سفر آمریکا بخش هفتم
در بین راه کیوان گرسنه و خسته را از خانهی دوستش برداشتیم و راهی
خانه شدیم. کیوان چنان خسته و گرسنه بود که ایجاد ارتباط با او ممکن نبود.
مرتب از خستگی و گرسنگی مینالید اما غذائی که مادرش جلوی او گذاشت،
دو سوم آن دست نخورده باقیماند. حوصلهی حرف زدناش نیز نبود بخصوص که ما فارسی حرف میزدیم و او
تمایلی بفارسی جواب دادن نداشت. پاسخ پدرومادرش را نیز کوتاه و مختصر به انگلیسی
میداد. تا آنکه آذین باو گفت اگر تو به انگلیسی جواب دهی میهمانان ما چیزی از
گفتهی تو دستگیرشان نخواهد شد. اما کیوان
خسته و ناآشنا با ما را، حال و حوصلهی حرف زدنش نبود. خوب
حق هم داشت. صبح کلهی سحر از خانه رفته بود و بعد از درس هم
دو ساعتی تمرین فوتبال آمریکایی کرده بود. معلوم است که دیگر حالی برای یک پسر سیزده ساله باقی نمیماند که
بیاید و با چند نا آشنا و با زبانی ناآشناتر خوش و بش کند.
در این میان آذین خبر داد که
تعدادی از بستهگانش از آمدن پوزش خواستهاند اما هما خانم، آقای
دکتر متکلم شوهرشان، خاماجی منیجه "نام فیسبوکی"،
احمدآقا شوهرشان و خانمی که در دانشگاه پهلوی شیراز سمت استادی او را
داشتهاند دعوت را پذیرفتهاند. از آنجا که مهین خانم، مادرش در سفر
بود و عبدالله خان تنها. تلفنی خبر ورود ما
را یاشان داد و خواست اگر دوست داشته باشند شام را با هم بخوردیم. دیری نکشید که عبدالله خان وارد شد. گذشت زمان اثر خود را گذاشته بود.
حال دیگر عبدالله خان چون آن روزهای دور، زرنگ و قبراق نبود که درهها و کوهها را
دنبال بز و کل در هم مینوردید.
او به سختی روی مبلی نشست و از درد پا و کمر گلایه کرد. برایش صندلیای آوردم تا
راحتتر بنشیند. احوالپرسیهای معمولی
که تمام شد، سخن به شکار کشیده شد. میدانستم
که دو روز پیش با پسر، نوه و دوستانی چند راه بر مرغابیان مهاجر بسته
بودند. من با شکار، از همان لحظه که گنجشک بدبختی را هدف قرار دادم و گنجنشک
مرده بر زمین افتاد، با شکار بدرود گفتم.
گرچه روزی رسید که دلسوزی من نسبت بحیوانات سخت مورد انتقاد "رفقا" و بزرگترها
قرار گرفت. چرا که آنان را باور بر این بود که انسان دلرحم،
نمیتواند بموقع از خود در برابر دشمنان وطن دفاع کند. روی
این اصل چند صباحی با تفنگی بادی بجان کفتران وحشی افتادم .اما روزی که سر
یکی از آنها را کندم چنان از خودم بدم آمد که دیگر دنبال
آن کار نرفتم.
اما نقل خاطرهها منحصر
به ذکر داستانهای شکار و شکارچیان آشنا محدود نشد. عبدالله خان با توجه ارتباط وسیعاش با که همکاران سابق و دبیران من، خبرهای بسیاری از آنان بمن داد .
ایشان لیسانسیهی تاریخ و جغرافیاست و سالیانی این دو موضوع
را در دبیرستانهای همدان تدریس کرده است. از تاریخ کشورمان باخبر است و از اینرو هم، شکار بود از دو کتاب
تاریخی که بتازهگی بمبلغ صد دلار خریده بود که معتقد بود "سی شاهی هم ارزش ندارد.
چرا که نویسنده پا روی حق گذاشته و با نادیده گرفتن کارهای بزرگ رضا شاه، به تجلیل
و تکریم شاهان قاجار، پرداخته است". اسم کتابها و نام نویسنده بیادم نمانده است.
بعد سخن به انقلاب کشیده
شد و تسویههای انقلابی که
میدانستم دامن ایشان را نیز گرفته بود.
پرسیدم داستان شما بکجا رسید؟ آیا دادخواهی شما نتیجهای
داد یا تمام کاری که کرده بودید، بر باد رفت؟
عبدالله خان خندهای کرد و
گفت تو خود شاهد بودی که من کار بدی در زمان تدریس نکرده بودم. ولی
انتقلابیون مرا از کار بیکار کردند. من شکایتی بمقامات مربوطه نوشتم. مدتها گذشت اما پاسخی
نشنیدم. زمینهای کشاورریام را هم که کلن مصادره کرده بودند. خرج
هم که شوخی ندارد. مدتی گذشت دیدم اینطور که نمیشود. زندگی
خرج دارد. یک روز پتو و بالشی برداشتم و راهی وزارتخانه شدم. سراغ پروندهام
را گرفتم. گفتند نمیدانم شمارهی چندهزارم
هستی. برو بموقع خبرت خواهیم کرد. چیزی نگفتم. ظهر که همه رفتند، من هم
جل و پلاسم را توی راهروی وزراتخانه پهن کرده و توی آن دراز
کشید. مستخدم مربوطه آمد و ایراد گرفت که
شما باید اینجا را ترک کنی.ساعت کار اداری تمام شده است و من باید درها را قفل
کنم. در پاسخ او گفتم که اینجا خانهی من است و کسی حق بیرون کردن مرا از خانهام
ندارد. کار بدرازا کشید. مسئولین آمدند. من مطلبم را مطرح کردم و اضافه کردم تا
بدادخواهی من توجه نشود، اینجا را ترک نخواهم کرد. واکنش من
نتیجه مثبت داد. پروندهام را بجریان انداختند. روزی برای ادای توضیح احضارم
کردند. ملائی پشت میز قضاوت نشسته بود. کیفرخواست
نوشته شده علیه مرا خواند. یک به یک باتهامات پاسخ دادم تا رسید به اتهام "نمایش
فیلم پور، در سر کلاس دخترانه.
گفتم این دیگر بیانش واقعن خجالت آوراست.
بهتر است حاجی آقا مرا از بیان آن معاف فرمایند. اما
حاج آقا گفت نخیر مهم است. حتمن بفرمائید!
گفتم داستان از این قرار بود:
روزی دخترهای یکی از کلاسهای دبیرستان شاهدخت، آرامش و قراری نداشتند. دم گوش یکدیگر خندهکنان چیزی را زمزمه میکردند، پیام آرام دم گوشی بغلی خوانده میشد که او هم با خنده مطلب به بغل دستی خود منتقل میکرد. پیجور قضیه شدم. نگاهی به توی حیاط دبیرستان انداختم. آلت خر نفتکشس که نفت مصرفی دبیرستان را آورده بود در حال نعوذ بود. خانم ناظم مدرسه برای پوشاندن این فاجعه، با خط کش به آلت حیوان بیچاره ضربههایی میزد تا شاید از خر بیچاره رفع نعوذ کند. من هم خندهام گرفت. دخترها که متوجه خندهی من شدند، همهگی زدند زیر خنده و نظم کلاس بکلی برهم خورد.
روزی دخترهای یکی از کلاسهای دبیرستان شاهدخت، آرامش و قراری نداشتند. دم گوش یکدیگر خندهکنان چیزی را زمزمه میکردند، پیام آرام دم گوشی بغلی خوانده میشد که او هم با خنده مطلب به بغل دستی خود منتقل میکرد. پیجور قضیه شدم. نگاهی به توی حیاط دبیرستان انداختم. آلت خر نفتکشس که نفت مصرفی دبیرستان را آورده بود در حال نعوذ بود. خانم ناظم مدرسه برای پوشاندن این فاجعه، با خط کش به آلت حیوان بیچاره ضربههایی میزد تا شاید از خر بیچاره رفع نعوذ کند. من هم خندهام گرفت. دخترها که متوجه خندهی من شدند، همهگی زدند زیر خنده و نظم کلاس بکلی برهم خورد.
ملا پرسید همین.
گفتم بله اتفاق مهم دیگری رخ نداد.
ملا هم زد زیر خنده اما حکم برائت مرا هم صادر کرد.
1 نظرات:
جالب بود من تا بحال این داستان را از عمو جان نشنیده بودم کلی خندیدم
ارسال یک نظر