۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

وقتی عاشق می‌شوی (براي همكاران سابقم، براي معلمان وطنم)

-->

ای وای، وطن وای! 
وطن وای! وطن وای!
ای وای وطن وای!

 ۱۳۴۶/۱/۲۶
آفتاب پریده‌رنگ غروب
بر سر بام خانه‌ها سر زد
 در میان حباب تیره‌ی خویش
به افق‌های دورتر سر زد
می‌گشایم دو چشم و می‌بینیم
چه غروبی! غروب غم‌گینی
نه در این‌جا نشان ز شاخ گلی
نه طلوع و نشان پروینی.

 غروب در دیار غریب، آنجا كه مردمانش، بیگانه و آداب و رسومشان دیگرگونه است، بسی غمانگیز است.
به ویژه که تیره‌گی شب، چادری به روی زیبائی‌های طبیعت كشد و راهی جز بازگشت به درون خانه‌ای چون قبر باقی نماند.
آن‌جا نیز همه
 چیز یادآور دوستان و آشنایانی است كه راهی به سویشان نداری، جز درعالم رؤیا.
 این دیار شهری است دردل كوه‌هائی نازیبا و بلند، چون دیوارهای بلند زندان با ساختمان‌هائی ساخته شده از سنگ‌وگچ. گوئیا معمارانش با تمام قوا كوشیده‌اند هرچه بیشتر آن‌ها را زشت بسازند.
اینجا كازرون است، تبعیدگاه من در ۱۱۰ كیلومتری جنوب شیراز با بهاری بس زیبا. ولی امان از گرمای تابستان‌اش كه به زودی فراخواهد رسید.
 منی كه به همراه دیگر همکاران نیمه اظهار وجودی كردیم و خواستیم بعد مدت‌ها اجحاف،شاید حقوق از دست رفته‌مان را بازستانیم.
و چه خوب بما دادند، حقمان را. "آب خنک خوردن" من در كازرون و نوزده نفر دیگر در نوزده نقطهی دیگری از این خراب آباد.
آه! می‌بخشی! سلام را فراموش كرد‌ه‌ام. و همین طور جسارتم را كه بخود اجازه دادم مزاحمت شومانگیزه‌اش تنهائی‌ام است و غربت و اجحاف. اجحافی كه روزی مبدل به آتش خواهد شد، همه چیز و همه كس را خواهد سوزاند تا دنیای بهتری بر روی سوخته‌ها ایجاد كند.
از تبعیدم به كسی چیزی مگو كه جز تشویش خاطر نتیجه‌ی دیگری ندارد.
آرزوی سلامتیت را دارم!
محمد

 پی‌نوشت
كازرون، برخلاف توصیفی که آن روز از آن کرده‌ام، اصلن شهر زشتی نیست به خصوص زمانی که درختان نارنج کاشته شده در خیابان‌های به گل نشیند و فضای شهر پرشود از بوی مست كننده‌ی بهارنارنج.
توصیف آن‌چنانی آن‌روز من، بازتاب درد دور‌ی‌ام بود از دختری كه با همه‌ی وجودم دوست‌اش می‌داشتم و تاسف از محرومیت‌م ازشركت در كلاس‌های درس دانشكده‌ام.
امروز که این بخش را می‌افزایم، تجربه‌ی زیست سالیانی چند در چنان خانه‌هائی را دارم با همان دختری که دلتنگش بودم.
اولین میوه‌ی عشقمان نیز در آن‌چنان خانه‌ئی رشد کرده است. هنوز شیرینی آن روزگار دور را در دیار آن مردمان گرم‌خون احساس می‌کنیم.
کاش دوباره فرصت دیداری دست می‌داد.
انقلاب 1357 همه چیز را سوزاند همان‌گونه که حدس زده‌بودم اما بر خلاف باور آن روزیم، دنیای بهتری بر خرابه‌های آن بنا نشد و در هنوز هم بر همان پاشنه می‌چرخد با جیرجیر بیشتر و بیشتر بدلیل روغن نخوردن.