هوشنگ صفائی
به دوست
تازه باز یافتهای، قول داده بودم تعدادی از عکسهای مشترکمان را برایش بفرستم.
آلبوم عکسهای سیاه و سفیدم را برگ میزدم که عکسی قدیمی نظرم را جلب کرد. یاد
سفرم بوطن افتادم و دیداری تصادفی در خیابان بوعلی با محمود سمواتیان، دوست و
همکار دیر و دورم. سال ۱۳۳۵ خورشیدی با محمود در دانشسرا آشنا شدم.. من سال اول
دانشسرا را میخواندم و محمود سال دومی ما بود و همکلاسی سید حسن حقیقی. حسن بچه
محل ما بود و از کودکی همدیگر را میشناختیم.
نسبت سببی بسیار دوری هم با هم داشتیم. خانهای در ته کوچهی ما اجاره کردهبودند.
حسن بیشتر وقتها با برادر بزرگترش صادق بود و یدالله. یدالله را از پیشتر میشناختم
که همکوچهای قدیمی بود. حسن مشتری مشتاق گردوبازی بود. پوشش و رفتارش با دیگر
بچههای گردوباز متفاوت بود. چپ دستی و تِشُلّهی «تیله» آهنی درشتاش، وجه مشخص
او بود. من اجازهی گردوبازی را نداشتم. پدر آن را قمار میدانست و قمار هم حرام
بود. گهگاهی بتماشای بازی آنها میرفتم. یکباری بخودم جرئت دادم و وارد بازی آنها
شدم. اما همینکه حسین احساس باختن کرد، ندایی به صادق داد. صادق و یدالله،
بلافاصله با حسن اعلام نداری کردند. اعلام نداری معنایش اعلام جنگ با من بود.
اتحاد سهگانهی آنان سبب شد تا من دو سه عدد از گردوهای بردهام را از دست بدهم.
من هم گردوهای کاشتهشدهام را برداشتم و گفتم:
سه نفر بر
یک نفر را قبول ندارم. شما با هم ساختهاید تا گردوهای مرا غارت کنید و از بازی
خارج شدم.
اسامی در پائین آورده شده است |
عدهای از
همان روزهای اول رجزخوانی را شروع کردند و برای دیگران خط و نشان کشیدند. دستهبندیها
شروع شده بود. من با پرویز که بچهمحل، همدبیرستانی و از دیرترها آشنا بودم و احمد
که در کلاس نهم همکلاسی من، بود، دور هم جمع شدیم. پرویز اصراری داشت تا گروهی قوی
و منسجم بسازیم تا دیگران که در شرورت صاحب نام و نشانی بودند جرأت مقابله با ما
را نکنند. بودند بسیاری که چون ما خروس جنگی نبودند و مشغلهشان درس و مشقشان بود.
و بودند کسانی که اهل جنگ و دعوا نبودند اما مجیز زورمندان میگفتند تا از آب گلآلود
ماهی خود بگیرند.
خروس جنگی
بودن ما سبب نزدیکی بیشتر ما به حسن شد چرا که او نیز با دو نفر از همکلاسیهایش گروهی
داشتند که ناظم دانشسرا به آنها لقب «سه
تفنگدار» دادهبود. در یکی از روزها بین سه تفنگدار و یکی دو نفر از همدورهایها،
دعوائی در گرفت که افراد مقابل کتک سختی خوردند. آشنائی سابق من با حسن سبب نزدیکی
بیشتر من و دو دیگر دوستم به آنان شد. اگر
چه دوستی سه تفنگدار خیلی زود بهم خورد و کار آنها حتا بقهر و جدائی کشید اما رابطهی
من و پرویز بت حسن بدوستی تبدیل شد تا آنجا که تمام اوقات بیکاریمان با هم بودیم.
این وضع ادامه داشت تا حسن پس از فراغت تحصیل راهی رزن شد.
در آن
روزها، هوشنگ صفایی، سال دومی ما بود و همکلاسی حسن. سبب نزدیکی من و هوشنگ نیز
همان حسن بود.
همان سال،
در یکی از شبهای ماه رمضان هوشنگ، همکلاسیهایاش را به خانهی پدریاش دعوت
کرد. از من هم خواست تا با آنان باشم. اعضای خانوادهاش با مهربانی، پذیرای ما
شدند. پدرش تا پاسی از شب با ما بود، برایمان از خاطراتاش گفت و در بازیهایمان
شرکت کرد.
روزی حسن
حقیقی، فتحالله لاجوردی و مسعود ریختهگر با جمعی از همدورهایهایشان، راهی گنجنامه
بودند. از من و محمود ایرانی که با آنان از پیش همکلاسی بودیم، خواستند که با آنان
باشیم. من دوربین حسین مساعد، دوست دوران کودکی و نوجوانیام را به عاریه گرفتم تا
عکسی بیادگار بردارم. صبحانه را بالای استخر عباسآباد خوردیم و بعد راهی گنجنامه
شدیم. از ماجراهای ٱن روز چیز زیادی بیادم نمانده است جز اینکه با هوشنگ صفائی
بیشتر آشنا شدم و آشنائی تبدیل بدوستی شد.
از چب: هوشنگ صفائی، علی بیداریان، حسن حقیقی، اکبری و خودم |
هوشنگ زود
عروسی کرد. دختر ملوسی گیرش آمد. بیشتر وقتها که هوا خوب بود، با بابا بگردش میآمد.
من یکی دو باری او را پیش از آن که راهی دبستان شود، دیده بودم.
روزهای
تعطیلِ من، بیشتر در کوه میگذشت و وقت آزادمان صرف خواندن کتاب میشد. بیرون هم
که میرفتیم با خودیها بودیم و سرگرم گپوگفت های آنچنانی و در خیال یا آرزوی حل
مشکلات جامعه.
هوشنگ دنبال
زندگی خانوادهگیاش بود. حسن دوستانی از دیگر سنخ گرفت و با من نه تنها کاری
نداشت که از برخورد با من هم پرهیز داشت.
سالهای اول
انقلاب بود و بر حسب تصادف در کنارهی میدان بزرگ شهر به هوشنگ برخوردم. ایستادیم
و از هر دری سخنی میگفتیم که یکی از همدورهایهای دانشسرا (یگی از سه تفنگداران)
از کنار ما دوان دوان گذشت و با صدایی بلند دوستاناش را که آنسوی خیابان بودند،
صدا کرد و حرفهایی، بین او و رفقایاش رد و بدل شد که نه بسن و سال او میخورد و
نه در شان شغلی که داشت، بود.
در راه گنجنامه ۱۳۳۶ خورشیدی |
هوشنگ گفت:
فکر کنم متوجه
مستی او نشدی! شیشهی عرق از جیب بغلاش بیرون زده بود. نه ممدجان، او هنوز هم در
همان حال و هوای نوجوانی درجا میزدند.
زود از هم
جدا شدیم و دیگر از هوشنگ خبری نداشتم تا پس از سالها دوری از وطن، در همدان و
باز هم در کنارهی همان میدان، به محمود سمواتیان برخوردم. مدتی با هم به گپ و گفت
ایستادیم. محمود از مرگ دلخراش دختر جوانش برایم گفت که مینیبوسی در جلوی دبستان
محل کارش، زیرش کرده بود و دختر یکسالهاش را از نعمت داشتن مادر، برای همیشه
محروم نموده بود.
سراغ هوشنگ
را گرفتم.
محمود گفت:
بعد از مرگ
فجیع دخترش، هم هوشنگ و هم همسرش از دق، مردند.
با تعجب
پرسیدم. چرا؟
محمود
پرسید:
مگر داستان
مرگ دخترش را نشنیدهای؟
گفتم: نه بیخبرم.
و او چنین
ادامه داد:
دخترشان را
تحویل یک قاچاقی دادند تا او را به آمریکا بفرستد. قاچاقچی هم او را توی چمدانی
گذاشت و تحویل بخش بار هواپیمایی داد. در مقصد جنازهی دختر تحویل داماد شد.
عجب! پس او
دختر هوشنگ بود؟
آره، و
عجیبتر آن تو از جریان بیخبری!
گفتم:
خب! بله من
که همدان نبودم. اگر چه خبر را بدون ذکر نام و نشان از رادیو آمریکا شنیدم. اما از
کجا باید میفهمیدم که او باید دختر هوشنگ باشد. آخرین دیدار من و هوشنگ مربوط به
حداقل ۱۶ یا ۱۷ سال پیش است، اوائل انقلاب.
و محمود ادامه
داد:
داماد هوشنگ
ساکن آمریکا بود. برای عروسی به ایران آمد. پس از مراسم عروسی داماد برای همسرش
تقاضای ویزای آمریکا کرد. دوران گروگانگیری بود. دولت آمریکا به دختر ویزای ورود
نداد. داماد، پس از ساخت و پاخت با مقامات فرودگاه، عروسش را توی چمدانی جاسازی
کرد و چمدان را تحویل قسمت بار هواپیمائی داد. در فرودگاه مقصد، چمدان را که تحویل
گرفت با جسد بیجان عروسش مواجه شد. داماد از شدت تاثر و ناراحتی با چاقو خودش را
سخت مجروح کرد که در اثر جراحات وارده در بیمارستان بمرد.
پینوشت
نام افراد موجود درعکس
ایستاده از سمت راست: خودم، اکبری، محمود سمواتیان، حسن حقیقی، مفتون (پسر
میرآقا مفتون، شاعر معروف شهرمان)، فتحالله لاجوردی، ابوالقاسم مخبرالصفا، اعظمی
و علی بیداریان
نشسته از سمت راست: محمود ایرانی، محمدعلی شمیم و هوشنگ صفایی
بیشتر آنانی که در این عکس هستند، سالهاست ندیدهام. برخی از آنان چهره
در خاک کشیدهاند.
یادشان مانا باد!
3 نظرات:
بسیار عالی خیلی جالبه چون مادر آن دختر مریض حسین در ایران بود
بسیار خاطرات زیبایی دارید عمو اروند. از اینکه آنها را می نگارید سپاسگزارم چون همه اینها تارخ مردم ما است. من هم در آن زمان خبر کشته شدن یک دختر را در چمدان شنیده بودم. البته در آن زمان من بچه بودم و در دورانی که شما عکس گرفته اید هنوز زمان زیادی تا به دنیا آمدن من مانده بود.
برایتان آرزوی سلامتی دارم
ابن بادداست را دوست دورهی دبیرستان داماد که از همشهریهای منست است در صفحهی فبسبوک خود نوشته بود. من برای تکمیل نوشتهام آنرا در کامنتدانی میگذارم.
ای خاطره که اینجا میارم بنا به درخواست آسید رضا است که ا خاطرات دوران جوانیست.
تابستان ۱۳۵۲ بود و ما تازه دیپلم رشته طبیعی با معدل خوب ۱۷.۵ گرفته بودم که شده بودم رتبه دوم تو دبیرستان ابن سینا. آقام و مادرم خیلی دلشان ماخاست که برم پزشکی باخانم ولی ما تمام هوشو هواسومای بود که برم به دانشکده خلبانی نیرو هوائی که به آرزوی زمان بچگیم که خلبان شدن بود برسم و اصلا تو کنکور سراسری شرکت نکردم و یه راست رفتم تو کلانتری پلیس اول خیابان بوعلی اسم بری دانشکده نوشتم. یه روز گرمی بود که سه تاا اتوبوس بنز پایگاه شاهرخی آمد و حدود صدو پنجاه نفر داوطلب خلبانی، افسری فنی، و همافری و گوروهبانی سوار کرد با برد پایگاه بری معاینات پزشکی. تو اتوبوس اول که ما بودم مخصوص داوطلبان خلبانی بود که یه چهل نفری بودیم از جمله دوست و همساد مان آقا محمود که او دیپلم ریاضی گرفته بود. از او چهل نفر فقط دو نفر توانستن ا تمامی آزمایشات سخت پزشکی قبول بشن که یکیش همی محمود بود او یکیشم شعبان نامی بود. ما به دل شکسته و گیجو ویج شده که حالا دیه شی بوکونم. یه روز رفته بودم تو باغات بالای جهان نما داشتم درس ماخاندم بری کنکور سال بعد که یه دفعه محمود دیدم بعد از دو سه ماه گفتم ماحمود تو اینجا شی موکونی پا شی شده که امدی مرخصی حالا که سر دوشی نگرفتی، که گفت که نه فرار کردم چون خیلی سخت بود و دارم میرم سر بازی. دیه ما محمود ندیدم. ده سال بعد زمستان ۱۳۶۲ بود که رفته بودم بری دوره دکترا تو رشته خودم در دانشگاه یوسی دیویس کالیفرنیا در خاصت تقاضا کنم. داشتم با ماشین رانندگی میکردم که یه دفعه اخبار رادیو تو ماشینم گفت که در فرودگاه لوس آنجلس در داخل یه چمدن جنازه یه دختری پیدا شده و پلیس و ااف- بی- آای مشغول برسی میباشند. خوب ناراحت شدم. روز بعد بود رفتم تو رستوران دنیس یه صبحانه بخورم یه یه دفعه عکس محمود و خانمش که اونم دختر ناظم دبستان امیر کبیر و همسایه خانه پای مصلا بود تو صفحه اول روزنامه سان فرانسیسکو کرنیکل دیدم که ماتم برد و خشک شدم و تیترش هم تراژدی بزرگ رومئو ژلیت ایرانی بود. خدا رحمتش کنه تازه ازدواج کرده بودند و در آلمان موفق به گرفتن ویزا بری خانمش نیمیشه که دو تای فکر مکنند که خانمش را تو چمدان با ماسک اکسیژن و یه مقدار موز بذاره که بیارتش آمریکا که خانومش بر اثر سرمای بسیار زیاد ارتفاع بالا و فشار بار جان میسپاره و دوست من هم از فرودگاه یک راست میره به خانه اش و با اسلحه خودکشی میکنه. خداوند روح هر دوشان را رحمت کنه.
ارسال یک نظر