأیید می کنم.

marjan در

salam amoo ,baz ham man hastam ke majbooram fingilish benviam ! chon man key boeard farsi nadaram ,va aln raftam too ye site ke farsi benvisam vaseh shoma va baad copy konam inja ke baz ham nashod ,majbooram ke intori benvisam!!:( bebakhshid.
aval inkeh koli lotf kardid ke be weblog man sar zadid o vasam comment gozashtid va bebakhshid ke dir javab midam chon in rooz ha az shedat dars o resarch hich kari gheir az dars nemitoonam bokonam va aslan orsati vaseh hich kar nadaram .be har hal koli mazerat mikham.
dovom inkeh koli lezat mibaram az neveshteh hatoon.omidvaram ke hamishe labkhand be lab dashteh bashid o zendegi har lahzaeh ash vasatoon por az shadi o salamati bashe.

پگاه در

عجب.... ئایی من هم هنوز بعد از 25 سال لهجه ی خوبی تو آلمانی نداره

بامداد صادق در

جالبه که اکثر کسایی که رفتن سوئد اول میرفتن مسکو . ماهم آشنا داریم استکهلم ... ص ب ا غ .... دوستهای پدر مادر و دایی هام...

عمو اروند در

پگاه خانم!
دلیل این‌که بیشتر ایرانیان مسافرتشان به سوئد از طریق مسکو انجام می‌گرفت:
۱- نبودن خط مستقیم پرواز از تهران به سوئد بود
۲- ارزانی بلیت‌ هواپیمایی شوروی
۳- احتمالن راحت بودن گرفتن ویزای عبور

ارسال یک نظر