۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه

و جنگ بدین شکل آغاز شد ۶

 آژیرها بازهم به صدا در‌آمد و سروکله‌ی جنگده‌های عراقی در فضای آبادن پیدا شد. عده‌ئی در پناه‌گاه‌های خود ساخته خزیدند. آتش‌بازی شروع ش، آتش ضد هوائی‌هائی که هرگز به هواپیمائی اصابت نکرد تا حد اقل دلمان خنک شود. بة سنگرها نرسیده بودیم که صدای انفجارها بلند شد. موشک‌های شلیک شده بخشی از شهر را هدف قرار داده بود. سیل جمعیتِ بدون ترس، سواره و پیاده راهی بخشی شدند که دود و آتش از آنجا به هوا می‌خاست. خبر رسید که بیمارستان شیروخورشید هدف قرار گرفته‌است و عده‌ئی از بیماران کشته شده‌اند. احمدآباد نیز هدف بمب‌ها قرار گرفته بود. جوانانی که برای کمک رفته بودند، بازگشتند و از کشته‌ها و خرابی‌ها سخن ‌گفتند. تا صبح بیدار ماندیم و خواب به چشمانمان هرگز راه نیافت. خانه‌ی دیوار به دیوارِ منزلی که در آن زندگی می‌کردیم، همیشه چراغ‌اش روشن بود ولی صدائی از آن بیرون نمی‌آمد. پرسیدم چرا ساکنان این خانه حتا در مواقع بمباران هم بیرون نمی‌آیند؟ ‌حمید گفت: در این خانه مادر و دختری زندگی می‌کنند. دختر پرستار است و صبح زود راهی بیمارستان می‌شود و عصر دیر وقت باز می‌گردد. مادرش همیشه تنهاست و هرگز بیرون نمی‌آید. من هرگز آن دو را ندیدیم ولی زمانی که وضعیت قرمز اعلام می‌شد( وضعیت که همیشه قرمز بود که گلوله‌‌های توپ و خمپاره مرتب به سرمان می‌بارید) و جت‌های عراقی وارد هوای آبادن می‌شدند، سروصدای مبهیم از خانه‌ی آنان بگوش می‌رسید،گویا آهسته به خواندن دعائی می‌خواندند. فردای شب بمب‌باران،به احمد‌آباد رفتیم به خواست حمید که می‌خواست خبری از خانه‌ی خاله‌اش بگیرد که حاجی مرتب خواهش می‌کرد تا در نبودش، سری به منزل او بزنیم و اگر شیشه‌ای شکسته بود، در اثر ترکش، راه را بر گرد و خاک به بندیم. مرتب دعا می‌کرد که خدایا یکی از این دو خانه را برای ما نگهدار، خانه‌ی خودش و خانه‌ی پسرش که ما ساکن آن بودیم. حمید به یک‌باره ایستاد و گفت: آقا خانه‌ی حاجی مورد اصابت واقع شده است. نگاه کن! چند شیشه‌ هم خرد شده است و سنگ‌های بالای پنجره‌ها ریخته است. کلید خانه همراهمان نبود تا بداخل برویم. به بیمارستان رفتیم. بخشی از بیمارستان بکلی ویران شده بود. کسی اطلاعی از کشته‌ها نداشت، هرکسی چیزی می‌گفت. دکان بازار تقریبن تعطیل شده بود. بعضی از دکان‌ها چند ساعتی در اواسط روز باز می‌کردند، کالائی هم برای فروش نداشتند مگر اجناس خشک و حبوبات و برنج. در اداره چند نفری را دیدیم. همه نگران بودند و مضطرب. تانک‌ فارم بوارده‌ی جنوبی‌، محل استقرار تانکرهای غول‌پیکر نفت سیاه که مازاد پالایش نفت بود، هدف قرار گرفته بود. دود سیاهی روی شهر را پوشانیده بود ‌چون روزان ابری نشانی از خورشید نبود. هرم آتش افروخته شده را روی صورتت احساس می‌کردی. شهر مرده بود. گمرک سوت و کور بود و بندر خالی از جنبده. به خانه که برگشتیم، معممی که محضر دار شهر بود و در آن محل ساکن بود، از راه رسید. همه برای‌ش کف زدند که آفرین آمده‌ئی برای شرکت در جبه، بعضی به جدی وبیشتر به شوخی که او را می‌شناختند. آخوند با لبخندی به متلک‌های آنان پاسخ‌گفت و به خانه‌اش رفت. نیم ساعتی نگدشته بود که صدای سوت و متلک بالا گرفت. آخوند چمدان بدست منطقه را ترک کرد. کم‌کم سروکله‌ی آنانی که خانواده‌شان را از مهلکه نجات داده بودند، پیدا شد. همه خبر از آرامش در دیگر شهرستان‌ها را می‌دادند. جوانی با لحنی پر از تعجب و شاید هم تاسق، نقل می‌کرد که در شیراز شاهد صف‌های طولانی مردم در مقابل سینماها بوده است. برای بیشتر ما شنیدن چنان حرف‌های تعجب انگیز بود. شب حاجی از بهبهان برگشت. صبح که بیدار شدیم او رفته بود به سرکشی خانه‌اش. ظهر که به خانه برگشتیم، حاجی نبود. سراغش را از پسرش گرفتم. گفت: به خانه که آمدم دوچرخه حاجی بود ولی از خودش خبری نبود. دنبالش را از بیرون گرفتم، از بچه‌های محل. او توی سنگری دراز به دراز خوابیده بود و ورقه‌ی ٱهنی کلفتی را هم روی سنگرش گذاشته بود، از وحشت. نه حاضر به بیرون آمدن از سنگر بود و نه به سوالاتم جوابی می‌داد. مرتب می‌گفت "وحشتناک است وحشناک است". و غر می‌زد که شما دیوانه‌اید که این‌جا مانده‌اید. بچه‌ها گفتند که خانه‌اش مورد اصابت بمب قرار گرفته و پلیس منطقه را تخلیه کرده است. نهایت از سنگر بیرون آمد و گفت: زمانی که وارد خانه شدم، با شیشه‌های خرد شده مواجه شدم. پس از جمع کردن خرده شیشه‌ها، جای شیشه‌های شکسته را با مقوائی می‌پوشاند. زمانی که به دشت‌شوئی می‌رود، متوجه می‌شود که سقف راهرو، سوراخ است و نور روز، همه جا را روشن کرده است. نگاهی به طاق می‌اندازد، می‌بیند که روزنه‌ی بزرگی باز شده، ناگهان چشمش به بمب بزرگی می‌افتد، که عمل نکرده، توی لگن دستشوئی جا خوش‌کرده است. پا بفرار می‌گذارد. مردم دوروبرش جمع می‌شوند و علت بی‌قراری و داد وبی‌دادش می‌پرسند. به پلیس زنگ می‌زنند. حاجی زمانی که مطمئن می‌شود که پسرش حاضر به ترک آبادان، تنها به بهبهان برگشت. شب تلفن زد. هنوز صدایش از وحشت می‌لرزید. به من توصیه می‌کرد که حمید و پسرش را قانع به ترک آبادن کنم و به خودم هم تاکید می‌کرد که به پیش زن و بچه‌ات برو. از آن روز به بعد دیگر حاجی را ندیدم. از خانواده‌ام خبری نداشتم. همسرم حامله بود با سه بچه‌ی قد و نیم قد، دو ساله، هفت ساله و نه ساله. تک و تنها در تهران. تلفن‌های بین شهری در عمل، از کار افتاده بود بخصوص خط تهران که همیشه بوق اشغال می‌زد. گاهی دوستی از طریق تلفن شرکت نفت، خبری از بچه‌ها برایم می‌آورد و یا برعکس خبر زنده بودن مرا به همسرم می‌داد.

7 نظرات:

ناشناس در

هميشه ي خدا بجنگ نا خواسته واردمون ميكنند

ناشناس در

كاش مي توانستي اين تجربيات و مشاهدات را به ابراهيم حاتمي كيا منتقل كني ... آنگاه بي گمان حكايت مقاومت خرمشهر چيز ديگري از كار در مي آمد.
چقدر شخصيت حاجي برايم آشناست ....

ناشناس در

اولین روز جنگ رو هیچ وقت یادم نمیره هشت سالم بود خونمون نزدیک فرودگاه مهرآباد بود ، با بچه ها تو بالکن خونه بازی می کردیم که یهو یک هواپیمای جنگی که بیش از حد معمول پایین پرواز می کرد از بالا سرمون رد شد ، ما به دیدن انواع و اقسام هواپیما ها عادت کرده بودیم اما این یکی خیلی خیلی نزدیک بود و چند ثانیه بعد صدای چند انفجار بزرگ ... زن همسایه که شوهرش توی نیرو هوایی بود چند دقیقه بعدآمد کوچه دادو بیداد که آمریکا حمله کرده و ...ـ

ناشناس در

من به آنچه پيرامون جنگ نوشته شده يا گفته شده كاري ندارم.خوب نوشته اند يا بد هيچ به من دخلي ندارد.تنها چيزي كه برايم مهم است اشتراك آمبولانس همسايه مان است كه هر چند شب يكبار وقت و بي وقت خواب از چشممان گرفته و صورت پوسته پوسته شده اش و يا آن سرفه هايي كه مرگ را هم مي ترساند.براي من فقط ريه هاي همسايه مان مهم است كه اگر خرج من نمي شد امروز اينقدر راحت به بيست سالگي نمي رسيدم.كي مي تواند ادعا كند من صدقه سري امحا و احشاي گر گرفته ي همسايه مان نيست كه زنده ام؟ بله! من احتمالا جزو نسل رو به انقراض جوانان قدرشناسم!

ناشناس در

خانه جدید مبارک

ناشناس در

عمو اروند خیلی زیبا می نویسید , انگار چشمها تان هنوز انجا مانده اند توی ابادان عزیز من و دلهره بودن یا نبودن را پلک می زنند . همان اندازه زیبا می نویسید که غایت دلهره در زشتی مرگ نمایان است . به حرف من گوش کنید . این خاطرات را مدون کنید .

ناشناس در

ننگ و نفرین ابدی به آن دو نفری که اراده‌ی منفورشان این جنگ را هشت سال به دو ملت تحمیل کرد

ارسال یک نظر