پائیز و آغاز دبستان
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأس موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند
احمد شاملو
آخرین شاممان زیر
آفتاب خورده شد. خورشید نیز پشت درختان بلند جنگل مقابل، گم شد. سردم شد. یاد محمد
افتادم و دوران کودکی.
کلاس اول بودم.
با محمد آجری میرفتیم تا در خانهی ما مشقهای شبمان را باهم بنویسیم. وارد خانه
شدیم. یادم نیست مادر چیزی خوردنی بما داد یا نه.
دفتر و مداد
بدست روی پلهی حیاط، زیر آفتاب پائیزی نوشتن را آغاز نمودیم. هوا سرد بود. چند
سطری ننوشته آفتاب ما را تنها گذاشت. پلهای بالاتر رفتیم و سطری دیگر نوشتیم.
آفتاب از ما فرار میکرد و ما به دنبالش، پلهای بالاتر میرفتیم تا خورشید خود را
پشت قلهی الوند قایم کرد. سرما بر ما غالب شد. محمد راهی خانهی خودشان شد.
محمد کَمَکی
کُند بود. آموزگارمان نیز از فن آموزگاری بیبهره بود. او بود و زبان تلخاش و
ترکهی چوب آلبالوییاش که سخت جان بود و دیرشکن.
کسی از زبان تلخ
او در امان نبود. تا پِلتَکی میزدی، طعن و لعناش بلند میشد.
و ترکهی
آلبالویی او که تمام دانش پداکوژیکیاش در آن جمع شده بود، با تمام قدرت بر بدن
نحیفت فرود میآمد که داد از نهادت برمیخاست.
اگر گریه میکردی
"بچه نَهنِه" میخواندت و اگر درد را تحمل میکردی "خرِ پوستکُلُفت" لقب میگرفتی.
نمیدانستیم به کدام ساز این ناآموزگار برقصیم.
نمیدانستیم به کدام ساز این ناآموزگار برقصیم.
حسین، دانشآموزی
فقیرِ و یتیم بود. روزی نبود که تن او زیر ضربات ترکهی آلبالوی آقای هاشمی، له و
لورده نشود. هاشمی، نوار چرمی فَلَک را به زنجیر آویخته در سقف کلاس که زیرزمینی
بود، میبست. حسین را وامیداشت تا با دستانش محکم به چوب فلک آویزان شود. بعد او
را دور خودش میتاباند، و رهایش میکرد.
حسین فریاد زنان به دور خودش میچرخید. هاشمیِ دیوانه، قهقهزنان او را زیر ضربات ترکهی آلبالوی خود میگرفت. حسین سرش گیج میرفت، دستانش شل میشد و ناخواسته، چوب فلک را رها میکرد و بر کف اتاق پهن میشد.
هاشمی فریاد شادی بر میآورد و دیوانهوار میخندید.
نفسهای ما بند میآمد.
حسین فریاد زنان به دور خودش میچرخید. هاشمیِ دیوانه، قهقهزنان او را زیر ضربات ترکهی آلبالوی خود میگرفت. حسین سرش گیج میرفت، دستانش شل میشد و ناخواسته، چوب فلک را رها میکرد و بر کف اتاق پهن میشد.
هاشمی فریاد شادی بر میآورد و دیوانهوار میخندید.
نفسهای ما بند میآمد.
نکند نفری بعدی
من باشم!
بعد نوبت زندانی
کردنش میرسید در زیرزمین مطلقن تاریک بغلدستی کلاس تا زنگ خانه زده شود.
کلاس دوم راهی
مدرسهی علمی شدم و رابطهام با محمد و حسین قطع گردید.
حسین همان سال اول،
مدرسه را ول کرد و رفت پیش برادرش، شاگرد قهوهچی شد.
هر ازگاهی او را دنبال الاغی میدیدم که آب مصرفی چایخانهیِ برادر را از "چشمه شوره" تا محل کارش که دو سه کیلومتری بود، حمل میکرد.
هر ازگاهی او را دنبال الاغی میدیدم که آب مصرفی چایخانهیِ برادر را از "چشمه شوره" تا محل کارش که دو سه کیلومتری بود، حمل میکرد.
بما، که نزدیک
میشد، زنجیر خرکچیگریش را چرخی میداد و الاغ بیچاره را بیجهتی میزد، به همانسان
که هاشمی، او را زده بود با تکرار همان کلمات رکیکی که هاشمی به او نسبت داده بود.
در جوانی دو سه باری با محمد به کوه رفتیم. او هم درس ومشق را ول کرده بود و بهمراه پدرش بنائی میکرد.
در جوانی دو سه باری با محمد به کوه رفتیم. او هم درس ومشق را ول کرده بود و بهمراه پدرش بنائی میکرد.
هاشمی یکی دو
سالی بعد پاسبان شد. حالا دیگر، گاوی بود در پوست شیر. باتوم آویخته به کمرش نشانِ
اجازه رسمی اِعمال خشونت علیه "قانونشکنان، بود. او دشمن دوچرخهسواران بود.
جلوی پیر و جوان را میگرفت و از آنان گواهینامه رانندهگی طلب میکرد. اگر
"حقوحسابش" میرسید، فبهالمراد. وگر نه، باد چرخِهای دوچرخه را خارج
میکرد و فنتیلها را به پشتبام یا حیاط خانهای پرت میکرد و چند فحش آبدار، نثار زندهومردهی دوچرخهسوار.
9 نظرات:
آقا این که خودش یک پا شعبه ی زندان اوین در همدان بوده ظاهراً اسم دانش هم اشتباهی بر سردرش خورده.
طفلکی بچه های مردم.
نق نقو
سلام
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
هرمز ممیزی
اول درود خدمت معلم قدیمی
حال و هوای روزای اول مدرسه رو اونقدر خوب تصویر کردید که من حس میکردم اون لحظه اونجا با شما حضور داشتم.
بابت نظرتون ممنونم . امیدوارم بازم از نوشته های شما استفاده کنم و شما هم وقت کردید منو از راهنمایی های خودتون بی نصیب نذارید
هرمز گرامی!
متاسفانه یا خوشبختانه، در این موارد، نسیانی نیست و همه چیز واضح آشکار در حافظهام نقش بسته است.
عمو اروند هفده سال است در این سیستم آموزشی هستم و هر روز بیشتر به عبث بودن شغلم پی می برم،و آرزوی اینکه ای کاش هر چیزی میشدم غیر از معلم.
كدوم شهر بوديد؟ همدان؟
چه خوب كه ما اون وقتها مدرسه نمي رفتيم وگرنه هيچ!
ضمنا ايميلي دريافت نكردم:
pishibegir@yahoo.com
همچنان منتظرم
سپاس عمو جان
هميشه مي گم و توي بيوگرافي وبلاگ هم گفته ام كه هيچ ادعايي بر ادبيات ندارم و خيلي راحت پذيراي غلط گيري دوستان خصوصا استاداني چون شما هستم...و حتي در مورد موضوعات خوشحال مي شم از تبادل نظر و باعث ميشود تعمق كنم.
باز هم سپاس
این نوشته شما مرا به شهری برد که پدر و مادرم در آن متولد و بزرگ شده اند. اما برای من گاهگاهی سفر بود و خاطراتی خوش. این همان فرهنگی است که دیکتاتورهای کوچکی دارد که گاهی در جایگاههایی بزرگ قرار می گیرند. ارادت
ارسال یک نظر