۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

صدور انقلاب

این نوشته را می‌خواندم حسن بیادم آمد و مسافرتش به اروپا بهمراه گروهی که برای خرید مواد غذایی راهی اروپا شده بودند. آن روزها من ماموریتی یافته بودم در شرکتی دولتی و حسن که نام خانواده‌گی‌ش فراموشم شده کارمند اداره‌ی حسابداری شرکت بود. بین او و کارمندان بخشی که من در آنجا مامور بودم، رفاقتی بود. دوستش که تحصیل‌کرده‌ی آمریکا بود دلی در گروی انقلاب نداشت و علنی به همه بد و بی‌راه می‌گفت و نهایت نیز کارش را ول کرد ورفت دنبال تجارت. حسن عقاید چپی داشت و باورمند به انقلاب. مدیران شرکت هر از چند ماهی برای عقد قراردادی راهی اروپا می‌شدند. این بار حسن نیز با آنان همراه شده بود. زمانی از سفر برگشت بدیدار ما آمد. از او پرسیدم:

خب! تعریف کن! خوش گذشت؟

خنده‌ای کرد و جواب داد:

در واقع بله چون من هرگز اروپا را ندیده بودم. مسافرت هم مجانی بود ولی با "سرخو" بودن و این جوجه انقلابی‌های از آمریکا بازگشته زیاد بی‌دردسر هم نبود.

هواپیما بلند شد. از مرز خارج شدیم. سرخو گفت:

بهتر است آماده‌ی نماز شویم!

همراهان به اعتراض گفتند تا ایتالیا که راهی نیست. زمانی که به آنجا برسیم کلی وقت برای ادای نماز داریم. ولی سرخو ول کن مطلب نبود و استدلال می‌کرد مگر امام نمازشان را در هواپیما نخواندند. پس چه اشکالی دارد که ما نخوانیم؟

به موذن دستور گفتن اذان را صادر فرمودند. برای گرفتن وضو جلوی توالت‌ها صفی دراز تشکیل گردید. نماز خوانده شد. هواپیما به زمین نشست. راهی هتلی شدیم که محل اقامتمان بود. تازه شب شده بود. وارد هتل شدیم. صدای موسیقی کَر کننده‌ی دیسکو، فضای سرسرای هتل را پر کرده بود. قیافه‌هامان که تابلو بود با آن همه ریش و پشم و لباس پوشیدنمان. همه چشم‌ها متوجه ما بود. سُرخو نگاهی به اطراف کرد و گفت:

این لابی جان می‌ده واسه‌ی اقامه‌ی نماز! نماز مغرب و عشا را همین‌جا اقامه می‌کنیم.

این‌چکینگ تمام شد. وسایلمان گذاشتیم توی اتاق‌های‌مان و دسته جمعی به سراسرای هتل برگشتیم.

موذن اذان را شروع کرد. مسافران هتل همه هاج و واج به ما نگاه می‌کردند که پشت سر هم ایستاده‌بودیم. نماز که شروع شد تقریبن همه‌ی کسانی که داخل دیسکو بودند، بیرون آمده و به نظاره‌ی ما ایستاده بودند و دولا و راست شدن، نشستن و برخاستن ما بودند و چیزی نمی‌فهمیدند. دست آخر مرد میان سال مستی، برابر پیشنماز ما ایستاد و به تقلید حرکات اوع به رکوع و سجود رفت. صدای قهقه سالن را پر کرده بود. هرکس چیزی می‌گفت. مردک که به سجده رفت، دیگر توان بلند شدن را نداشت. بروی شکم کف سرسرا دراز کشید و دست و پای خود را به زمین می‌کوبید. نماز تمام شد. نمی‌دانستیم چکار کنیم. فردا هرکس نمازش فُرادا خواند.