۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

سفر با بالاهای آرزو


وقتی دوست‌ام پیشنهاد خواندن کتابی که عکس آن را در کناره‌ی این نوشته گذاشته‌ام را بمن کرد، ‌گفتم:
من حوصله‌ی خواندن این نوع کتاب‌ها را ندارم.
دوستم دل‌خور اما جدی گفت:
کتاب خوبی است. با دیگر کتاب‌هایی که در این باره نوشته‌شده‌است تفاوتی فاحش دارد. بکار تو خاطره‌نویس هم می‌خورد.
با دلخوری کتاب را گرفتم. اما زمانی که خواندنش را آغاز کردم هرچه جلوتر ‌رفتم، کشش‌ام بیشتر ‌شد. فضای کتاب بس آشنا بود. بعضی از پرسناژها را از نزدیک می‌شناختم. یکی دونفرشان با من آشنا بودند. اما کاظم سلاحی، دوست صمیمی من بود. دلم می‌خواست بیشتر از او بدانم و به فهمم که کاظم صمیمی و مهربان، چه بر سرش آمده بود که دست به اسلحه برد؟ جواد را می‌فهمیدم، خشن بود و یک‌دنده و صد البته بسیار صادق و صمیمی. گرچه چریک‌شدن، رویای جوانیِ همه‌ی ما بود، همه‌ی ما به اعمال قهر معتقد بودیم، چرا که تجربه‌ای از تعامل و دموکراسی نداشتیم، از بدو تولد کتک بود و زور. در خانه‌، در محله، در مدرسه و حتا در محیط کار. اما رویا را با واقعیت تفاوتی است. در صفحه‌ی ۶۸ کتاب نقل قولی بود از زنده‌یاد عباس مفتاحی مبنی بر لوس و نُنُر بودن کاظم. دلم گرفت. گرچه خود نویسنده‌ی کتاب کاظم را «بشاش و بسیار خوش برخورد» معرفی کرده‌است. کاظمی که من می‌شناختم نه لوس بود و نه ننر. ننری به تیپ ما نمی‌خورد. همه‌ بچه‌ی کار بودیم و فقر. کاظم بسیار مهربان بود و ملاحظه‌کار و منطقی. اما این مسئله‌ را هم نباید فراموش کرد که به گفته‌ی راوی "او تنها فرد مسلح گروه بوده‌است". شاید حامل سلاح گرم بودن به او قدرتی داده بود و این احساسِ قدرت موجب تغییر رویه‌ی او شده بود، نمی‌دانم. اما می‌دانم قدرت، قلدری می‌آورد.
به خواندن کتاب ادامه دادم. کتاب با آن‌‌چه پیش‌ترها در همین باره خوانده بودم نفاوتی آشکار داشت. نه شعاری در آن بود، نه اهانتی. حتا به آنانی‌که نویسنده دیگر خود را با ایده‌ و راه‌‌شان همراه نمی‌دید. تحلیل او از شرایط زمانی که چریک‌ها دست به اسلحه بردند، تا نظر مردم عادی را به مبارزه‌ی مسلحانه‌ی خود با نظام توتالیتر شاه جلب نمایند نیز دور از واقع نبود. توصیف راه و روش زنده‌گی چریکی و شیوه‌ی دیکتاتور مآبانه‌ی حاکم بر روابط افراد را نیز واقعیی یافتم. نگرش گناه‌آلوده‌ی آن‌روزه‌ی چریک‌ها به روابط زن و مرد، نگاهی پیش‌روانه نبود و متاثر بود از فرهنگ غالب بر جامعه‌ی ما با فرهنگی عقب‌گرا، یعنی آنانی که خود را "پیش‌رو و روشن‌فکر ارزیابی می‌کردند، نادانسته و نا‌اگاه، آلوده‌ی "تابویِ حرمتِ روابط زن و مرد" بودند.
بیاد داستان فیلمی افتادم که نه نامش را بیاد دارم و نه نام بازی‌کنان آن یا تهیه‌کننده‌اش را. شاید یکی از همان فیلم‌های تهیه‌شده‌ی کشور یوگوسلاوی سابق بود. داستان اشغال کشور توسط نازی‌ها و مبارزه‌ی چریکی کمونیست‌ها علیه نیروهای اشغال‌گر که ما عاشق و مسحور داستان‌های چریکی‌اش بودیم. فلسفه‌ی حاکم بر آن فیلم‌ها آبشخور افکار "انقلابی" ما بود.
دختر و پسر چریکی یکدیگر را دوست می‌داشتند. شبی پسرک نگهبان بود. دختر بدیدار او رفت و آن‌دو بهم مشغول شدند. گروهِ چریکی مورد حمله‌ی قوای دشمن قرار گرفت و تلفاتی به آن‌ها وارد آمد. فردای آن شب، دختر و پسر عاشق را به جرم عشق‌بازی در حین انجام‌ظیفه، محاکمه‌ی صحرایی کردند و به جوخه‌ی اعدام سپردند. تشریح روش حکومتی شاه و ساواکش در کتاب که حرکت هر جنبده‌ای را زیر نظر داشت، تشریحی واقعی است. دراین‌جا نوشته‌ام که میان من و کاظم سلاحی رابطه‌ای دوستانه و صمیمی برقرار بود. بیشتر روزهایی که من دانشکده بودم، ناهار را با هم می‌خوردیم و گاه نیز در خانه‌ی او می‌خوابیدم یا برعکس. از افکار هم آگاه بودیم و خوانده‌های‌ِمان را باهم در میان می‌نهادیم. می‌دانستم با یکی از دانشجویان دوره‌ی فوق‌ لیسانس فلسفه آشناست و اشکالات تئوریکی‌اش ‌را با او در میان می‌گزارد. ما عادت به پرس‌وجو نداشتیم و هرگز از هم نمی‌پرسیدیم که او کیست یا چه‌کاره است. قیافه‌ی او را می‌شناختم. یک‌باری توی ناهارخوری دانشکده‌ی فنی با او روبرو شده ‌بودم. اما من از کارهای مخفی‌ـ سیاسی آنان اطلاعی نداشتم. بعد از دانشکده نیز من راهی جنوب شدم بدنبال زنده‌گی معمولی تا خبر اعدام کاظم را در روزنامه‌ی کیهان خواندم و دو سه سالی بعد که نیروهای دولتی زنده‌یاد پرویز پویان کشتند، فهمیدم که او همان دوست کاظم بوده‌است.
اما دولت شاهنشاهی و چشم‌وگوش‌های ساواک به هر روشن‌فکری مظنون بودند حتا کسانی چون من. روز جمعه‌ای بود. زنگ در خانه به صدا در آمد. آشنایی بود. با حالتی نگران و مشوش داخل شد. استثائن آن روز پیاده آمده بود که به قول خودش "جلب توجه نکند". اولین سوالی که از من کرد این بود:
میهمان داری؟
 گفتم:
نه!
به داخل خانه دعوتش کردم که توی حیاط گرم بود. تشکری کرد و گفت که عجله دارد ولی باز پرسید:
از دیروز کسی به سراغ تو نیامده است؟ در این هفته میهمان یا میهمانانی از تهران نداشته‌ای؟
همه‌ی جواب‌های من منفی بود. بعد توضیح داد:
از دیشب ساختمان بخشداری تحت نظر افراد ساواک است. فلانی در خانه‌ی فلان‌کس که مشرف بر بخشداری است و آن دیگری در آن‌سوی بخشداری رفت‌وآمد مردم را به داخل بخشداری زیر تظر گرفته‌اند.
بعد از من خواست که مواظب باشم و رفت. فردا که روزنامه‌ی کیهان رسید، در صفحه‌ی اول آن عکس نُه چریک‌ فدایی بود که برای دستگیری هریکی از آن‌ها صدهزار تومان جایزه تعیین کرده بودند. جواد سلاحی هم در میان آنان بود. در خبر آمده بود که گویا آنان از جنوب «بندر لنگه» قصد خروج از کشور را دارند. به قول معروف شصتم خبردار شد که داستان زیر نظر گرفتن بخشداری توسط عمال ساواک از چه قرار بوده است.
براستی هم ساواک تمام روابط ما مردم ایران را زیر نظر داشت. شایع بود که آقایی که خبر تحت نظر بودن ساختمان بخشداری را بمن داده بود، خودش مامور ساواک است. من باوری به شایعات نداشتم. آن‌روزها، درست مانند امروز، مُهر و نشان زدن بر انسان‌ها، مرسوم بود. نمی‌دانم شاید هم بود که او ادعا می‌کرد که همه‌ی کارمندان ساواک بوشهر را می‌شناسد.
باری! برای من مزاحمتی از جانب ساواک تولید نشد. اما آن‌جا که نقی حمیدیان نویسنده‌ی کتاب «پرواز بربال‌های آرزو» از شیوه‌ی زنده‌گی چریکی سخن به میان آورده‌است، من بیاد روزی افتادم که به خانه‌ی‌ کاظم رفته‌بودم. روز گرمی بود و عرق از همه جای بدنم جاری بود. کاظم، جواد و حسن سماوات که به آن‌ها لقب سه‌تفنگدار داده‌بودیم، سر سفره نشسته بودند. جواد رو بمن کرد و گفت:
توی توالت یک پارچ پلاستیکی هس. با آن آبی سرت بریز تا کمی خنک شی و عرقات شسته شه! ولی زود بیا که آبگوشت سرد می‌شه!
همان کار را کردم. زمانی که حوله‌ی آویخته بدیوار را برداشتم تا خودم را خشک کنم، حوله از چرک و کثافت مانند یقه‌ی آهار زده بود. مجبور شدم اول آن را بشویم تا بتوانم خودم را خشک کنم.
بعدن از آن‌ها پرسیدم چطوری این همه کثافت را تحمل می‌کنید؟ جواد گفت:
اگر تحمل نکنیم که مثل کارگرها نخواهیم بود(نقل به مضمون).
بیادم آمد که مهاتما گاندی در خاطراتش نوشته‌است که در زمان مبارزه‌ی مردم هند علیه استعمارگران انگلیسی از دانشجویان می‌خواست تا با قطار درجه ۳ مسافرت کنند و به مردم عادی لزوم رعایت نظافت را آموزش دهند.
بحثی در این موضوع ادامه نیافت. شاید هم این آخرین ملاقات بین من و جواد و حسن بود. اوایل انقلاب احوال حسن را از عزیز «مادر سلاحی‌ها» پرسیدم که او نیز از حسن بی‌خبر بود.
بار دیگری که به واکنشی این چنینی برخوردم، در گورستان آبادان بود بر سر مزار سوخته‌های سینما رکس. در میان جمعیت ایستاده بودم و دنبال آشنایی می‌گشتم. متوجه شدم که عده‌ای مرا نشان کرده و با هم به بحث مشغولند. یکی از آنان را که از کارمندان باشگاه نفت بوارده بود، شناختم. سلامش کردم و بجانب آنان رفتم. طرف با شک بمن نگاهی کرد و گفت:
شما را جایی دیده‌ام ولی نمی‌دانم کجا.
خودم را معرفی کردم. بلافاصله به اطرافیانش گفت که خودی و آشناست و در کنار خود جایی بمن داد و پرسید:
این چه لباسی است که بتن کرده‌ای؟ بچه‌ها فکر می‌کردند که تو ساواکی هستی و قصد زدنت را داشتند.
گفتم:
مگر لباس من چه اشکالی دارد؟
گفتّ: شیک و تمیز و کراوات‌زده ای. اینجا جای این نوع لباس‌ها نیست.
متاسفانه هنوز هم این نوع تصور که "چپی‌ها" نباید شیک بپوشند در میان بعضی از هواخواهان ایرانی آنان دیده و شنیده می‌شود.

در همین مورد
۱- نوشته‌ی آقای داریوش نیکومرام 
۲- مصاحبه‌ا‌ی آقای شهرام فرزانه‌فر، نویسنده‌ی وبلاگ «اشک مهتاب» با آقای نقی حمیدیان

9 نظرات:

سارای مویدی در

درود عمو اروند گرامی خانه جدید مبارک من هم خانه عوض کرده ام و خوشحال شدم که حضورت رادیدم برایتان آرزوی توفیق دارم

مهر افزون

سارای در

درضمن به لینک هایم افزوده شدید

احمد در

سلام عموی گرامی .
چقدر خوب یادتان مانده آن ایام .
دست مریزاد .
ظاهرا یه کتاب دیگه ایی در مورد شروع جنگ و خاطرات جنگ نوشته شده به اسم ( دا ) گویا تا چاپ شصتم هم رسیده منکه نخوندم اما اگه مشتاق هستید بد نیست .
آپم .

افشان طریقت در

بررسی شما، بسیار منطقی و عاقلانه بود. اما تصورم آنست که دریافتی که شما از ساواک در مورد کنترل همه‌جانبه و دقیق آنان از مردم ارائه داده‌اید، جای کمی بحث داشته‌باشد. در این که رژیم شاه می‌خواست به مردم القاء‌کند که آنان را در خلوت‌ترین محفل‌ها هم می‌پاید، شکی نبود. آبشخور ساواک، آموزه‌های سازمان «سیا»‌ی آمریکا بود. اگر رژیمی حتی بر فرض محال قادرباشد که بر مردم چنان کنترلی داشته‌باشد، باز گریزگاه های فراوانی وجود دارد که حکایت از آسیب‌پذیری انسانی آنان می‌کند. داستان های تاریخی از جمله ماجرای خواب فرعون، تولد موسی و رها کردن او و در دامان فرعون پرورده شدن وی، بازتاب همین آسیب‌پذیری‌های جدی است. من معتقدم که در خونخوارترین رژیم‌های چهان در طول تاریخ، امکان مبارزه وجود داشته و دارد. فقط باید راه درست آن را یافت. من همیشه از خشونت نفرت داشته‌ام. خشونت بازتاب آن است که عقل و منطق، با دنده‌ی خلاص می‌رود. حتی انقلاب که بازتاب خشونت است، در عمل نمی‌تواند زندگی مردم را بهبود بخشد. در جامعه‌ی ما، این نگاه ضد خشونت، هنوز در میان مردم به سختی احساس تنهایی می‌کند.

شمیم استخری در

تاریخ، خاطرات یک ملت‌است. خاطرات یک ملت نیز تشکیل‌دهنده‌ی تاریخ است. واکنش شما در مورد آن حوله‌ی کثیف بی‌آن که قصد تحقیر داشته‌باشید، واکنش عاقلانه و بسیار خوبی بوده‌است. برایم جالب بود اگر مشخصات کتاب را نیز ذکر می‌کردید که چند صفحه است، در چه زمانی نوشته شده و کدام ناشر، آن را منتشر ساخته‌است.

يك صداي بي‌صدا در

عمو اروند عزيز

در تأييد فرمايشات شما خاطره‌اي نقل مي‌كنم (البته نقل به مضمون) از ديدار نويسندگان معترض دوران پهلوي با هويدا؛ مشهور است در اين ديدار كه در دفتر هويدا صورت گرفته بود، هويدا از نويسندگان معترض آن روزگار دعوت مي‌كند براي صرف ويسكي به منزل او بروند تا در آنجا راحت‌تر به موضوع‌هاي قابل بحث بپردازند. پاسخي كه جلال آل احمد آن روز به هويدا مي‌دهد شنيدني است:
" ما براي مي‌گساري به كافه‌هاي ارزان قيمت لاله‌زار مي‌رويم و به جز عرق سگي هم چيزي نمي‌نوشيم (باز هم اشاره مي‌كنم كه نقل به مضمون است)" [برگرفته از كتاب معماي هويدا اثر عباس ميلاني]
اين روحيه عجيب و غريب «الفقر فخري» آنقدر در ميان روشنفكران ايراني (اعم از چپ و راست) جا افتاده و ريشه دوانده كه مشكل بتوان از آن رهايي يافت.

Unknown در

سلام محمد جان از اینهمه تشابه در رویدادهای زندگی مان حیرانم اخیرا کتابی با عنوان سه هم پیمان عشق چاپ شده که حاوی بخشی از خاطرات دوران سربازی و نحوه آشنائی من با محمد حنیف نژاد است ! توصیه میکنم اگر دیدی مطالعه کن !

بهنام شادروان در

نگاهتان که از تعصبات جوانی -که همه دست پنجه با آن نرم کرده ایم- دور شده، واقع گرایانه به نقد می پردازد با ارزشهایی که هنوز دارید، رشدی را نشان می دهد که کاش جامعه ایران هم که دوران انقلابیگری و مطلق اندیشی را که کنار می گذارد، بدین سو متمایل شود به جای شعاری شدن یا منفعت اندیشیهای صرفا شخصی. ارادتمند.بهنام

عمو اروند در

احمدگرامی!
۱-کتابی را که خودت نخوانده‌ای و از محتوای آن بی‌خبر هستی چگونه خواندنش را بمن توصیه می‌کنی؟
۲- کتابی که من از آن صحبت کردم، داستان جنگ ایران و عراق نیست. داستان جنبش‌های چریکی است و فلسفه‌ی باطل خوابیده در پس آن‌گونه مبارزات آزادی‌خوانه.
افشان گرامی!
منظور من از تسلط، نظارت و حضور ساواک در زمان آن رژیم، نقل واقعیات است نه تایید نظارت حکومت‌های سلطه‌گر. بدیهی است که این چنین سیستم‌هایی راه بجایی نمی‌برند و نهایت محکوم بنابودی هستند.
اما بستن راه‌های انتقال صحیح اخبار موجب واکنش‌های نادرست می‌شود. همچنانکه در کشور ما هم رخ‌داد و هواخواهان آزادی، برای برقراری آزادی، همان روش ترور را برگزیدند.
شمیم گرامی!
کتاب توسط چاپ آرش در استکهلم بتاریخ اول سپتامبر ۲۰۰۴ منتشر شده‌ و شامل ۴۱۶ صفحه «بدون محاسبه‌ی ملحقات آن» می‌باشد.
صفحه‌بندی و احیانن ویرایش آن نیز توسط شهرام فرزانه، نویسنده‌ی وبلاگ «اشک مهتاب» که در پی‌نوشتم به آن اشاره رفته‌است، انجام گردیده‌است.

ارسال یک نظر