۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

دیدار یک همکلاسی


به دوچرخه‌سازی که مستاجر دخترخاله‌ی دوستی بود، دوچرخه‌های دخترانش را برای تعمیر، سپردیم. 
دوستم پرسید:
موافقی خبری از دخترخاله‌ بگیرم و زنگ خانه‌ را زد.
مردی میان‌سال، سرحال، شوخ و شنگ، در بگشود. هرچه از پرسیده می‌شد با شوخی پاسخ می‌داد و دو سه فحش نه چندان آب‌داری هم پشت‌وانه‌‌اش می‌کرد. در حیاط خانه‌اش انگار تازه رنگ خورده بود و اثری از آگهی‌های بازگانی روی آن نبود.
دوستم پرسید:
تازه‌ نقاش داشته‌اید؟
گفت:
نه، چطور مگه؟
دوستم گفت:
آخه در خانه خیلی تمیزه.

گفت:
هر آگهی‌ِ تبلیغاتی که روی چسبانده شد، گوشیِ ورداشتم و صاحب موسسه‌ رو تا می‌خورد فحش دادم.
زمانی که پرسید اقا چرا فحش میدی؟ 

گفتم:
مردک قرمساق، تو می‌خوای جنس‌ِتُ آب‌کنی، من چرا باید متضرر شم؟
وقتی پرسید:
چه ضرری آقا؟
گفتم:
هزینه‌ی‌ رنگ‌آمیزی درِ خونه‌م. بیا به بین کارگرات چه گندی به در خونم زدن! اگر این کثافت‌کاری‌و پاک نکنی، سروکارت با پلیس و دادگاس. ول کن مسئله هم نیسم.
خوب! آقاجان تهدیدا اثر کرد. دیگه کسی جرئت چسبوندن آگهی روی در خانه‌‌ی منو نداره.
حتا تو ای کشورم اگه تُخمِشو داشته باشی، حرف حقت پیش میره. فقط نیاید جا بزنی.
بعد گفت:
دیروز نامه‌ی گرفتم که نوشته بود، دکترا می‌تونن واسه‌ی دفاع از خودشون، تقاضای اسلحه‌ی فلفلی کنن. منم فوری درخواستُ فرستادم.
پرسیدم:
اسلحه‌ی فلفلی دیگه چه صیغه‌یه؟
با خنده جواب داد:
بجای گوله، بوی تند فلفل سیاه تو هوا پخش می‌کنه و شخص مهاجمِ دچار کوری موقت میشه.
حالا مرد می‌خوام بیاد و الکی عربده بکشه.
چون دخترخاله‌ خانه نبود. خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
دوستم گفت:
این بابا هم خودش و هم زنش پزشک زنانه، اما دکتر دخترخاله را خانه‌نشین کرده و اجازه‌ی کار بهش نمی‌ده.
اسمش را پرسیدم.
گفت: دکتر نظرنیا
گفتم:
همچون شخصی کلاس هشتم با من هم‌کلاسی بود.
گفت:
خودشه. باباش تاجر فرش بود و سال‌ها ساکن همدان.
گفتم:
درسته. بچه‌‌ی، جدی و قُدّی بود. خوب درس می‌خواند و کسی‌ام تحویل نمی‌گرفت. وضع ظاهری‌اش نیز حکایت از خوبی وضع مالی خانواده‌اش داشت. اما تابستان همان سال رفتن تهران. (درست مانند داغلام)
کریسمس ۲۰۰۸ در پاریس با دوستم ملاقاتی داشتم. پرسید:
داماد خاله‌م یادت میاد؟
پرسیدم چطور مگر؟
گفت:
چند وقت پیش دیدمش. گفتم که تو او را شناختی.
پرسید از کجا؟ بیماری پیش من داشته؟ فخشم نداد؟
گفتم، نه در همدان هم‌کلاسی بوده‌اید. اسمت را که بردم او هم ترا خوب بیاد آورد. بسیار هم سلامت رساند.

پینوست
چندی پیش خبر شدم که دکتر در اثر سکته مغزی در گذشته است.

بهار ۱۳۸۴

6 نظرات:

ناشناس در

سلام بر عمو اروند
بابت معرفي وبلاگ نيوز در سايت بلاگ نيوز از شما سپاسگزاريم.
اميدواريم بتوانيم آن طور باشيم كه وبلاگستان مي خواهد
با تشكر مجدد
تيم خبري وبلاگ نيوز

ناشناس در

عموجان سلام

با یک مطلب قدیمی به روزم... در مورد نخستین کارگر انگلیسیهادر مسجد سلیمان.

همیشه به شادی

ناشناس در

عجب اتفاقی
امیدوارم همیشه خاطرت اینقدر قوی باشه
ما که همش یادمون رفته
عمو یه سری به کلبه وبلاگ ما بزنی خوشحالمون می کنی

ناشناس در

عمو اروند عزیز
شاید موهاتون کمی سفید شده باشه اما قلبتون هنوز جوونه.این مهمه.
اوون پست هم شوخیی بود با مخاطبینمون.آخه همه دارن سراغ محمد رو می گیرم.

ناشناس در

سفرنامه‌ی برزیل شما، کوتاه و ارزشمند بود. دریافتم آن است که دور از احساسات شخصی، پاره‌ای از دیده‌ها و شنیده‌هایتان را به قلم آورده‌اید. البته دوست‌داشتم در این زمینه بازهم چیزهای بیشتری بخوانم. نه این که در باره‌ی این کشور مطلبی نیست بلکه از زبان یک فارسی زبان که می‌توانیم دریافت‌های مشترکی در برخی و یا در بسیاری زمینه‌ها داشته‌باشیم.
...............................
نوشته‌ای که در باره‌ی دیدار مجدد با دوستان دوران درس و مشق خویش داشته‌اید، از آن موردهایی است که برای یک لحظه، تاریخ را در مشت خویش می‌فشارد و انبوهی از قضاوت‌ها و پیش‌بینی‌های درست و نادرست را در آینه‌ی ذهن انسان قرار می‌دهد. چه بسا در همان روزگاران، کسی را که فکر می‌کرده‌ایم، به بالاترین مقام علمی و اجتماعی خواهد رسید، ناگهان در جایی ملاقاتش می‌کنیم که حیرت و تأسف برمی‌انگیزد و بسیاری را که از آن‌ها ناامید بوده‌ایم یکباره در جلوه‌ای می‌بینیم که بازهم حیرت اما خوشحالی عمیق ما را بیدار می‌کند.

ناشناس در

نخستین بار است که وارد وبلاگ آن جناب شده ام .امیدوارم که بیشتر بنویسی من هم فکر میکنم که همین است که هست

ارسال یک نظر