۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

خوابم نمی‌برد!

حالم خوش نیست. دو ساعتی بیشتر نتوانستم بخوابم. به رادیو پناه می‌برم. چاره‌ساز نیست. نیم‌ساعتی توی تخت، غلت می‌زنم. آخر سر، لحافم را بر می‌دارم و کتاب و عینکم را. به اتاقی دیگر می‌روم. بیاد کسانی هستم که گرفتار "مسلمانان تواب‌ساز" هستند، راه‌روان لاجوردی‌ها.

صدای هادی غفاری در گوشم طنین‌انداز است، همانی که اولین نماز اعتراضی را در زمان "آن شاه" در دانشگاه تهران برپا داشت که می‌گفتند علی‌رغم داشتن حکم تیر، پروای مرگش نبود. همه‌ بَه‌بَه‌اش می‌کردند که فرزند آیت‌الله شهید است. اما یکباره "أخ" شد و تلخ شد، مانند بسیارانی دیگر.

کتابم را باز می‌کنم. «خنیاگر در خون» نوشته‌ی میرزا آقا عسگری، شاعر زمانه‌مان با تخلص مانی.

داستان زندگی و مرگ زنده‌یاد فریدون فرخ‌زاد است که بدست همین مدعیان حکومت اسلامی سلاخی شد.

نامه‌ی پوران، خواهرش را می‌خوانم که در سوک او نوشته‌است. فریدون را توصیف می‌کند، از تولدش می‌گوید تا آنگاه که ماموران جمهوری اسلامی ایران سلاخی‌اش کردند و ده‌ها بدبختی دیگر که بر خانواده‌اش رفته است پس از کشتن آن نازنین برادرش.

دلم درد می‌گیرد. پلک‌هایم را بهم می‌گذارم. فریدون، با میخکی نقره‌ای بر یقه، خندان و رقصان روی صحنه ظاهر می‌شود، می‌خواند، می‌رقصد. صدای انتقاد اطرافیانم بلند است. آخر آنان او را دوست ندارند. هر کس حرفی می‌زند. من محو رقص و خواندن او هستم. او را و برنامه‌هایش را دوست دارم. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. نوشته‌‌ی پوران نیز به پایان رسیده است.

کامپیوترم را باز می‌کنم. عجب! قاتل، مدعی خون ندا شده است! دستور تحقیق قتل "آن مرحومه" را صادر کرده است.

بنازم رو را! از چوپان دروغ‌گو انتظاری بیش از این نباید داشت.

تابناک را باز می‌کنم. به نقل از روزنامه‌ی جوان خبر می‌دهد که "ابطحی دائم گریه میکند". صحبت‌های هادی غفاری دو باره در ذهنم جان می‌گیرد. "وقتی انگشتم را به شکل V "وی" بالا می‌برم، مردم بمن احترام می‌گزارند".

یاد دوران کودکی‌ام می‌افتم. آن‌گاه که آقا شیخ حیدر جابر انصاری، پیش‌نماز مسجد حاج احمد همدان، برای برپایی نماز غروب و عشا از خیابان عبور می‌کرد، همه‌ی ما بچه‌ها، به اخترامش بپا می‌ایستادیم، سلامش می‌کردیم، دکان‌داراهای محل نیز ، باحترامش مشتریان خود را ندیده‌گرفته بیرون می‌آمدند برای ادای احترام.

امروز چطور؟ ایا این قبیله را احترامی باقی‌مانده است؟

به یاد کتاب "مزرعه‌ی حیوانات" می‌افتم. استالین، مائو و دیگر هم‌پالکی‌هایشان نیز، هر صدای مخالفی را به حامیان غرب نسبت می‌دادند و آنان جاسوس معرفی می‌کردند.

همسرم صدایم می‌کند و بخش آخرین کتاب "اجاق سرد همسایه" را برایم می‌خواند.

فتح‌الله‌زاده:

در انتشار کتاب‌های «خانه‌ی دایی یوسف» و «در ماگان کسی پیر نمی‌شود» اولین انگیزه‌ی من نشان دادن سرشت حکومت‌های ایدئولوژیک، بطور عام بوده است و نیز بر ملا کردن ماهیت ظالمانه‌ و غیر انسانی حکومت شوروی...

اما به باور من هنوز هم، تفکر و متد لنینی در جامعه‌ی ما با عناوین مختلف، چه در بین روشن‌فکران و چه در بین نویسنده‌گان و نیروهای سیاسی، اعم از چپ، مذهبی و حتا طرف‌داران افراطی اقلیت‌های قومی حضور بسیار مخربی دارد.

و من اضافه می‌کنم که چهار دهه‌ی پیش همین حرف‌ها را ایرج پزشک‌زاد هم زد. افسوس که ما آن را جدی نگرفتیم!


7 نظرات:

يك صداي بي‌صدا در

سلام عمو اروند
اتفاقا اگر توجه كرده باشيد يكي از احزابي كه در آلمان به شدت از آقاي احمدي‌نژاد و دولتش حمايت كرده حزب نوبنياد چپ‌هاي آلمان (كه شاخه افراطي جناح چپ است و هيچ سنخيتي با حزب مترقي چپ آلمان ندارد) است با اين استدلال كه " آنچه در ايران روي مي‌دهد، انتقام امپرياليسم جهاني به سركردگي آمريكا از رژيمي مترقي و مستقل است"
عمو جان، كوردلي و حماقت تا به كجا آخر؟!....اي فرياد!

شمیم استخری در

وضع و حال شما برای من قابل درک است. زیرا من نیز خویش را در آینه‌ای از همین دست به تماشا نشسته‌ام.

عمو اروند در

ْبله، خانم استخری! این ملتی است که بتماشا نشسته‌است.

برای یک صدای بی‌صدا!
دیوانه چو دیوانه به بیند، خوشش آید.

کپرگه در

با درود.
الهی وا کیاشم وا کیاشم
مو که بی دست و پایم وا کیاشم
همه از در برونند وا تو ایم
تو از در گر برونی واکیاشم.
ارام و شادو تندرست باشید.

مروارید عرفان در

عرفان سلامی چو بوی خوش آشنائی

در دام حادثات ز کسی یاوری مجوی / بگشا گره به همت مشکل گشای خویش

با برگ برنده ای دیگر بروزم ، خوشحال میشوم بیائید !


برایتان آرزوی بهترینها را دارم . ضمنا کامنت گذاشتن برای پستهای شما خیلی سخت است !

یادداشتهای سیاسی در

سلام

چو از این دیار وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

پگاه در

این روزها حال همه مان خیلی بد است من که بعد از مدتها اندکی تونستم امروز بنویسم فقط

ارسال یک نظر