۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

انتخابات

انتخابات مجلسین بود و من بخشدار شازند اراک. کارکنان بخشداری علاوه بر من، دو نفر دیگری هم بودند، یکی کارمند و دیگری خدمتگزار. اداره‌ی انتخابات نیازمند افراد بیشتری بود تا در حوزه‌های رای‌گیری کارهای اداری را از جانب بخشدار انجام دهند. برای رفع این کمبود، معمولن از کارمندان شهرداری، آموزگاران و دیگر ادارات در مقابل پرداخت اضافه‌ حقوق کمک می‌گرفتیم. این افراد پس از گذراندن یک دوره‌ی آموزشی کوتاه، نحوه‌ی ثبت‌نام رای‌دهند‌ه‌گان، توزیع کارت‌های انتخاباتی" الکتروال"، نحوه‌ی‌ ریختن آراء در صندوق‌های رای، حفاظت از صندوق‌ها و مهر و موم کردن آن‌ها، شمارش آراء و... راهی حوزه‌هایی رای‌گیری می‌شدند. نظارت بر صحت جریان انتخابات توسط معتمدان محل انجام می‌شد که که از میان ریش‌سفیدان محل انتخاب می‌شدند. این افراد، در محل زنده‌گی خویش، صاحب اسم و رسمی بودند و حرفشان بین اهالی خریدار داشت و صد البته "حرف شنو هم بودند". سال ۱۳۵۲ هجری خورشیدی بود(انتخابات ما قبل آخر رژیم شاهنشاهی). البته آن‌‌روزها چون همه چیز شاهنشاهی بود، سال‌شمار را هم بفرموده‌ی شاهنشاه، شاهنشاهی شده بود، درست مثل امروز که همه چیز بفرموده اسلامی شده است. روز انتخابات فرا رسید. نماینده‌ی شازند آقائی بود بنام دکتر بیگلری که این دوره نیز کاندیدا شده بود. دکتر بیگلری از سردم‌داران حزب ایران نوین بود و کیا و بیائی داشت. در روزهای آغاز کارم در شازند، زیاد تحویلش نگرفته بودم. او شکایت به پسر عمو برده بود که فرماندار تهران بود و معاون استانداری مرکز. روز معاون فرمانداری اراک که با پسر عمو دوستی‌ای قدیم داشت، زنگ زد و گفت آقای افراسیابی فرموده‌اند اگر به تهران رفتی، حتمن به ایشان سری بزنید. با شما کاری دارند. پرسیدم: علتش را نگفتند؟ طرف گفت: در یکی از سفرهایم به تهران به استانداری مراجعه کردم. پسر عمو گفت که دکتر از تو شکار است. گویا در موقع بازدید او از محل تحویلش نگرفته‌ای. گفتم: مگر قرار بود که من تحویلش بگیرم. پسر عمو خندید و گفت که دکتر از دوستان است. مواظبش باش. حالا نیز قرار بود او از توی صندوق‌ها بیرون بیاید. یادم نیست رقیبش از حزب مردم چه کسی بود. روز انتخابات فرا رسید و مردم با "مشت‌های گره کرده" به حوزه‌های رأی‌گیری هجوم بردند. نتیجه هم آن شد که مشت محکم به دهان "ارتجاع سرخ و سیاه" زده شد و مردم "شاه‌دوست ایران" نشان دادند " همان‌گونه که اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر بزرگ‌ارتشتاران، می‌فرمودند، شاه‌دوستی در خون آن‌هاست. صندوق‌های ر‌أی مهر و موم کرده به بخشداری حمل شد. صحت مهر و موم‌ها توسط نماینده‌ی بخشداری و هیات نظارت بر انتخابات که مرکب از اعضای مرکزی دو حزب ایران‌نوین و مردم بود، تأیید ‌شده بود. قرائت آراء آغاز ‌گردید. من برای انجام کاری به دفتر کارم رفته بود که دکتر بیگلری هراسان بدفترم آمد و خبر داد که یکی از صندوق آراء متعلق به حوزه‌ی سربند مخدوش است. به اتاقی که هیات نظار مشغول شمارش آراء بود رفتم. صندوق را بمن نشان دادند. مامور بخشداری که آموزگاری بود، تمام برگه‌های انتخاباتی را که قرار بود در اختیار رآی‌‌دهنده‌گان بگزارد تا آنان نام و نشانیِ نماینده‌ی مطلوب خود در آن‌ها نوشته و در صندوق مهر و موم‌شده‌ی وزارت کشور بیاندازند، یک‌جا، حتا بدون اینکه بند باندرول بسته‌بندی دور بسته‌ها را، از هم باز کند، همه‌ی اوراق را یکجا توی صندوق رای گذاشته بود، روی صندوق را با پارچه سفیدی پوشیده و مهر و موم‌اش کرده بود. اوضاع قمر در عقرب بود. هر دو کاندیداها هم حاضر بودند و طرف‌دارانشان نیز گوش به زنگ نشسته بودند تا علم شنگه بپا کنند. دکتر بیگلری که سُمه‌اش پرزورتر بود و خود را بمن هم نزدیک‌تر احساس می‌کرد، پرسید: آقای بخشدار، چاره چیست. تقلب شده است. تکلیف این نماینده‌ی بخشداری چه می‌شود؟ مگر او آموزش ندیده‌است؟ کمی فکر کردم. بیشتر نگران حال آن جوانک بودم تا نتیجه قرائت آراء. کاغذ و قلم برداشتم، متنی مبتنی بر بطلان آراء حوزه‌ی مربوطه بدلیل عدم رعایت مقرارات مربوطه نوشته و زیر آن‌را امضاء کردم. صورت‌مجلس را جلوی معتمدان گذاشم. همه اعضاء بدون واکنشی صورت‌مجلس را امضاء کردند. بعد دنبال مامور بخشداری فرستادم. یکی از صندوق‌های باز نشده‌ را جلوی گذاشتم و پرسیدم: فکر می‌کنی این شکاف روی صندوق که عرض آن بیش از نیم سانتی‌متر نیست برای چه منظوری روی این صندوق گذاشته‌اند؟ گفت: برای ریختن رأی. پرسیدم: علت این صندوق را با پارچه‌ی سفید پوشانده و آن‌را مهر و موم کرده‌ای، چیست؟ گفت: برای این‌که در آرائی که داخل صندوق ریخته می‌شود تقلبی روی ندهد. پرسیدم: خوب پس تو چطور همه‌ی اوراقی را که باید مردم رای خودشان را روی آن‌ها می‌نوشتند، یکجا در صندوق گذاشته و صندوق را مهر و موم کرده‌ای؟ پس آراء مردم کجا رفته‌است؟ گفت: کدخدا گفت فرقی نمی‌کند. احتیاجی نیست. بخشدار خودش می‌داند که چه کسی باید وکیل شود. قانون انتخابات را برای او خواندم. پرسیدم که متوجه شدی که کاری که تو کرده‌ای جرم تلقی می‌شود و قابل طرح در دادگاه است؟ خودش را باخت. گفتم: از توی تحصیل کرده‌ی معلم، انتظار نداشتم که کدخدای بی‌سواد ده راهنمای تو شود. برو بسلامت ولی در ماموریت بعدی از عقلت دستور بگیر نه از کدخدا.