۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

سی‌ام تیر

این یادداشت برای سی‌ام تیر نوشته بودم اما خود سی تیر را فراموش کردم.

دوازده سیزده سالم بیشتر نبود. دلم سخت درد می‌کرد. نه دواهای دکتر اثری داشت نه مداوای‌های مادر. از درد گریه می‌کردم. پدر از راه رسید. به بالین‌ام آمد. نگرانی از چهره‌اش پیدا بود. کیف پولش را از جیب‌اش بیرون کشید و یک اسکناسی بیست ریالی به من داد و راهی مطب دکترم کرد.
زمانی که به مطب دکتر رسیدم آن را بسته یافتم. زنگ زدم. اما کسی در را برویم باز نکرد. یادم نیست خودم متوجه شدم یا کسی بمن گفت که دکتر از ساعت پنج بعد از ظهر بیمارانش را می‌پذیرد.
بانتظار روی سکوی مطب‌ نشستم‌ و با دردم کلنجار می‌رفتم که سر و صدای «یا مرگ یا مصدق» توی خیابان پیچید. بیشتر دکانداران، کار و کاسبی را فراموش کردند و به کناره‌ی خیابان هجوم آوردند. عابرین ایستادند. من هم سکوی جلوی مطب دکتر را ترک کردم و به تماشای شعار دهنده‌گان شتافتم. جمعیت شعار دهنده که صف درازی را تشکیل می‌داد از بالای خیابان عباس‌آباد (شریعتی امروزی) راهی میدان بزرگ شهر بود. عکس بزرگی از دکتر محمد مصدق پیشاپیش آنان حمل می‌شد. پرچمهای ایران و پالاکاردهایی با شعارهای حمایت از حکومت ملی دکتر مصدق، اینجا و آنجا در اهتزاز بود. طولی نکشید که فهمیدم هواداران کرمانشاهی جبهه‌ی ملی با پوشیدن کفن به همدان آمده‌اند تا به هم‌باوران همدانی خویش، پیوسته و برای شرکت در تظاهرات ۳۰ تیر راهی تهران شوند.
چرا من به مصدق علاقه‌مند شده بودم، یادم نیست. نه رادیو داشتیم که به تبلیغات طرفداران او گوش کنم و نه روزنامه‌ای. پدر هم که اصولن اهل سیاست نبود و حکومت را از آن چهارده معصوم می‌دانست و همه‌ی دولتیان را غاصب. گرچه بیاد ندارم که علیه مصدق هم حرفی زده باشد.
می‌دانستم دکتر مصدق به دلیل کارشکنی‌های مخالفان‌اش در مجلس شواری‌ملی از سمت خویش استعفا کرده‌است و شنیده بودم که محمدرضا شاه هم که با او میانه‌ی خوبی نداشت، فرمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه را صادر و او را مامور تشکیل کابینه کرده ‌است.
می‌دانستم که سران جبهه‌ی ملی، در مقام مقابله با فرمان شاه، روز سی‌ام تیر ماه را روز اعتراض اعلام کرده بود و از همه‌ی مردم ایران خواسته بود تا با گردهم‌آئی، در میدان سپهسالار تهران مقابل مجلس شورای‌ملی، صدای اعترض خود را به گوش شاه و نماینده‌گان مردم، برسانند.
طرفداران دکتر مصدق که ازبرخورد خشن نیروهای هوادار شاه مطمئن بودند، به عنوان "نماد پوچ شناختن مرگ در راه رسیدن به آزادی" کفن بر تن، راهی تهران بودند.
درد را مدتی فراموش کردم و با جمعیت همراه شدم. اما دیری نگذشت پیچ‌اش درد زمین‌گیرم کرد و به مطب دکتر بازگشتم.
چند روزی بعد شنیدم که نیروهای دولت شاهنشاهی، استفبال گرمی از کفن‌پوشان آزادی‌خواه کرده و با خون گرمشان زمین میدان بهارستان را رنگین ساخته‌‌اند. اما خشونت قوای شاهنشاهی کاری از پیش نبرد. قوام مستعفی شد و دکتر مصدق دو باره مامور تشکیل دولت گردید.
بزرگتر که شدم خواندم که رهبری تظاهرات آن‌روزی سی تیر را زنده یاد داریوش فروهر که در آن زمان جوانی بیست و چند ساله بود، رهبری ‌کرده است.
بعدها با حسن رضائی «شاطر حسن» که از کفن‌پوشان آن‌روزی بود و در تظاهرات ۳۰ تیر حضور داشت، آشنا شدم و طولی نکشید که آشنائی ما تبدیل بدوستی شد. او داستان‌هایی شنیدنی از رشادت مردم، در مقابل وحشی‌گری‌های نیروهای دولتی برایم بازگو کرد.
محمد رضا شاه در ۲۵ مردادماه سال ۱۳۳۴با هواپیمائی که خود خلبانی آنرا بعهده داشت، از رامسر به ایتالیا گریخت. اما دیری نگذشت که سپهبد زاهدی با حمایت کامل سازمان‌های جاسوسی انگلیس و آمریکا در ۲۸ مرداد همان سال، کودتا کرد و حکومت مصدق را سرنگون ساخت. بسیاری کشته شدند و کسان بسیاری زندانی گردیدند.
ده سال بعد از کودتا ۲۸ مرداد، فضای تازه‌‌‌ای در کشورمان ایجاد شد. جبهه‌ی ملی دوباره جان گرفت، دفتر  و دستکی در خیابان تخت جمشید، در نزدیکی‌های دانشگاه تهران، راه‌ انداخت. سی‌ام تیر نزدیک می‌شد. جبهه ملی مردم را برای بزرگداشت این روز تاریخی دعوت کرد. من و فریدون اسماعیل‌زاده برای شرکت در این مراسم عازم تهران شدیم. رادیوی اتوبوسی که با آن راهی تهران بودیم، اعلامیه‌ی وزارت کشور و شهربانی کل کشور را مبنی بر ممنوعیت برگزاری مراسم یادبود، مرتب پخش میکرد.
من نگران بودم. اولین باری بود که قصد شرکت در چنین تظاهراتی را داشتم. از فریدون پرسیدم:
تکلیف ما چیست؟ با این اوضاع و احوال آیا باز هم باید در تظاهرات شرکت کنیم؟
او محکم و پابرجا گفت:
ما کار خودمان را می‌کینم. شهدای سی تیر نیز می‌دانستند که تجمع آنان جلوی مجلس ممنوع بود ولی رفتند.
به تهران رسیدیم. پل ارتباطی ما دوستان دانشجوی عضو جبهه‌ی ملی بودند. محل دیدار دانشکده‌ی پلی تکنیک آن روزی بود.
سر ساعت در محل حاضر شدیم. مسئول برنامه، ما را به گروه‌هائی تقسیم‌ کرد و هر گروه سرپرستی داشت. اما موکد بما توصیه کرد که نباید با نیروهای انتظامی مقابله کنیم. به محل دفتر جبهه‌ی ملی رفتیم. همه جوان بودیم و غالبن دانشجو. فکر نمی‌کنم تعدادمان به هزار نفر می‌رسید. ساختمانی که دفتر جبهه در آن قرار داشت، از هر سو، محاصره‌ی پلیس بود. اعضای هیئت رئیسه‌ی جبهه‌ی ملی پس از زمان نسبتن درازی، در بالکن ظاهر شدند و بر خلاف انتظار ما قطعنامه‌ی تصمیم بر لغو تظاهرات را خواندند و از مردم خواستند که متفرق شوند.
ما به همراه دانشجویان بیرون آمدیم. هر گروهی طبق برنامه راهی بخشی شد با این قرار که راس ساعت مقرر در میدان کاخ همدیگر را به بینیم.
گروهی که من، فریدون، جعفر، هاشم و... جزء آنان بودیم، با دادن شعارهائی به نفع دکتر مصدق و راه او، راهی بلوار کرج شدیم که آن روزها هنوز بلوار نشده بود و آب کرج خوانده می‌شد. در بلوار متوجه شدیم که از هر سو در محاصره‌ی نیروهای انتظامی پلیس، ژاندارمری و ارتش هستیم. حمله‌ی گاز انبری شروع شد. باتوم‌ها بکار افتاد. بی‌محابا می‌زدند، فحش می‌دادند و دستگیر می‌کردند. در گوشه ی غربی بلوار زمین گودی بود، پر از آجر و مصالح ساختمانی که مشغول ساختن سینمائی بودند که بعدن امپایر نامیده شد. بچه‌ها که وضع را خراب دیدند بدون توجه بدستور عدم مقابله‌ با نیروهای دولتی، با پرتاب آجر بسوی نیروی سرکوب‌گر به مقابله برخاستند. نیروهای انتطامی، اول کمی عقب نشست. اما بعد جری‌تر و شدیدتر حمله را آغاز کرد.
ما عقب نشستیم در حالیکه نیروهای انتظامی تعقیبمان می‌کردند. در یکی از کوچه‌های بین بلوار و خیابان تخت جمشید (طالقانی) گیر افتادیم. محوطه‌ی وسیعی بود. در شمال سربازان مسلح به تفنگ‌های برنو مستقر بودند و  در شرق ژاندارم‌ها و در بخش جنوبی پاسبانان باطوم بدست. من فرار از دست پاسبان‌ها را ساده‌تر ارزیابی کردم تا جوانان سربازِ تفنگ بدست. بطرف پاسبانان رفتم. سه نفر پلیس بی‌رحمانه به زیر باتوم‌ام گرفتند. ابتدا کمی بدون هرگونه واکنشی مقاومت کردم. اما درد شدید حاصل از ضربات باتوم به سر و صورت و بدنم، صبر و تحمل را از من ربود. یکی از پاسبان‌ها که از مقاومت من عصبانی شده بود و مرتب فحش میداد باتوم‌اش را سر و ته کرد تا از آن مانند گُرز استفاده کند. تحمل‌ام تمام شد. مشت جانانه‌ای توی صورت‌اش خوابانیم. او روی زمین پخش شد. مشت دوم‌ام دماغ پاسبانی دومی را خرد کرد. سومی با باطوم‌اش گُرز مانندش بمن حمله کرد و ضربه‌ی جانانه‌ای به شانه‌ام وارد کرد. اما من از فرصت بدست آمده استفاده کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. از بخت بد کوچه‌ی انتخابی‌ام بن بست بود. چندتایی زن و دختر که جلوی در خانه‌ بتماشا ایستاده بودند، فریاد زدند:
بن است! برگرد!
برگشتم. افسر پلیسی سر کوچه ایستاده بود. با دیدن او سر جایم خشک شدم. اما افسر نه تنها مزاحمتی برای من ایجاد نکرد که راه فرار را نیز بمن نشان داد.
پلیسی که نقش زمین شده بود، بلند شد و باتوم‌اش را بسوی‌ام پرتاپ کرد. شانس آوردم که هدف‌گیری‌اش خوب نبود و باتوم بمن نخورد. از مهلکه جان سالم بدر بردم. هرسه پاسبان که امیدشان از گرفتن من قطع شده بود، روی سر جوان دیگری ریختند و تا می‌خورد او را زدند و بعد توقیف‌اش کردند.
برای خبرگیری از سرنوشت همراهان به محل مقرر رفتم. در خیابان تخت جمشید، جعفر بی‌خیال رو به میدان کاخ در حرکت بود و طبق عادت‌اش مرتب تف می‌کرد. جلو  رفتم و سراغ فریدون را گرفتم. اما او نگاهی غریبانه بر من انداخت و پاسخی به سوالم نداد. کژ و مژ راه می‌رفت. طولی نکشید که تعادل‌ خودش را از دست داد و توی جوی خیابان سقوط کرد.
در میدان کاخ فریدون بما پیوست. کم‌کمک جمع کتک‌خورده‌گان تکمیل شد. بعضی زخمی شده بودند. مشغول حاضر و غایب کردن همراهان بودیم که از ترس صدای آژیر اتومبیل پلیس همه‌گی به قهوه‌خانه‌ی نبش میدان کاخ پناه بردیم. اتومبیل‌ها بدون توقف بسوی دانشگاه رفتند. دو سه نفری از گروه ما بوعده‌‌گاه نیامدند.
بخانه رفتم. پشت شانه‌ام، محل اصابت باتوم به شدت درد می‌کردم و دستم براحتی بالا نمی‌رفت. هوا گرم بود. شوهر خواهرم اصرار داشت که پیراهنم چون همیشه کنده و با زیرپوش بنشینم. با آوردن ده‌ها دلیل و برهان، خواسته‌اش رد کردم تا مبادا خواهر و بچه‌ها متوجه کبودی روی پشت شانه‌ام که باندازه‌ی یک بادمجان بود، خبردار شوند.
فردای آن روز خبر رسیید که تعدادی از دوستان گرفتار شده‌اند.