گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری
یادم نیست از کجا با هم آشنا شدیم.
تقریبن بچه محل بودیم. او بدبستان دانش میرفت. شاید رفاقت من با صالح سبب اشنائی ما شده
باشد. پدرش، مد اسمایل، در راستای
مظفریه دکان سبزیفروشی داشت. بهمین دلیل همه او را محمود
مُد اسمایل میخواندند
تا با دیگر محمودها اشتباه نشود. برغم ناسازگاریهای نوجوانیاش
که مدام
دنبال درد سر بود، بیاد ندارم که با من درگیر دعواهای دوران کودکی شده باشد. باری! رفتارش همیشه با من دوستانه بود.
از دوران کودکی و نوجوانی او چیزی بیاد ندارم جز اینکه او با درس و مشق میانهی چندانی نداشت. بیشتر روز را در مغازهی سبزیفروشی پدر به شب میرساند. همبازیهایش، بچههای مغازهداران همان راستا بودند. دکان کفاشی پدر صالح ترک هم در آن حوالی بود. دیوار بدیوار مدرسهی زنگنه و برابر مغازهی حسین ماستی. کار و بارش زیاد خوب نبود برغم مهارتی که در حرفهاش داشت. مردم را باور بر این که کفشهای مشهدی حسین «نِدِرُّومه» پاره نشدنی است. خود صالح ترک، پسری سربراه و درسخوانی بود و همیشه شاگرد اول کلاس. اما او هم مانند تمام پسرها، مجبور بود بخشی از وقت آزادش را پیش پدر بگذراند، بویژه که او نیز چون من، تنها فرزند پسر خانواده بود. علی حیدری که بعدها در دبستان علمی بما پیوست و همکلاسی من شد، ادعای دوستی و فامیلی با محمود را داشت. همهی اینها سبب شد تا من و محمود با هم آشنا شویم. یادم نیست کی و چرا مدرسه را رها کرد و به نجاری روی آورد. کارگاه نجاریاش دیوار به دیوار دکان نانوائی سنگکی بود که من در جوانی، هرگاه خانه بودم، نان روزانه را آز آنجا تهیه میکردم. بعضی روزها تا سنگکهای آویخته به میخهای جلوی نانوائی، خنک شود، سری به محمود میزدم و حالی از او میپرسیدم. از همه جا حرف میزدیم. اما من بیشتر شنونده بودم تا گوینده. پای درد دلهای او مینشستم و به داستانهایاش گوش فرا میدادم. او گفتنی بسیاری داشت و من با راست یا دروغ بودن آنها کاری نداشتم. فقط گوش میدادم. بنوعی سنگ صبورش بودم. کارهای انجام دادهاش همه نادرست بود. دعوا و عرق خوری و دزدی.
روزی از او پرسیدم:
خب که چی؟ دوران بچهگی که تمام شد. دوران جوانی در حال گذر است. زندهگی آرام و بیدرد سر کی باید آغاز شود؟
محمود رندهی نجاریاش را کناری نهاد، سیگاری روشن کرد. سیگاری هم بمن داد. کبریتی کشید. اول سیگار مرا روشن کرد. بعد سیگار خودش را. دو سه پکی محکم به سیگارش زد و دودش را با حرص تمام وارد ششهایاش کرد. نگاهش را بمن دوخت و چشم از من بر نمیداشت. انگار بچیزی میاندیشید. نهایت بازماندهی دود بینیکوتین سیگارش را بیرون داد و گفت:
ممد جان! تو رات عوض شده. درس خواندی. معلم شدی. حاجی همیشه پشت و پناهت بود و هس. اما مَ شی؟ خودممْ نیمیدانم که شی شد که ایجور، الاخون والاخون شدم. نه درسی خواندم، نه پول و پلهای دارم! أ بوآمم که هیش وخت به شم نرسید. نیماخام بنالم. اُ نیمیدانست برسه. هیچ هیچ! ای اجتماع بود که منه ایجور بدبخت کرد. مَ تا انتقاممه ازی اجتماعه نگیرم، خیالم راحت نیمیشه.
سیگارش به آخر رسیده بود. ته ماندهاش را توی کوچه انداخت، رندهی نجاریاش را بر داشت و با خشونتی آشکار، بجان تختهای افتاد که میخواست از آن چهارچوبهای برای در مغازهی همسایهاش بسازد. دو باره روی بمن کرد و گفت:
فکر موکنی از ای کار میشه پول و پلهای در آورد؟ و خودش جواب خودش را داد:
نه جانوم! اسدِ دکتر عماده که میشناسی. اُنم پاینتر، سر چارراه، مِثدِ مَ مَطَلِه نجاریه! تو هرچی باشه باز یی جوب باریکه داری که آبش اِگَرَم زیاد نیس، باز چولّه چولّه میا. درامد ما اوجور نیس. کی بمن و اسد کار میده.
نانهای من مدتی بود خنک شده بودند. آنها را جمع کردم و پس از توزین، پولش را دادم. به کارگاه محمود برگشتم تا با او وداعی کنم. تا دهان باز کردم گفت:
همو که گفتم. یا خودمه نابود موکنم یا انتقاممه ازی جامعهی لاکردار لعنتی میگیرم.
بگمانم این آخرین گفتوگوی رو در رو و جدی من و محمود شد.
سر چهارراه کبابیان، پینهدوزی بود بنام علیحسین. او مشتری دکان پدر بود و ما هم کفشهایمان را برای تعمیر باو میدادیم. مرد زحمتکشِ درستکاری بود. خوش قول و وقتشناس. هرگز بدقولی از او ندیدم. بین من او رابطهی خوبی ایجاد شده بود. هرگاه برای کاری پیش او میرفتم، او گزارش مفصلی از آنچه در محل اتفاق افتاده بود بمن میداد. بخصوص زمانی که من دیگر ساکن همدان نبودم. او از سابقهی آشنایی من و محمود، خبر داشت. بخصوص که مالک دکان او، پزشک عمادی، پدر همان اسد نجار، یار غار و همکار محمود بود. من، اسد را از دوران کودکی میشناختم. او بزرگتر از ما بود و در آرتیسبازیهای توی کوچه، همیشه نقش مقابل ممدلی کچل «آرتیسه» را بازی میکرد. یکی دو باری هم من و علی و محمود، وارد بازی آنها شده بودیم. علیحسین با نوعی دلسوزی از خلافکاریهای محمود خرف میزد. انگار دلش پیش او بود. او میگفت:
محمود وا ای کاراش، آبروی «بوآ»ی پدر بیچارهشم میوره.یک روز، پس از سالها دوری از همدان، بدداراو رفتم. تا نشستم پرسید از محمود خبر تازهای داری؟
گفتم:
نه تنها خبری ندارم که اصلن بفکرش هم نبودهام. سالهاست او را ندیدهام. چه خبر؟ باز گل کاشته؟
علیحسین ادامه داد:
محمود رفت و کسی نمیدانست کجاس تا چند وقت پیش خبرش از هند رسید. میگن اونجا دار و دستهی را انداخته بود. شبا خانه و ماغازهی هندیای پولداره میزنن. کلیام پول و پله بهم زده. اما حالا مدتیه زندان تشریف دارن. خدا میدانه جان سالم در بوره «ببره» یا نه.
دیگر خبری از محمود نداشتم تا باز گذارم بهمدان افتاد. مادر گفت علیحسین کفاش همیشه احوالت را میپرسه. مرد خوببه. یی سری به شِشِْ «باو» بزن! ثواب داره.
سری به علیحسین کفاش زدم. با هم بگفتوگو نشستیم. صحبت باز به محمود کشیده شد. اینبار علیحسین خبر از بازگشت او داد با کلی پول. و اضافه کرد:
برای توبه، رفته مکه و حاجی شده. حالا تو تهران مغازهی سمساری مفصلی راه انداخته. از من خواست که در تهران سری باو بزنم.
دلم میخواست چنانکاری را میکردم و از محمود میپرسیدم:
چه شد که باین فکر افتادی که انتقامت را از جامعهی هندیان بگیری؟ شاید تو هم پیرو فلسفهی همان قاضی بلخی بودی و من نمیدانستم.
در آخرین سفرم به همدان، سری به دکان علیحسین زدم. یادداشتی مبنی بر تعطیلی مغازه بدلیل بیماری صاحب آن روی پنجرهی دکاناش خودنمائی میکرد. بیماریای که به بهبودی منتهی نشد و جان او را گرفت.
صالح ترک پس از اتمام کلاس نهم، وارد دانشسرا شد. در هر دو سالِ دانشسرا، نفر اول شد. ادارهی آموزش و پرورش «فرهنگ آنزمان» را رسم بر این بود که به نفرات اول و دوم دانشسرای مقدماتی، بورس تحصیلی میداد. صالح پس از گذراندن ششم ریاضی وارد دانشسرایعالی شد، فیزیک خواند و سالها دبیر دبیرستانهای همدان بود.
پینوشت
بسیاری از دوستان که محصل صالح ترک بودهاند، تعریفها از او میکنند. چندی پیش که شایعهی فوت او بگوشم رسید، دنبال شماره تلفن او گشتم. خواهرزادهام شمارهاش را بمن داد. باو زنگ زدم اما مرا درست بجا نیاورد. در کلاماش نشانی از یادماندههای کودکی نبود.
از دوران کودکی و نوجوانی او چیزی بیاد ندارم جز اینکه او با درس و مشق میانهی چندانی نداشت. بیشتر روز را در مغازهی سبزیفروشی پدر به شب میرساند. همبازیهایش، بچههای مغازهداران همان راستا بودند. دکان کفاشی پدر صالح ترک هم در آن حوالی بود. دیوار بدیوار مدرسهی زنگنه و برابر مغازهی حسین ماستی. کار و بارش زیاد خوب نبود برغم مهارتی که در حرفهاش داشت. مردم را باور بر این که کفشهای مشهدی حسین «نِدِرُّومه» پاره نشدنی است. خود صالح ترک، پسری سربراه و درسخوانی بود و همیشه شاگرد اول کلاس. اما او هم مانند تمام پسرها، مجبور بود بخشی از وقت آزادش را پیش پدر بگذراند، بویژه که او نیز چون من، تنها فرزند پسر خانواده بود. علی حیدری که بعدها در دبستان علمی بما پیوست و همکلاسی من شد، ادعای دوستی و فامیلی با محمود را داشت. همهی اینها سبب شد تا من و محمود با هم آشنا شویم. یادم نیست کی و چرا مدرسه را رها کرد و به نجاری روی آورد. کارگاه نجاریاش دیوار به دیوار دکان نانوائی سنگکی بود که من در جوانی، هرگاه خانه بودم، نان روزانه را آز آنجا تهیه میکردم. بعضی روزها تا سنگکهای آویخته به میخهای جلوی نانوائی، خنک شود، سری به محمود میزدم و حالی از او میپرسیدم. از همه جا حرف میزدیم. اما من بیشتر شنونده بودم تا گوینده. پای درد دلهای او مینشستم و به داستانهایاش گوش فرا میدادم. او گفتنی بسیاری داشت و من با راست یا دروغ بودن آنها کاری نداشتم. فقط گوش میدادم. بنوعی سنگ صبورش بودم. کارهای انجام دادهاش همه نادرست بود. دعوا و عرق خوری و دزدی.
روزی از او پرسیدم:
خب که چی؟ دوران بچهگی که تمام شد. دوران جوانی در حال گذر است. زندهگی آرام و بیدرد سر کی باید آغاز شود؟
محمود رندهی نجاریاش را کناری نهاد، سیگاری روشن کرد. سیگاری هم بمن داد. کبریتی کشید. اول سیگار مرا روشن کرد. بعد سیگار خودش را. دو سه پکی محکم به سیگارش زد و دودش را با حرص تمام وارد ششهایاش کرد. نگاهش را بمن دوخت و چشم از من بر نمیداشت. انگار بچیزی میاندیشید. نهایت بازماندهی دود بینیکوتین سیگارش را بیرون داد و گفت:
ممد جان! تو رات عوض شده. درس خواندی. معلم شدی. حاجی همیشه پشت و پناهت بود و هس. اما مَ شی؟ خودممْ نیمیدانم که شی شد که ایجور، الاخون والاخون شدم. نه درسی خواندم، نه پول و پلهای دارم! أ بوآمم که هیش وخت به شم نرسید. نیماخام بنالم. اُ نیمیدانست برسه. هیچ هیچ! ای اجتماع بود که منه ایجور بدبخت کرد. مَ تا انتقاممه ازی اجتماعه نگیرم، خیالم راحت نیمیشه.
سیگارش به آخر رسیده بود. ته ماندهاش را توی کوچه انداخت، رندهی نجاریاش را بر داشت و با خشونتی آشکار، بجان تختهای افتاد که میخواست از آن چهارچوبهای برای در مغازهی همسایهاش بسازد. دو باره روی بمن کرد و گفت:
فکر موکنی از ای کار میشه پول و پلهای در آورد؟ و خودش جواب خودش را داد:
نه جانوم! اسدِ دکتر عماده که میشناسی. اُنم پاینتر، سر چارراه، مِثدِ مَ مَطَلِه نجاریه! تو هرچی باشه باز یی جوب باریکه داری که آبش اِگَرَم زیاد نیس، باز چولّه چولّه میا. درامد ما اوجور نیس. کی بمن و اسد کار میده.
نانهای من مدتی بود خنک شده بودند. آنها را جمع کردم و پس از توزین، پولش را دادم. به کارگاه محمود برگشتم تا با او وداعی کنم. تا دهان باز کردم گفت:
همو که گفتم. یا خودمه نابود موکنم یا انتقاممه ازی جامعهی لاکردار لعنتی میگیرم.
بگمانم این آخرین گفتوگوی رو در رو و جدی من و محمود شد.
سر چهارراه کبابیان، پینهدوزی بود بنام علیحسین. او مشتری دکان پدر بود و ما هم کفشهایمان را برای تعمیر باو میدادیم. مرد زحمتکشِ درستکاری بود. خوش قول و وقتشناس. هرگز بدقولی از او ندیدم. بین من او رابطهی خوبی ایجاد شده بود. هرگاه برای کاری پیش او میرفتم، او گزارش مفصلی از آنچه در محل اتفاق افتاده بود بمن میداد. بخصوص زمانی که من دیگر ساکن همدان نبودم. او از سابقهی آشنایی من و محمود، خبر داشت. بخصوص که مالک دکان او، پزشک عمادی، پدر همان اسد نجار، یار غار و همکار محمود بود. من، اسد را از دوران کودکی میشناختم. او بزرگتر از ما بود و در آرتیسبازیهای توی کوچه، همیشه نقش مقابل ممدلی کچل «آرتیسه» را بازی میکرد. یکی دو باری هم من و علی و محمود، وارد بازی آنها شده بودیم. علیحسین با نوعی دلسوزی از خلافکاریهای محمود خرف میزد. انگار دلش پیش او بود. او میگفت:
محمود وا ای کاراش، آبروی «بوآ»ی پدر بیچارهشم میوره.یک روز، پس از سالها دوری از همدان، بدداراو رفتم. تا نشستم پرسید از محمود خبر تازهای داری؟
گفتم:
نه تنها خبری ندارم که اصلن بفکرش هم نبودهام. سالهاست او را ندیدهام. چه خبر؟ باز گل کاشته؟
علیحسین ادامه داد:
محمود رفت و کسی نمیدانست کجاس تا چند وقت پیش خبرش از هند رسید. میگن اونجا دار و دستهی را انداخته بود. شبا خانه و ماغازهی هندیای پولداره میزنن. کلیام پول و پله بهم زده. اما حالا مدتیه زندان تشریف دارن. خدا میدانه جان سالم در بوره «ببره» یا نه.
دیگر خبری از محمود نداشتم تا باز گذارم بهمدان افتاد. مادر گفت علیحسین کفاش همیشه احوالت را میپرسه. مرد خوببه. یی سری به شِشِْ «باو» بزن! ثواب داره.
سری به علیحسین کفاش زدم. با هم بگفتوگو نشستیم. صحبت باز به محمود کشیده شد. اینبار علیحسین خبر از بازگشت او داد با کلی پول. و اضافه کرد:
برای توبه، رفته مکه و حاجی شده. حالا تو تهران مغازهی سمساری مفصلی راه انداخته. از من خواست که در تهران سری باو بزنم.
دلم میخواست چنانکاری را میکردم و از محمود میپرسیدم:
چه شد که باین فکر افتادی که انتقامت را از جامعهی هندیان بگیری؟ شاید تو هم پیرو فلسفهی همان قاضی بلخی بودی و من نمیدانستم.
در آخرین سفرم به همدان، سری به دکان علیحسین زدم. یادداشتی مبنی بر تعطیلی مغازه بدلیل بیماری صاحب آن روی پنجرهی دکاناش خودنمائی میکرد. بیماریای که به بهبودی منتهی نشد و جان او را گرفت.
صالح ترک پس از اتمام کلاس نهم، وارد دانشسرا شد. در هر دو سالِ دانشسرا، نفر اول شد. ادارهی آموزش و پرورش «فرهنگ آنزمان» را رسم بر این بود که به نفرات اول و دوم دانشسرای مقدماتی، بورس تحصیلی میداد. صالح پس از گذراندن ششم ریاضی وارد دانشسرایعالی شد، فیزیک خواند و سالها دبیر دبیرستانهای همدان بود.
پینوشت
بسیاری از دوستان که محصل صالح ترک بودهاند، تعریفها از او میکنند. چندی پیش که شایعهی فوت او بگوشم رسید، دنبال شماره تلفن او گشتم. خواهرزادهام شمارهاش را بمن داد. باو زنگ زدم اما مرا درست بجا نیاورد. در کلاماش نشانی از یادماندههای کودکی نبود.
2 نظرات:
با درود همچون همیشه خاطرات دل انگیز را خواندم. پیش از هر چیز امید است تندرست باشید. دوم: در این پاراگراف (شی) احتمالا به جای (چی) چاپ شده. البته اگر محاوره ای باشد که حرفی نیست. به هر روی حیف است این نوشتار که خود یک نقاشی از شهرهاست و حتا در تاریخ و شهر سازی هم گاه می شود از این خاطرات الگو گرفت را کمی گسترده تر به چاپ نرسانی. محمود دهقانیdehgani.persianblog.ir
به گمانم در آن روزگار به این دلیل راه کربلا بسته می شد که از آبادان جماعت بسیاری برای ظاهرا زیارت می رفتند و در عراق می ماندند و کار می کردند. دولت عراق مجبور بود راه زیارت را ببندد. و اما راه خروج این که من همیشه بر این باورم که مسافرت به ایران تاثیر بسیاری بر خود آدم و اوضاع و مردم دارد.dehgani.persianblog.ir
ارسال یک نظر