۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه

اضافه حقوق

آلبوم عکس‌هایم را برگ می‌زنم. چشم‌ام به این عکس می‌خورد. خاطرات دوران معلمی و وعد و وعیدهای دولت وقت در مورد اضافه حقوقِ معلمان، در ذهن‌ام، جان می‌گیرد. سال‌تحصیلی ۱۳۴۰ – ۱۳۳۹ بود. معلم روستای صالح‌آباد همدان بودم. حالا گویا تبدیل به شهر شده است. وارد دفتر مدرسه که شدم مشغول‌اش دیدم به حساب و کتاب. نیم ورقه‌ئی امتحانیِ خط‌ ‌کشی شده، جلواش بود. ارقامی در ستون‌هایش ردیف کرده بود. با چوتکه‌ئی به جمع و تفریق اعداد مشغول بود. اول فکر کردم مشغول معدل‌گیری کارنامه‌ی بچه‌هاست. با هم‌کاران به صحبت نشستم. کارش که تمام شد، صدایم کرد.تازه قانون استخدام کشوری تصویب شده بود. قرار بود کارمندان با توجه به درجه‌ی تحصیلی و سوابق خدمتی‌شان، در گروه و رتبه‌ی خاصی قرار گیرند، به منظور برطرف کردن نابرابری‌های حقوقی کارمندان در ادارات مختلف. مدیر ما با وجود سالیانی کار، حقوقی بس ناچیز داشت. از من پرسید:می‌دانی پس از اجرای مرحله‌ی اول قانون استخدام کشوری در کدام گروه و پایه قرار می‌گیری؟ گفتم:نه! و زیاد هم برایم مهم نیست. تو می‌دانی که من برای کبوتر نشسته روی بام، آتشِ کباب مهیا نمی‌کنم. بی‌خیال! مرا از این امام‌زاده، انتظار معجزه‌ای نیست.اما او خودش تمام امکانات موجود را دقیقن بررسی کرده بود. و حقوق هر گزینه‌ی احتمالی را هم محاسبه، که اگر در این پایه و گروه قرار گیرد، حقوقش، چنین خواهد شد و اگر در آن گروه و پایه، چنان.دو سه سالی گذشت. قانون استخدام کشوری پیاده شد. بهر کس پایه و گروهی دادند. کل اضافه حقوق من، از زمان دستور اجرای قانون تا زمان پرداخت، خالص شش‌صد و اندی تومان شد. مشهد را ندیده بودم. مادر را برداشتم و راهی مشهد شدیم. عمه‌ام نیز همراه ما شد، به خرج خودش. در مسافرخانه‌ئی اطراف صحن، اتاقی گرفتیم. مادر شوق زیارت‌اش بود. راهی حرم شدیم. زیارت‌خوانان سمج، محاصره‌مان کردند برای خواندن دعای اذن دخول. تعدادی زن، مرد و کودک بیمار، هر یک بندی به گردن، خود را به پنجره‌ئی از حرم بسته بودند،‌ به امید شفا. جا برای همه‌‌شان نبود. شفاجویان بسیار بودند. بیمار اولی خودش را با بندی به پنجره‌ئی بسته بود و دنبال بند را به نفر پشت سری داده بود که بدور گردنش به بندد و این کار تکرار شده بود تا آخرین شفاجوها که به واسطه‌ی نخ خود را به پنجره‌ی نقره‌ئی ضریح امام " دخیل" کرده بودند به امید شفا. بیشتر شفاجویان، افرادی فقیر و احتمالن ده نشین بودند. سر و وضع فقیرانه‌ئی داشتند. گشتی توی حرم زدم. فضا بس تنگ بود و فشار مردم برای عبور بسیار زیاد. هر از گاهی صدای "لعنت بر هارون" بلند می‌شد. بعد متوجه شدم که هارون‌الرشید نیز در جوار امام رضا دفن است. دو قبر به قدری بهم نزدیک بودند که راه رفتن را برای طواف‌کنان دشوار می‌کرد. از آن‌جا که می‌دانستم عمه و مادر به این زودی‌ها دامن امام رها نخواهند کرد، آنان را به خود واگذاشتم و راهی شهر شدم.پرویز اسماعیل‌زاده را دیدم که تک و تنها، از مقابلم می‌آید. او در آن زمان دانشجوی داروسازی بود و ساکن تهران. دیدارمان سخت هیجان‌انگیز بود که یار غار بودیم و سابقه‌ی دوستی‌مان بس قدیم. معلوم شد او هم با مادر و خواهرانش به مشهد آماده است. برنامه درست شد. فردایش جوانی دیگر نیز به طور ما خورد بنام علی. راهی توس شدیم به نیت زیارت حکیم فردوسی. از آرامگاه نادر بازدید کردیم. عصری بود. تشنه بودیم وارد کافه‌ئی شدیم که باغی بس مصفا داشت. پرویز گفت بیا این بار بجای بستنی چیز دیگری بخوریم. غیر از بستنی و شربت و... چشمش به کلمه‌ی "کافه گلاسه" خورد که برای هر سه نفرمان، ناآشنا بود. سفارشش دادیم. کافه گلاسه سرو شد. لیوانی بلند، مملو از مایعی به رنگ قهوه‌ئی مایل به سیاه، دو یا سه گلوله بستنی توی‌اش شناور بود و نی‌ای توی لیوان و قاشق درازی کناره‌ی آن، توی بشقاب لم داده بود. با نی مایع سرد تلخ بد مزه را نوشیدیم. بعد با قاشق بجان بستنی افتادیم و کلی بد و بی‌راه که چیز مزخرفی سفارش داده‌ایم. کلی هم خندیدیم.سالیانی گذشت. روزی با پرویز بودم. پرسید" راستی آخرش فهمیدی که کافه‌گلاسه را چطوری باید خورد؟"جوابش دادم که نه! گفت باید اول با همان قاشق دراز، آن را بهم می‌زدیم و سپس با نی، می‌نوشیدیم‌اش. که بسیار خوش‌مزه هم می‌شود. نه مثل ما که اول کافه سرد و تلخ را خوردیم و سپس بستنی را.امروز آن مدیر، سالیانی است، بازنشسته شده است. هفتاد و چند سالی از عمرش می‌گذرد. برای اداره‌ی خانواده‌اش مسافرکشی می‌کند.علی را از آن به بعد دیگر ندیدم. دو سه باری بدیدار پرویز رفته بود. من غربت نشین شده‌ام و معلمان هنوز محروم. اعتراضاتشان منجر به زندان و تبعید می‌شود، درست مثل همان سال‌ها.

1 نظرات:

ناشناس در

من هم نمیدانستم که کافه گلاسه را چطور میخورند؟

راستی از این پس در وردپرس کامنت میذارم!

ارسال یک نظر