ورود به سوئد، بخش دو
سه تفنگدار
از این جهت که در هتلی مستفر شدهایم، راضی هستم گرچه میدانم اقامت ما در اینجا، موقتی است. خوشحالیام از آن است که آدرس مندرج در پشت پاکت نامههایم که به ایران خواهد رفت خبر از اقامت ما در هتل را خواهد داد نه در کمپ. پس اگر نامه اتفاقن به دست ناآشنایی افتد راز پناهندهگی ما فاش نخواهد شد. به همه گفتهام برای معالجهی پویا راهی خارج هستم. گرچه مردم، گروه گروه، فرار را بر قرار ترجیح میدادند اما وحشت از افشاء شدن موضوع پناهندهگی زیاد بود. کسی به کسی اطمینان نداشت. بگیروببندها هم شدت گرفته بود. سفارت آلمان غربی با درخواست ویزای همسر و دختر بزرگم و حتا شیوای کوچولو، موافقت نکرده بود. زمانی که برای درج ویزا در گذرنامههایمان به سفارت آلمان غربی مراجعه کردهبودم، خانمی که پشت سر من ایستاده بود. تاریخ حرکتم را پرسید. بعد از من سوال کرد که امکان این را دارم تا در هواپیما، مواظب دختر ده سالهی او که به تنهایی راهی آلمان است باشم. جواب من مثبت بود.
او بعد اضافه کرد که برادرش ساکن آلمان است و در فرودگاه دخترش را تحویل خواهد گرفت. علت تنها سفر کردن دخترش را پرسیدم. گفت:
کودکان زیر ۱۲ سال نیازی بگرفتن ویزا ندارند. او را میفرستیم تا راه رفتن را برای من صاف کند. زمانی که از ندادن ویزا به شیوا صحبت به میان آوردم، او بمن توصیه کرد که شیوا را با خودم ببرم . مطمئن باشم که مشکلی پیش نخواهد آمد.
من فکر نمیکردم شیوا بدون مادرش، حاضر به ترک ایران باشد. اما زمانی که موضوع را با او در میان گذاشتم، جواب او شگفتم کرد:
بابا، من میخام با شما بیام تا در نگهداشتن پویا کمک شما باشم.
و بواقع نیز چنان نیز کرد و اکنون نیز رایطهی عجیبی بین او و برادر کوچکش برقرار است.
مدتها پیش یکی از همدورهایهایم در کلاس زبان انگلیسی، بمن پیشنهاد کرده بود که چنانچه قصد قصد سفر داشته باشم او میتواند ویزای سوئد را با پرداخت هزار دلار، برایم فراهم کند. همان کاری که برای خشایار، همکلاسیمان کرده بود. و بعد اضافه که که خشا دیشب از کیرونا Kiruna زنگ زد. او را به کمپ کیرونا فرستادهاند، کیرونا خیلی سرد است، میدانی؟
گفتم:
بله، یکی از دوستانم در آنجاست. اما من فعلن چنین قصدی ندارم. انگلیسی خواندنم بدلیل نیازی است که در کارم به آن دارم نه برای ترک وطن.
زمانی روز فرار رسید من نشانی از آن همدورهای نداشتم. کارها را همان دوست ساکن کیرونا که زمانی خودم در خارج شدن او از کشور، کمکش کرده بودم، ترتیب داد. نه تنها ترتیب داد که مرتب در نامههایش تشوقم میکردک
تا مثل من گرفتار نشدهای، بیا اینجا! من ترتیب همهی کارها را میدهم.
تصمیم نهایی را گرفتیم. اما من ضامن دوست از زندان آزاد شدهای بودم. او که از قصدم باخبر شده بود، پیامی فرستاد که "از جانب من نگران نباش. من ترتیب لغو ضمانت ترا خواهم". و همین کار را هم کرد، به چه نحو، نمیدانم.
باری! پس از دو هفتهای اقامت در هتل مِرک، بما خبر دادند که بار و بُنهِمان را جمع کنیم که فردا راهی شهری بنام هِلِلهفوشنسHälleforsnäs خواهیم شد.ما، بار و بنهی نداشتیم. داروندارمان، لباسی بود که ادارهی مهاجرت بما داده بود. وسایل همراهمان را به توصیهی قاچاقچی، در فرودگاه آلمان جا گذاشته بودیم تا در تعویض چندبارهی هواپیما، دستوپاگیرمان نباشد.
فردای آن روز (اواسط فروردین ۱۳۶۶) اتوبوسی برای بردن ما به جلوی هتل آمد.با بچهها وارد اتوبوس شدیم. همهی صندلیهای پشتِسر راننده، اشغال ایرانیانی ناآشنا بود که از محل دیگری آورده بودند. آقای میانسالی، درست وسط راهرویِ اتوبوس، دستها روی سینه چلیپا کرده، ایستاده بود و غرق در افکار خویش، به نقطهی ناپیدائی خیره شده بود. انگار نه انگار راه بر مسافران بسته است. بچهها، با نگاهی پرسشگرانه، از من چاره خواستند. من با گفتن "آقا به بخشید!" راه خودم را باز کردم و از کنارش گذشتیم.
چهار صندلی خالی سمت راست اتوبوس را اشغال کردیم. پویا که پنجسالی بیشتر نداشت، فورن پشت فرمان اتوبوس نشست. راننده توی درگاهی اتوبوس ایستاده بود. نیمنگاهی به پویا کرد و بکارش مشغول شد. من دریافتم که او مخالفتی با نشستن پویا در پشت فرمان، ندارد. اما چشمانم به پویا بود. یکباره صدای اعتراض آمیزی بلند شد:
ای بچه مال کیه؟ مگه بچه صاحب نداره؟
شیوا و نیما با نگرانی گفتند:
بابا منظور آقاهه پویاس.
آهسته به آقای متعرض نزدیک شدم، سلامش کردم و پرسیدم:
ـ به بخشید! شما رانندهی اتوبوس هستید؟
گفت:
ـ نه خیر قربان ! چطور مگه؟
ـ هیچی! همین طوری. چون خیلی عصبانی شدهاید فکر کردم شاید رانندهگی اتوبوس به عهدهی شما باشد.
ـ نه آقا! من فکر سلامت ای بچه و مسافرام.
ـ آها! خیلی ممنون! اما این منم که باید نگران سلامت فرزندم باشم نه شما! خیالتون راحت باشه. نیازی هم به داد و فریاد و بد زبانی نیست!
طرف کوتاه آمد. من به سرجایم نرسیده بود که دو باره فریادش بلند شد:
به بین آقا! پسرت عینک آقای راننده را ورداشته!
گفتم:
خب! به شما چه مربوط؟ عینک مال رانندهس، نه مال شما. راننده هم که سُر و مُر و گنده اونجا واساده و داره بیتفاوت نیگا میکنه!
و رو به راننده کردم و از او پرسیدم:
از نظر شما اشکالی نداره که پسر من پشت فرمان بنشینه یا عینک شما را برداره؟
راننده گفت:
بچه رو راحت بذار! مهم نیس! من مواظبم.
همهی مسافران سوار شدند. خانمی سوئد میکروفون را از راننده گرفت، سلامی کرد، خوشی آمدی گفت و خودش را به عنوان کارمند ادارهی مهاجرت معرفی کرد. و گفت که تا هلله فوشنس همراه ما خواهد بود.
در این میان طرف روزنامهای بیرون آورد و به خانم و اطرافیانش نشان داد. صفحهی اول روزنامه عکس او و چند ایرانی دیگر را نشان میداد که برای ماموریتی وارد لندن شده بودند.
یاد داستان سفر خالهزادهام و دوستانش به لندن افتادم. او و دوستش که هر دو از همکارانم بودند، برایم تعریف کرده بود که یکی از تجار آبادان، راهی لندن میشوند. بهنگام ورود، آقایی به آنها مراجعه کرده و میپرسد:
دوست دارید عکس و گزارش ورود شما را در این روزنامه و در صفحهی اول منتشر کنم؟ پسر خاله و دوستش موافقت میکنند که با پرداخت مبلغی، مصاحبهای با آنها انجام شود. روزنامهچی از آن دو عکسی میگیرد و در زیر آن مینویسد:
آقایان فلانی و فلانی، ماموران عالیرتبهی گمرک ایران برای... امروز وارد لندن شدند. و روزنامه را که فقط در یک یا دو نسخه چاپ کرده بود، به آنها میدهد. آنها هم با نشان دادن روزنامه به دوستشان، او را سر کار میگزارند که "چون ما گمرکی و کارمند دولت هستیم" خبرنگار با ما مصاحبه کرد نه با توی تاجر. طرف هم موضوع را جدی گرفته بود و کلی دلخور که چرا نامردی کرده و او را خبر نکردهاند.
از این جهت که در هتلی مستفر شدهایم، راضی هستم گرچه میدانم اقامت ما در اینجا، موقتی است. خوشحالیام از آن است که آدرس مندرج در پشت پاکت نامههایم که به ایران خواهد رفت خبر از اقامت ما در هتل را خواهد داد نه در کمپ. پس اگر نامه اتفاقن به دست ناآشنایی افتد راز پناهندهگی ما فاش نخواهد شد. به همه گفتهام برای معالجهی پویا راهی خارج هستم. گرچه مردم، گروه گروه، فرار را بر قرار ترجیح میدادند اما وحشت از افشاء شدن موضوع پناهندهگی زیاد بود. کسی به کسی اطمینان نداشت. بگیروببندها هم شدت گرفته بود. سفارت آلمان غربی با درخواست ویزای همسر و دختر بزرگم و حتا شیوای کوچولو، موافقت نکرده بود. زمانی که برای درج ویزا در گذرنامههایمان به سفارت آلمان غربی مراجعه کردهبودم، خانمی که پشت سر من ایستاده بود. تاریخ حرکتم را پرسید. بعد از من سوال کرد که امکان این را دارم تا در هواپیما، مواظب دختر ده سالهی او که به تنهایی راهی آلمان است باشم. جواب من مثبت بود.
او بعد اضافه کرد که برادرش ساکن آلمان است و در فرودگاه دخترش را تحویل خواهد گرفت. علت تنها سفر کردن دخترش را پرسیدم. گفت:
کودکان زیر ۱۲ سال نیازی بگرفتن ویزا ندارند. او را میفرستیم تا راه رفتن را برای من صاف کند. زمانی که از ندادن ویزا به شیوا صحبت به میان آوردم، او بمن توصیه کرد که شیوا را با خودم ببرم . مطمئن باشم که مشکلی پیش نخواهد آمد.
من فکر نمیکردم شیوا بدون مادرش، حاضر به ترک ایران باشد. اما زمانی که موضوع را با او در میان گذاشتم، جواب او شگفتم کرد:
بابا، من میخام با شما بیام تا در نگهداشتن پویا کمک شما باشم.
و بواقع نیز چنان نیز کرد و اکنون نیز رایطهی عجیبی بین او و برادر کوچکش برقرار است.
مدتها پیش یکی از همدورهایهایم در کلاس زبان انگلیسی، بمن پیشنهاد کرده بود که چنانچه قصد قصد سفر داشته باشم او میتواند ویزای سوئد را با پرداخت هزار دلار، برایم فراهم کند. همان کاری که برای خشایار، همکلاسیمان کرده بود. و بعد اضافه که که خشا دیشب از کیرونا Kiruna زنگ زد. او را به کمپ کیرونا فرستادهاند، کیرونا خیلی سرد است، میدانی؟
گفتم:
بله، یکی از دوستانم در آنجاست. اما من فعلن چنین قصدی ندارم. انگلیسی خواندنم بدلیل نیازی است که در کارم به آن دارم نه برای ترک وطن.
زمانی روز فرار رسید من نشانی از آن همدورهای نداشتم. کارها را همان دوست ساکن کیرونا که زمانی خودم در خارج شدن او از کشور، کمکش کرده بودم، ترتیب داد. نه تنها ترتیب داد که مرتب در نامههایش تشوقم میکردک
تا مثل من گرفتار نشدهای، بیا اینجا! من ترتیب همهی کارها را میدهم.
تصمیم نهایی را گرفتیم. اما من ضامن دوست از زندان آزاد شدهای بودم. او که از قصدم باخبر شده بود، پیامی فرستاد که "از جانب من نگران نباش. من ترتیب لغو ضمانت ترا خواهم". و همین کار را هم کرد، به چه نحو، نمیدانم.
باری! پس از دو هفتهای اقامت در هتل مِرک، بما خبر دادند که بار و بُنهِمان را جمع کنیم که فردا راهی شهری بنام هِلِلهفوشنسHälleforsnäs خواهیم شد.ما، بار و بنهی نداشتیم. داروندارمان، لباسی بود که ادارهی مهاجرت بما داده بود. وسایل همراهمان را به توصیهی قاچاقچی، در فرودگاه آلمان جا گذاشته بودیم تا در تعویض چندبارهی هواپیما، دستوپاگیرمان نباشد.
فردای آن روز (اواسط فروردین ۱۳۶۶) اتوبوسی برای بردن ما به جلوی هتل آمد.با بچهها وارد اتوبوس شدیم. همهی صندلیهای پشتِسر راننده، اشغال ایرانیانی ناآشنا بود که از محل دیگری آورده بودند. آقای میانسالی، درست وسط راهرویِ اتوبوس، دستها روی سینه چلیپا کرده، ایستاده بود و غرق در افکار خویش، به نقطهی ناپیدائی خیره شده بود. انگار نه انگار راه بر مسافران بسته است. بچهها، با نگاهی پرسشگرانه، از من چاره خواستند. من با گفتن "آقا به بخشید!" راه خودم را باز کردم و از کنارش گذشتیم.
چهار صندلی خالی سمت راست اتوبوس را اشغال کردیم. پویا که پنجسالی بیشتر نداشت، فورن پشت فرمان اتوبوس نشست. راننده توی درگاهی اتوبوس ایستاده بود. نیمنگاهی به پویا کرد و بکارش مشغول شد. من دریافتم که او مخالفتی با نشستن پویا در پشت فرمان، ندارد. اما چشمانم به پویا بود. یکباره صدای اعتراض آمیزی بلند شد:
ای بچه مال کیه؟ مگه بچه صاحب نداره؟
شیوا و نیما با نگرانی گفتند:
بابا منظور آقاهه پویاس.
آهسته به آقای متعرض نزدیک شدم، سلامش کردم و پرسیدم:
ـ به بخشید! شما رانندهی اتوبوس هستید؟
گفت:
ـ نه خیر قربان ! چطور مگه؟
ـ هیچی! همین طوری. چون خیلی عصبانی شدهاید فکر کردم شاید رانندهگی اتوبوس به عهدهی شما باشد.
ـ نه آقا! من فکر سلامت ای بچه و مسافرام.
ـ آها! خیلی ممنون! اما این منم که باید نگران سلامت فرزندم باشم نه شما! خیالتون راحت باشه. نیازی هم به داد و فریاد و بد زبانی نیست!
طرف کوتاه آمد. من به سرجایم نرسیده بود که دو باره فریادش بلند شد:
به بین آقا! پسرت عینک آقای راننده را ورداشته!
گفتم:
خب! به شما چه مربوط؟ عینک مال رانندهس، نه مال شما. راننده هم که سُر و مُر و گنده اونجا واساده و داره بیتفاوت نیگا میکنه!
و رو به راننده کردم و از او پرسیدم:
از نظر شما اشکالی نداره که پسر من پشت فرمان بنشینه یا عینک شما را برداره؟
راننده گفت:
بچه رو راحت بذار! مهم نیس! من مواظبم.
همهی مسافران سوار شدند. خانمی سوئد میکروفون را از راننده گرفت، سلامی کرد، خوشی آمدی گفت و خودش را به عنوان کارمند ادارهی مهاجرت معرفی کرد. و گفت که تا هلله فوشنس همراه ما خواهد بود.
در این میان طرف روزنامهای بیرون آورد و به خانم و اطرافیانش نشان داد. صفحهی اول روزنامه عکس او و چند ایرانی دیگر را نشان میداد که برای ماموریتی وارد لندن شده بودند.
یاد داستان سفر خالهزادهام و دوستانش به لندن افتادم. او و دوستش که هر دو از همکارانم بودند، برایم تعریف کرده بود که یکی از تجار آبادان، راهی لندن میشوند. بهنگام ورود، آقایی به آنها مراجعه کرده و میپرسد:
دوست دارید عکس و گزارش ورود شما را در این روزنامه و در صفحهی اول منتشر کنم؟ پسر خاله و دوستش موافقت میکنند که با پرداخت مبلغی، مصاحبهای با آنها انجام شود. روزنامهچی از آن دو عکسی میگیرد و در زیر آن مینویسد:
آقایان فلانی و فلانی، ماموران عالیرتبهی گمرک ایران برای... امروز وارد لندن شدند. و روزنامه را که فقط در یک یا دو نسخه چاپ کرده بود، به آنها میدهد. آنها هم با نشان دادن روزنامه به دوستشان، او را سر کار میگزارند که "چون ما گمرکی و کارمند دولت هستیم" خبرنگار با ما مصاحبه کرد نه با توی تاجر. طرف هم موضوع را جدی گرفته بود و کلی دلخور که چرا نامردی کرده و او را خبر نکردهاند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر