۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

سفر آمریکا بخش هفتم

در بین راه کیوان گرسنه و خسته را از خانه­‌ی دوستش برداشتیم و راهی خانه شدیم. کیوان چنان خسته و گرسنه بود که ایجاد ارتباط با او ممکن نبود. مرتب از خستگی و گرسنگی می­‌نالید اما غذائی که مادرش جلوی او گذاشت، دو سوم آن دست نخورده باقی­‌ماند. حوصله­‌ی حرف زدن­‌ا‌ش نیز نبود بخصوص که ما فارسی حرف می­زدیم و او تمایلی بفارسی جواب دادن نداشت. پاسخ پدرومادرش را نیز کوتاه و مختصر به انگلیسی می­داد. تا آنکه آذین باو گفت اگر تو به انگلیسی جواب دهی میهمانان ما چیزی از گفته­‌ی تو دستگیرشان نخواهد شد. اما کیوان خسته و ناآشنا با ما را، حال و حوصله­‌ی حرف زدنش نبود. خوب حق هم داشت. صبح کله­‌ی سحر از خانه رفته بود و بعد از درس هم دو ساعتی تمرین فوتبال آمریکایی کرده بود. معلوم است که دیگر حالی برای یک پسر سیزده ساله باقی نمی‌ماند که بیاید و با چند نا آشنا و با زبانی ناآشناتر خوش و بش کند.
 در این میان آذین خبر داد که تعدادی از بسته‌­گانش از آمدن پوزش خواسته­‌اند اما هما خانم، آقای دکتر متکلم شوهرشان، خاماجی منیجه "نام فیس­بوکیاحمدآقا شوهرشان و خانمی که در دانشگاه پهلوی شیراز سمت استادی او را داشته­‌اند دعوت را پذیرفته­‌اند. از آنجا که مهین خانم، مادرش در سفر بود و عبدالله خان تنها. تلفنی  خبر ورود ما را یاشان داد و خواست اگر دوست داشته باشند شام را با هم بخوردیم. دیری نکشید که عبدالله خان وارد شد. گذشت زمان اثر خود را گذاشته بود. حال دیگر عبدالله خان چون آن روزهای دور، زرنگ و قبراق نبود که دره­‌ها و کوه­ها را دنبال بز و کل در هم می­‌نوردید. او به سختی روی مبلی نشست و از درد پا و کمر گلایه کرد. برایش صندلی­ای آوردم تا راحت‌تر بنشیند. احوالپرسی­‌های معمولی که تمام‌ شد، سخن به شکار کشیده شد. میدانستم که دو روز پیش با پسر، نوه و دوستانی چند راه بر مرغابیان مهاجر بسته بودند. من با شکار، از همان لحظه که گنجشک بدبختی را هدف قرار دادم و گنجنشک مرده بر زمین افتاد، با شکار بدرود گفتم. گرچه روزی رسید که دلسوزی من نسبت بحیوانات سخت مورد انتقاد "رفقا" و بزرگترها قرار گرفت. چرا که آنان را باور بر این بود که انسان دلرحم، نمی­‌تواند بموقع از خود در برابر دشمنان وطن دفاع کند. روی این اصل چند صباحی با تفنگی بادی بجان کفتران وحشی افتادم .­اما روزی که سر یکی از آن­ها را کندم چنان از خودم بدم آمد که دیگر دنبال آن کار نرفتم.
اما نقل خاطره­‌ها منحصر به ذکر داستان­‌های شکار و شکارچیان آشنا محدود نشد. عبدالله خان با توجه ارتباط وسیع‌اش با که همکاران سابق و دبیران من، خبرهای بسیاری از آنان بمن داد .

ایشان لیسانسیه‌ی تاریخ و جغرافیاست و سالیانی این دو موضوع را در دبیرستان‌های همدان تدریس کرده است. از تاریخ کشورمان باخبر است و از اینرو هم، شکار بود از دو کتاب تاریخی که بتازه­‌گی بمبلغ صد دلار خریده بود که معتقد بود "سی شاهی هم ارزش ندارد. چرا که نویسنده پا روی حق گذاشته و با نادیده گرفتن کارهای بزرگ رضا شاه، به تجلیل و تکریم شاهان قاجار، پرداخته است". اسم کتاب‌ها و نام نویسنده بیادم نمانده است. بعد سخن  به انقلاب کشیده شد و تسویه­‌های انقلابی که میدانستم دامن ایشان را نیز گرفته بود.
پرسیدم داستان شما بکجا رسید؟ آیا دادخواهی شما نتیجه­‌ای داد یا تمام کاری که کرده بودید، بر باد رفت؟
عبدالله خان خنده­‌ای کرد و گفت تو خود شاهد بودی که من کار بدی در زمان تدریس نکرده بودم. ولی انتقلابیون مرا از کار بیکار کردند. من شکایتی بمقامات مربوطه نوشتم. مدت­ها گذشت اما پاسخی نشنیدم. زمین­‌های کشاورری‌­ام را هم که کلن مصادره کرده بودند. خرج هم که شوخی ندارد. مدتی گذشت دیدم اینطور که‌ نمی­شود. زندگی خرج دارد. یک روز پتو و بالشی برداشتم و راهی وزارتخانه شدم. سراغ پرونده­ام را گرفتم. گفتند نمیدانم شماره­‌ی چندهزارم هستی. برو بموقع خبرت خواهیم کرد. چیزی نگفتم. ظهر که همه رفتند، من هم جل و پلاسم را توی راهروی وزراتخانه پهن کرده و توی آن دراز کشید. مستخدم مربوطه آمد و ایراد گرفت که شما باید اینجا را ترک کنی.ساعت کار اداری تمام شده است و من باید درها را قفل کنم. در پاسخ او گفتم که اینجا خانه­‌ی من است و کسی حق بیرون کردن مرا از خانه­‌ام ندارد. کار بدرازا کشید. مسئولین آمدند. من مطلبم را مطرح کردم و اضافه کردم تا بدادخواهی من توجه نشود، اینجا را ترک نخواهم کرد. واکنش من نتیجه مثبت داد. پرونده‌­ام را بجریان انداختند. روزی برای ادای توضیح احضارم کردند. ملائی پشت میز قضاوت نشسته بود. کیفرخواست نوشته شده علیه مرا خواند. یک به یک باتهامات پاسخ دادم تا رسید به اتهام "نمایش فیلم پور، در سر کلاس دخترانه.
گفتم این دیگر بیانش واقعن خجالت آوراست. بهتر است حاجی آقا مرا از بیان آن معاف فرمایند. اما حاج آقا گفت نخیر مهم است. حتمن بفرمائید! ­
گفتم داستان از این قرار بود:
روزی دخترهای یکی از کلاس­های دبیرستان شاهدخت، آرامش و قراری نداشتند.
دم گوش یکدیگر خنده­‌کنان چیزی را زمزمه می­کردند، پیام آرام دم گوشی بغلی خوانده میشد که او هم با خنده­‌ مطلب به بغل دستی خود منتقل می­‌کرد. پی‌جور قضیه شدم. نگاهی به توی حیاط دبیرستان انداختم. آلت خر نفتکشس که نفت مصرفی دبیرستان را آورده بود در حال نعوذ بود. خانم ناظم مدرسه برای پوشاندن این فاجعه، با خط کش به آلت حیوان بیچاره ضربه­‌هایی می­‌زد تا شاید از خر بیچاره رفع نعوذ کند. من هم خنده­‌ام گرفت. دخترها که متوجه خنده­‌ی من شدند، همه­‌گی زدند زیر خنده و نظم کلاس بکلی برهم خورد.
ملا پرسید همین.
گفتم بله اتفاق مهم دیگری رخ نداد.
ملا هم زد زیر خنده اما حکم برائت مرا هم صادر کرد.

1 نظرات:

afrasiabi در

جالب بود من تا بحال این داستان را از عمو جان نشنیده بودم کلی خندیدم

ارسال یک نظر