سفر به تانزانیا, بخش چهارم
فوریهی ۲۰۱۰
پس از صبحانه راهی بازار میشویم. کوچهی هتل باریک، خاکی و پر از چالوچوله است. از هتل پا بیرون نگذاشته چند شوفر تاکسی به استقبالمان میآیند. اولی که جواب منفی ما را میشنود، بقیه نیز عقبگرد میکنند. مرد فقیر میانسال دیروزی که بهنگام ورود ما، نشسته بر پلههای هتل مشغول به خوردن پیالهای لوبیای پخته بود حالا جارو بدست، ته سیگارهای ریخته شده در جلو هتل را جارو میزند. با دیدن من لبخندی حاکی از آشنایی بر لبانش مینشیند. باز هم قهوه فروش دوره گرد جوانی همانجا ایستاده است و فنجانی پر از قهوه جلوی رفتگر گذاشته است. قهوهجوش پسرک، خاطرهی چایدارچین فروشهای همدان را در خاطرم زنده میکند. چایدارچینیهای ما سلمانی بودند و هم چاقو تیز کن. در کنارهی خیابان در اذاء دو ریال سرت را چره میکرد، با استکانی چایدارچنین از تو پذیرانی مینمود و اگر میخواستی چاقو جیبیات را هم برایت تیز میکرد.
قهوهجوش پسرک بواقع سماوری بود و از دو بخش جداگانهی سوارشده بر هم درست شده بود. بخش اول مخزن آب بود و بخش دوم اجاقی زغالسوز.
قهوه فروش، تکهای نان شیرینی از کیسهی پلاستیکی آویزان بر کمرش بیرون میآورد و در کنارهی فنجان قهوهی رفتهگر میگذارد.عقب میکشد و بدیوار تکیه میکند تا مشتریاش، سر صبر، قهوهاش را بنوشد.
آشپزخانهی کنارهی کوچه نیز بیمشتری نیست. مادری مشغول پذیرایی از سه فرزندِ قد و نیمقد نشسته بر پلاسی است که در کنارهی کوچه پهن شده است. پسرکی ظروف غذا را همانجا در تشتکی با آبی که از سطل کنار دستش بر میدارد میشوید. خیابان پر از دستفروشانی بس کم سرمایه است که کالایشان بطریهای آب آشامیدنی است و بادام زمینی بوداده، انبه «مانگو» و دیگر میوههای گرمسییری. فروشندهگان بیشترشان در سنینی هستند که باید روی صندلیهای دبستان و دبیرستان نشسته باشند نه در پی تهیهی نان شب.
کنارهی خیابانی پهلویی را میوهفروشان به اشغال خود در آوردهاند. کالاهایشان میوه و سبزیجات خودکاشته باید باشد که به معرض فروش گذاشتهاند. منظرهی جالبی است گرچه سرمایهی هر بساطدار بیش از ۲۰ تا ۳۰ یورو نمیشود، دقیقن مانند خربزه و هندوانهفروشان دوران کودکیام.
کلیهی درها و پنجرههای خانهها و مغازهها حتا در اتاقهای واقع در طبقات بالایی با نردههای فلزی پوشانیده شده است، درست مانند تهران بعد از انقلاب که خبر از ناامنی مطلق است. مغازهها را یونیفورم پوشانی که چرکی و کهنهگی لباسشان نشان از حقوق ناچیزشان است نگهبانی میکنند. مقابل هر بانکی یا هر بنگاه مالی، پلیسی تفنگ به دست، پست میدهد. اتومبیلها در زیر تابلوهای «توقف ممنوع» پارک کردهاند. ماموران نوشتن جریمه که بیشترشان نوجوانان فقیری هستند با دفترچهی کوچکی در دست، در کنارهی اتومبیلهای پارک شده رژه میروند تا مبادا کسی خراشی به آنها بیندازد. ورقهی جریمهای روی شیشهی هیچ اتومبیلی دیده نمیشود. یک سکهی ۲۰۰ یا ۳۰۰ شلینگی تانزانیایی مشکلگشای تمام مشکل است.
حضور ما در میان سیاهپوستان مشهود است. آنان بما به چشم "سفیدپوست" نگاه میکنند. حتمن سفیدپوستانی ثروتمند با جیبی پر از دلار آمریکایی یا یوروی اروپایی.
در کنارهی میدانی گروهی زن زیر درختانی جا خوشکرده و به گپ نشستهاند. هرکه بکاری مشغول است. یکی چیزی میبافد. دیگری دوستش را در پاککردن سبزی کمک میکند. همه با هم حرف میزنند. گاهی مصاحب تازهای به جمعشان میپیوندد و یا کسی جمع آنان را ترک میکند. یکی از آنان با اشاره به دوربین دست من چیزهایی میگوید. حدس میزنم دوست ندارد از آنان عکسی گرفته شود ولی من عکسم را گرفتهام.
آن طرفتر دو جوان با پوشی غیر عادی ایستادهاند و با اطرافیان به شوخی مشغول. پوشش آنها شبیه دلاک حمامهای خودمانی است که در زمان بیکاری، لنگی رنگارنک بدور کمر و لنگ دیگری انداخته بر دوش، جلو در حمامها به نظارهی مردم میایستادند و سیگار دود میکردند. تن نیمه عریان آن دو مرا به شک میاندازد که نکند زنان خودفروش باشند و دنبال مشتری! خودم را به مغازهای که همراهانم جهت خرید وارد آن شدهاند، میرسانم. از دور رفتار آن دو جوان را زیر نظر میگیرم. یکی از آن دو، جمع را ترک میکند. دیگری که تنها مانده است بسوی اتومبیلی میرود که در کنار خیابان پارک کرده است و با رانندهی آن وارد گفتوگو میگردد. راننده پایش را روی شکم جوان میگذارد و به آرامی او را از خود دور میکند و در اتومبیلش میبندد. گمانم در هرجایی بودن جوان قویتر میشود اما او مرد است نه زن که به دنبال مشتری است. جوانک مرا کشف میکند و لبخند به لب بسوی من میآید.
همینکه بمن میرسد با لبخندی میگوید:
Jambo!
گیج و سرگشته باو نگاه میکنم. نگهبان مغازهای که همراهانم داخل آن هستند به کمکم میآید و میگوید که بشما سلام میکند.
من هم سلامش میکنم و از حال او جویا میشوم.
جوان با خندهای بر لب میگوید:
نگهبان مغازه میگوید که بشما خوش آمد میگوید.
تشکری میکنم و او میگوید:
Habari چطوری؟
میپرسم:
تو چطوری؟ اینجا چکار میکنی؟
میپرسم:
مسلح هم هستی؟
پوشش لنگ مانندش را کناری میزند و کارد بلندی را که در زیر لباس بر کمرش آویخته است، نشانم میدهد.
به علامت ترسیدن، عقب میکشم. جوان میخندد و میگوید:
اسلحه که برای تو نیست. برای دور کردن جنایتکاران است.
از او اجازه میخواهم چنانچه ممکن باشد اجازه دهد عکسی از او بگیرم. خندان در مقابل دوربینم ژست میگرد. خرید همراهان تمام شده است. از هردو نگهبان خدا حافطی میکنم و با هم، میدان را پشت سر میگزاریم. زنان هنوز جمعشان جمع و به گفتوگو مشغول.
پرچمهای سیاه عزاداری شیعیان و "یا حسین" نقش شده بر روی آنها توجههم را جلب میکند. وارد ساختمان میشوم. دورا دور ساختمان را چون تکیههای ایرانی با همان شعارهای «باز این چه محشر است که در خلق عالم است» تزیین کردهاند. نوشتهها به زبان فارسی است. از گلدستهی مسجد خبری نیست پس باید تکیهای باشد. دنبال فارسی زبانی میگردم تا پاسخ سوالاتم را از او بگیرم. کسی را نمییابم. همه به سواهیلی صحبت میکنند. آقایی سر میرسد. قیافهاش به هندیها میخورد. حدس میزنم انگلیسی بداند و میپرسم:
میگوید:
میگویم نه به عربی نیست به فارسی نوشته شده است. به زبان مادری من.
میخندد و میگوید:
خب! خودت بخوان به بین چه نوشته شده. چرا از من سوال میکنی؟
میگویم
بله، خواندهام. من هم مسلمانم و شیعه. اما این نوشتهها چرا به زیان فارسی است؟ آیا در اینجا ایرانیانی هم زندهگی میکنند؟ اصلن اینها را از کجا آوردهاید؟
میگوید:
برای تو چه فرقی میکنه! بیا تو.
موبایلم زنگ میزند. شیوا نگران است که چرا از غافله جا ماندهام. همه منتظر و نگران من هستند. و من در انتظار گرفتن این سوال که آیا عربستان سعودی و جمهوری اسلامی با پولهای حاصله از فروش نفت میخواهند آرامش و تفاهم موجود در میان این مردم صلح دوست این سرزمین را بهم بزنند؟
در غیر این صورت ساخت دو مسجد دیوار به دیوار و ارسال شعار عزاداری حسینی به زبان فارسی برای مردمی که فارسی را نمیفهمند چه معنایی میتواند داشته باشد؟
عصر سیگمار بدیدار ما میآید. عکاسها را میبیند و با تعجب میپرسد:
میپرسم:
ماسائی؟ ماسایی دیگر چه صیغهایست؟
میگوید:
همین جوان!
و به عکسی که گرفتهام اشاره کرده و میگوید:
ماسائیها قبیلهای هستند که در شمال تانزانیا و کنیا زندهگی میکنند. فردا عازم آنجا خواهیم بود و با آنها و شیوهی زندهگیشان از نزدیک آشنا خواهیم شد.
10 نظرات:
خاطرات سفرتان را با لذت میخوانم و استفاده میکنم.
سلام
میشه زودتر آپ کنید، دلم آب شد خوب.
ممنون از اینکه خاطراتتون رو برای ما میگذارید.
ناشناس آشنا به چشم! اما کاش نام و نشانی هم از خود بجا میگذاشتی!
سلام آقا
من به هر نظرو عقیده ای احترام قائلم و کسی حق ندارد بخاطر عقیده کسی را ناراحت کند اما ایرادی میتوان گرفت ظاهر نوشته هایتان و کل وبان نشان از فیمینیسم بودنتان و یا حد اقل طرفدار بودن تان میکند به همین خاطر سوالی داشتم شاید جوابتان بتواند جواب خودتان هم باشد . ایا اعتقاد به دمکراسی دارید اگر دارید چشمانتان نمی بیند که اکثریت قریب التفاق خانمهای ایرانی مخالف فیمینیسم هستند بگذریم از اینکه در دنیا مخالفند چرا میخواهید با این حرفهای ضد ارزش و گاهی کاملا دروغ و عوام فریب موجب از همپاشیدن خانواده ها باشید اگر کمی دقت کنید تنها افرادی از فیمینیسم حمایت میکنند که یا خود نائانستند در خانواده شان موفق باشند و یا دست نشانده هاوی جهت برهم زدن جامعه و سوء استفاده سیاسی ..............
آیا موافق نیستنید ؟
یک خواننده
ٱقا یا خانم ناشناس!
بله من فمینیست هستم و چهل و اندی سال است که با همسرم زندگی میکنم و روابط بسیاری خوبی هم داریم، شاید شما به مسئله هم توجه کرده باشید.
فمینیست بودن بمعنای مردستیزی نیست بلکه برابرخواهی است. برابری زن و مرد. بعدش هم شما از کجا میدانید که اکثریت زنان ایران ضد فمینیستها هستند؟ آیا آماری تهیه کردهاید؟ اگر چنین است چرا حکومت با زنان برابریخواه کمپیگ «یک میلیون امضاء» دشمن است؟
سلام آقاي افراسيابي يا همان عمو اروند عزيز خودمون. کي جرئت چنين کاري را داره؟ در برابر اين نوشته هاي زيبا و زنده شما که خودم احساس کردم همراهتون در آفريقا هستم بي ادبي ؟ خيلي جسارت ميخواد.
از نوشته هاتون مثل هميشه لذت بردم.
البته انگار شما ديگه از نوشته هاي من خوشتون نمياد؟
سلام عمو اروند عزیز اول این که خوشم آمد از چوب آویخته شده به کمر که برای دور کردن جنایتکاران بود.
دوم اینکه به شما پیشکسوت وطنمان افتخار می کنم که فمینسیت هستید و از حق زنان برابری خواه دفاع می کنید. زندگی مشترک تان با همسرتان نیز گواه است. مسئول خانواده ای که از هم می پاشد نه شما و نه کمپین یک میلیون امضا هست . بلکه ستمی است که در حق زنان روا می دارند. صد افسوس که عده ای زن برای حفظ منافع خودشان بز ضد زنان قدم بر می دارند. به جای بی حرمتی نسبت به شما بهتر است از افرادی چون فاطمه عالیا و غیره حساب بخواهند. شما که این سوی دنیا هستید و طمع و حرص چشمتان را نگرفته است.
این هم مدل جدید است که وقتی حرف حق می شنوند طرف را دست نشانده می نامند
عمواروند عزیز سلام
عموجان را در نوشتن خاطرات تاریخ را نمی نویسید یا من پیدا نمی کنم؟
عمو اروند عزیز خاطرات رو خیلی شیرین تعریف کردید که آدم دوست داره بیاد هی بقیه اش رو بخونه...منتظر میمونیم
من یکی از بهترین خاطرات سفرم در تانزانیا خوردن قهوه از دست همین دست فروشها با کارگرهای ساختمانی بود.
نزدیک هتل ما ( که عین هتل شما در یک کوچه خاکی بود ولی البته خدایش صبحانه اش خوب بود و همینطور اتاقش) چند تا کارگر کار می کردند. کار کردنش هم جالب است . هاکونو ماتاتا. یکی کار می کند و سه چهار نفر نگاه می کنند و نوبت عوض می کنند. اول که خواستم عکس بگیرم واکنش نشان دادند من هم رفتم دوری زدم و برگشتم و شروع کردم با هاشون صحبت کردن. پرسیدن چرا می خوام عکس بگیرم. خوب من همه اش نگران بودم که آدمها از عکس گرفتن من ناراحت شوند. براشون توضیح دادم که عکس رو می برم به دوستام نشون می دم. اونا بازندگی شما آشنا می شند و این باعث نزدیکی زندگی آدمها می شود. بعد رفیق شدیم و گفتند بیا هر چه می خواهد عکس بگیر. من را بردند پیش یکی که عمو می گفتند و گفتن از این عکس بگیر. مرد میانسالی که بود که علیل رو تخت خوابیده بود و چهره ای دوست داشتنی داشت.
بعد همه را قهوه مهمان کردم. قهوه شد نفری 5 سنت و چه قهوه عالی و خوبی بود. حالا اینجا که قهوه می خورم 4 دلار یعنی 80 برابر کلی احساس گناه می کنم. با هر قهوه ام می تواند 80 تا دوست توی تانزانیا پیدا کنم و اینجا شش ماه است که حتی یک دوست هم پیدا نکرده ام.
دلم تنگ شد واسه تانزانیا و حتی آن آدمهای آخر بی قید. زندگی آنجا تعریف دیگری داشت و حتی زیبا بود. گر چه سخت.
ها کو نا ما تا تا
ارسال یک نظر