۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

عسلویه

با اتوبوس راهی تهران بودم. تلفن مسافر عقبی زنگ ‌خورد. گفت‌وگو آغاز ‌شد. درِ باره‌ی امور مالی حرف می‌زدند. مردجوان ‌گفت:
عصری تو تهران می‌بینمت و گفتگو تمام ‌شد.
تلفن‌ش دوباره زنگ ‌خورد. مرد جوان ‌گفت:
راهی تهرانم. عصری بیا دفتر! خرفامانو اونجا می‌زنیم.
تلفنش مرتب زنگ می‌خورد. فکر کردم باید مسئول اداره‌ای، مدیر شرکتی چیزی باشد. این‌بار که تلفنش به صدا درآمد متوجه شدم که از عسلویه حرف می‌زند و پروازش به آنجا در آخر هفته.

بندر عسلویه را می‌شناسم. سال‌ها پیش که بخشدار دَیّر بودم هر گاه که هوا خوش بود با خانواده و دوستان به کناره‌ی زیبای عسلویه می‌رفتیم.

بعقب برمی‌گردم و می‌پرسم:
از عسلویه چه خبر؟
می‌گوید:
 فردا عازم آن‌جا هستم. در آن‌جا دفتری داریم. برای تأسیسات گاز کنگان کار می‌کنیم. شما عسلویه را می‌شناسید؟
می‌گویم:
اوایل دهه‌ی سال‌های پنجاه بخشدار دیر بوده‌ام.
گاز کنگان به عسلویه رسیده؟
می‌گوید:
بله. عسلویه شهری شده، فرودگاه بزرگی داره و روزانه چند هواپیمای مسافری درآن‌جا به زمین می‌نشینه.
به یاد دعوای دیرِّی‌ها و کنگانی‌ها می‌افتم بر سر نام‌گذاری محل چاه‌های گاز. چاه‌های گاز از نظر تقسیمات کشوری در محدوه‌ی بخشداری دیّر بود ولی چون بندر سر جاده‌ی کنگان قرار داشت، نام گاز کنگان گرفت و نصب تابلوی «گاز کنگان» به آن نام، رسمیت داد. دیری‌هابارها آن تابلو کندند یا کلمه‌ی «گاز کنگان» را خط ‌زدند و به‌جای‌اش « گاز دیر» ‌نوشتند. ولی عاقبت همان شد که مقامات نفتی می‌خواستند،
به عقب‌تر بر می‌گردم. روزی شیخ احمد دیری، یادداشتی برایم فرستاد و مؤدبانه از من خواست تا به خانه‌اش بروم با این تعذر که وجود میهمان ناخواند مانع حضورش در دفتر کارم شده است.
شیخ از جمله مردان صاحبان نفوذ منطقه بود و من ضمن حفظ احترامش، از او فاصله می‌گرفتم به همانصورت که با رقبایش رفتار می‌کردم تا بی‌طرفی خودم را حفظ کنم.
به خانه‌اش رفتم. سه نفر خارجی و یک ایرانی مقابل اتاق پذیرائی شیخ مشغول خوردن غذای خویش بودند. آمریکایی‌ها شیخ را به غذای خویش میمهان کرده بودند و شیخ می‌خواست گازی به ساندویچ ژامبون به‌زند که گفتم:
شیخ احمد مواظب باش! گوشت خنزیر است! مخور که آتش جنهم بر خود حلال می‌کنی!
شیخ لقمه را زمین گذاشت، شکری کرد و سپس تشکری از من.
خودم معرفی کردم.
آقای ایرانی همراهشان گفته‌های مرا ترجمه کرد. یکی از خارجیان که لهجه‌اش گواهی از آمریکائی بودنش می‌‌‌داد با نشان دادن نامه‌ای گفت:
به ما سفارش شده است با بخشدار محل تماس به‌گیریم. هلی‌کوپتر که به زمین نشست ما سراغ بخشداری را گرفتیم اما از این‌جا سر در آوردیم که معلوم شد بخشداری نیست.
گفتم:
ایرادی ندارد. شیخ منطقه را بهتر از من می‌شناسد.
مرد آمریکائی گفت:
در پی یافتن ساحلی با زمین‌ مقاوم هستیم برای ساختن پالایشگاه گاز طبیعی و احداث تاسیسات بندری. نقشه‌ی همراهش روی میز پهن کرد. نقاطی را نشان داد. با گرفتن اطلاعاتی از شیخاحمد یکساعتی بهمراه آمریکائیان بر فراز منطقه پرواز کردیم. منطقهِ‌ی ‌عسلویه را پسندید.
تا من آن‌جا بودم خبری از ایشان نشد. و حالا پس از سی‌واندی سال، می‌شنوم  در آن ‌منطقه تشکیلاتی تأسیس شده است و تمام جاده‌ها اسفالته است. مردم دارای برق و آب و تلفن شده‌اند.
دی ماه ۱۳۸۲