۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

تقابل دو رقیب


تا اواخر دهه‌ی سی خورشیدی شهر همدان نه کارخانه‌ی یخ‌سازی داشت و نه ماشین آتش‌نشانی. یخ مورد نیاز روزهای داغ تابستان از یخ‌های غیر بهداشتی انبارشده در یخچال‌های بومی تامین می‌شد و از برف و یخ توده‌شده در مرتفعات الوند، بیشتر از قله‌ی معروف به «یخچال امام زمان» در جبهه‌ی جنوبی شهرمان.
البته آنروزها هوا هم زیاد گرم نمی‌شد و یک قرانی یخ، کفاف خنک کردن دوغ سرِ سفره‌یِ ناهار را در گرمای مرداد ماه، می‌داد.
اگر جائی آتش می‌گرفت بیل و کلنک بود و کمک مردم داوطلب و سپورهای شهرداری با سطل‌های آب که معمولن هم نتیجه‌ای نمی‌داد، مانند آتش‌سوزی سینمای تازه افتتاح شده‌ی تاج در سال‌های اول دهه‌ی سی که تا به آخر بسوخت،
با تغییر آب و هوا و آگاهی بیشتر مردم به لزوم رعایت نکات بهداشتی، نیاز بیشتر مردم به یخ بهداشتی محسوس شد. شهر ملایر در ۳۵ کیلومتری همدان، برغم جمعیت کمترش، هم کارخانه‌ی یخ‌سازی داشت و هم ماشین آتش‌نشانی.
بخش خصوصی نیاز یخ مصرفی اهالی شهر را با خرید یخ از ملایر تا حدی تامین کرد. اما قالب‌های یخ مصنوعی بمانند بلوک‌های سیمانی مخصوص کابل‌های زیرزمینی برق و تلفن و ... هفت سوراخ سراسری داشت که سبب زود‌تر آب‌شدن بلوک یخی می‌شد.
مشد علی اکبر، بقال همسایه‌ی ما، از دست سوراخ‌های موجود در بلوک‌های یخی که آن‌ها را روی تکه‌ای گونی پهن‌شده روی تخته‌ای در زیر سایبان برابر دکانش می‌نهاد و با خرید یکی دو قرانی یونجه‌ی تازه از دکان غلافی محل آن‌ها را ایزوله می‌کرد، کلی کلافه بود.
هر‌گاه برای خرید یخ و دوغ به دکان او می‌رفتم، او سازنده‌ی کارخانه را به فحش و بد بی‌راه می‌کشید که:
سَگ بُوآ، فک کرده داره آدم می‌سازه. بِرِی هر قالُبی هفتا سولاخ هَشتِه. دُرُس به اندازه‌ی سولاخای تِنِ آدِما.
اگر آتش‌سوزی بزرگی روی می‌داد، شهرداری همدان به شهرداری ملایر زنگی می‌زد و ماشین آتش‌نشانی‌اش را اجاره می‌کرد. بگذریم که با وضع جاده‌های آن‌روزی تا ماشین کرایه‌ای به محل می‌رسید آتش کار خودش را کرده بود.
سر و صدای مردم و اعتراضات کم کمک بالا گرفت که بابا این چه وضعی است؟
‌‌نهایت شهرداری یک ماشین آتش‌نشانی خرید و با سلام و صلوات واردش کرد و در گاراژ شهرداری توی خیابان بوعلی به نمایش‌ش گذاشت.
یکی از بچه محل‌های ورمزیار را که قد و قامتی بلند داشت و قیافه‌ی خوش با چشمانی آبی، به راننده‌گی آن گماشت. بچه محل‌گاه با لباس آبی رنگ آتش‌نشانی‌اش چون مارشال پتن در خیابان‌ها سان و رژه‌ای می‌رفت تا خودی نشان دهد و چشمان مشتاق را بخودش جلب کند.
روزی با محمود قلمکار، که از سه چهارسالگه‌گی هم‌بازی و دوست بودیم، جلوی دکان پدر به گپ‌وگفت نشسته بودیم که آژیر ماشین‌نشانی چرت‌مان را پاره کرد.
گوئیا جائی در حوالی ایستگاه «میدان محمدرضاشاه» آنش گرفته بود. یک تاکسی بنز ۱۷۰ به راننده‌گی قاسم حج‌علی (او هم مارشال پتن دیگری از بچه‌های ورمزیار بود اما اهل رزم و دعوا) با گل‌گیرهای سفید رنگش، چند متری جلو‌تر از ماشین آتش‌نشانی می‌راند. همینکه متوجه نزدیک شدن ماشین عقبی بخود شد، بدون هیچ علامتی، آرتیست‌وار چرخشی به سمت چپ کرد، دستی برای ناظران آرتیست بازی‌اش تکان داد با سرعت از صحنه خارج شد.
راننده‌ی ماشین آتش‌نشانی، محکم روی ترمز کوبید. ماشین چندباری چپ و راست شد و ‌‌نهایت درست مقابل دکان پدر به لبه‌ی جوی سیمانی آن‌سوی خیابان خورد و به پهلو روی اسفالت دراز به دراز پهن گردید. آب و گازوئیل‌اش سطح آسفالت خیابان پوشاند و نهایت راهی جوی خشک کنار خیابان گردید. مردم جمع شدند و راننده‌ی خوش تیپ را با موهای ژولیده و قیافه‌ای بس ترسیده اما عصبانی که در حال فحش و بد و بیراه گفتن به قاسم بود، از درون ماشین بیزون کشیدند.
ماشین آتش‌نشانی تا حوالی ظهر فردای آنروز در‌‌ همان نقطه بماند تا جرثقیلی بیاوردند و بلندش کردند.
چه بر سر محل آتش‌گرفته آمد، یادم نیست. حتمن باز مردم به بیل و کلنگ و سطل آب متوسل شدند. از عاقبت کار نادرست قاسم و دعوای او با مارشال پتن خوش تیپ اما غیرمسلح شهرمان نیز بی‌خبرم..