سفر مصر (بخش سوم)
سادات در میان مردم عادی محبوبیتی داشت. دلیلش را اقدام او به عقد قراداد صلح با اسراییل و پایان دادن به حالت همیشهجنگ میان مصر و اسراییل عنوان میکردند. مردم آشکارا میگفتند که از جنگ خستهاند. دلیل بیکاری و فقر را نیز بدرستی ناشی از هزینههای سرسامآور جنگ میدانستند.
قاهره مرکزی شده بود برای عیاشی کارگرانِ شاغل در شیخنشینهای جنوب خلیج فارس.
موقع پرواز به دمشق، دو جوانی سوری در کنار من نشسته بودند. انگلیسی نسبتن خوبی صحبت میکردند. دو سه هفتهای مرخصی داشتند. برای دیدار خانوادههایشان در دمشق، راهی خانه بودند. در بازگشت از مصر، اتفاقن همان دو جوان سوری را در صندلی پشت سر خود یافتم.
پرسیدم:
شما هم قاهره بودید؟
بله، رفته بودیم تفریح.
پس دیدار زن و فرزند چی شد؟
خوب دیدیم. سوغاتیها را بهشان دادیم. خرج چند ماه آینده را هم برایشان گذاشتیم. ما هم مثل شما انسانیم، دل داریم.
کریم بر من در جواب به آنها چیرهدستی کرد و گفت:
این دوست ما دل نداره. آمده بود مردههای مومیایی شدهی چندهزار سال پیشو به بینه. اگر زن و بچه نداشت میگفتم خواجهاست.
همه خندیدند.
گفتم:
هر کس مقدساتی دارد. من هم میدانی پایبند اصولی هستم و روی آنها هم ایستادهام. همه بهم نگاهی کردند و چیزی نگفتند.
دوستان من اهل گردش و حل شدن توی مردم نبودند. تمام موزهی بزرگ قاهره را شاید یکساعته دید زدند و رفتند بیرون. صادق مرتب قر میزد که:
احمق جان مگه مردهها هم دیدن دارن؟
زمانیکه وارد موزه شدیم، دختری با دفتر و دستکاش، جلوی مجسمهی چوبی اسبی ایستاده بود، طرح میزد و یادداشتهایی برمیداشت. در موقع ترک موزه او را همانجا، محو در تماشای همان اسب چوبی یافتم. جلو رفتم و از او پرسیدم مگر در این مجسمه چه چیز استثنایی هست که تو این چنین محو تماشای آن شدهای؟
دخترک لبخندی زد و گفت:
اندازههای این مجسمه با همهی اندازهها و مشخصات اسب آنروزها مطابقت دارد. من دانشجوی باستانشناسی هستم و موضوع تز دکترایام تمدن عهد باستان مصر است.
مشکل من ندانستن زبان عربی بود. روی این اصل هم امکان به صحبت نشستن با مردم عادی را نداشتم. عربیای که من کمی با آن آشنا بودم، عربی فصیح بود و آنهم یکطرفه که توان پاسخگویی به آن زبان را نداشتم. آنروزها من هم، چپگرا بودم و تنها راه حل مشکلات جهان را، استقرار حکومت سوسیالیستی، میدانستم. سخت ضد سادات بودم و او را خائن ارزیابی میکردم و چنین میپنداشتم که به اهداف خلق فلسطین و اعراب پشت کردهاست. حرف مردم مصر و علت تنفر آنان را از جنگ، فقر، گرسنگی و همهگیر شدن فحشا را درک نمیکردم. به باور آن روزی من، همهی نارساییهای موجود در مصر، ناشی از سرسپردهگی سادات بود به "امپریالیسم" غرب، امپریالیسمی که از بوقهای تبلیغاتی رادیوهای مسکو، پکن، برلن شرقی، بخارست و ... به گوش ما میرسید و گوش کردن به آنها هم جرم بود و ممنوع. و همین ممنوعیت را هم ما دلیل حقانیت آنها ارزیابی میکردیم.
علاقهی عجیب من به راه ناصر و برداشتم نادرستم از سیاست اتحاد جماهیر شوروی، و تصور حمایت آن دولت از "خلقهای محروم جهان" سبب شده بود که بر این باور باشم که اگر علی صبری، چپ طرفدار سیاست شوروی، جانشین ناصر شده بود، اوضاع مصر دیگرگونه میشد. غافل از اینکه تصور من از سوسیالیزم موجود، دورنمایی بود که حاکمان کشورهای سوسیالیستی مُبَّلغاش بودند و با واقعیت موجود، نمیخواند.
۳۳ سال بعد، سال ۱۹۹۶ میلادی از سوئد رفته بودیم جزیرهی قبرس. آگهی «سفر به مصر با کشتی در سه شبانه روز» نظرمان را جلب کرد. من تمایلی به ¨ چنین مسافرتی نشان ندادم. چهل ساعت روی آب که اصلن با من سر سازگاری ندارد و یک روز در قاهره، نه! به زجمتتاش نمیارزد. ولی همسرم اصرار داشت که از موقعیت باید استفاده کنیم و کردیم. تمام مدت سفر دریایی، بدلیل دریا زدهگی روی تخت خوابیده بودم و عق میزدم. فردای آن شب لعنتی، در بندر اسکندریه پیاده شدیم. ۴۰۰ نفری میشدیم، همه اروپایی جز ما سه نفر. ده دستگاه اتوبوس منتظر ما بود. بکوب فاصلهی اسکندریه ـ قاهره را پیمودیم. در هر اتوبوسی یک پلیس لباس شخصی مسلح، مسئول حفظ سلامت مسافران بود. پلیس اتوبوس ما با من هم نام بود و از آنجا که سوئدیها همه را بنام کوچک صدا میزنند بدون توجه به سن و سال و جاه و مقامشان، راهنمای ما بمحض معرفی پلیس گفت:
خوب! از حالا ما دو تا محمد در اتوبوس داریم و مرا نشان پلیس داد.
در بین راه راهنما مرتب اطلاعاتی در مورد اوضاع سیاسی، اقتصادی و تاریخی مصر در اختیار ما میگذاشت. خوشبختانه مرد پلیس سوئدی نمیفهمید و الا با توجه به روحیهی ما خاورمیانهایها، اوضاع قمر در عقرب میشد.
در اطلاعاتی که راهنما از مصر و مردمش در اختیار ما میگذاشت، هیچ نکتهی مثبتی نبود، دزدی، فحشاء، دروغگویی، کلاهبرادری و ... صفاتی بود که به مصریان نسبت میداد و هشدار پشت هشدار که مبادا از جمع جدا شوید و بروید شتری یا اسبی کرایه کنید که بسیار اتفاق افتاده که شتر با بارش گم شدهاست.
به محض نزدیک شدن به قاهره، راهنما اعلام کرد که بدلیل پرهیز از درگیر شدن با ترافیک قاهره، وارد شهر نخواهیم شد. از خط کمر بندی، یکراست به محل اهرام ثلاثه رفتیم.
قاهره نیز چون بیشتر شهرهای کشورهای رشدنایافته بطرز وحشتآوری بزرگ شده بود با کوچههای کج و معوج، ساختمانهای بدریخت و قناس.
در سفر اول، اهرام ثلاثه با شهر ده کیلومتری فاصله داشت اما حالا به شهر وصل شده بود. از زمینهای مزروعی اطراف شهر، خبری نبود و بجای نخلها، سنگ و سیمان و آجر سر به آسمان کشیده بود. راهنما توضیح میداد:
در اینجا، زمینهای زراعی هم بین وراث تقسیم. این منطقه را که میبینید تا چند سال پیش، همهاش زمین زراعتی بود. صاحبان زمین که مردند، زمین به ورثه تقسیم شد و به فروش رفت تا در آن خانه بسازند. شهرداری عملن نظارتی در ساخت و ساز ساختمانها ندارد و میشود ماموران شهرداری را به ارزانی خرید. میبینید که کوچهها همه باریکاند و کج و کوله. امکان آمد ورفت ماشین آتشنشانی در آنها نیست. خوب نگاه کنید! طبقهی آخرین بیشتر آنها ناتمام مانده است. دلیلش این است که باین شکل از پرداخت هزینهی نوسازی طفره میروند.
در بین راه، به کبوترخانههای ساخته شده از گل و چینه اشاره کرد و توضیح داد:
عربها از این برجها برای پرورش کبوتر استفاده میکنند. گوشت کبوتر لذیذ است و خیلی هم طرفدار دارد. کبوترها هم مثل خود مصریها، زاد و ولدشان زیاد است.
نکتهی مثبتی که به آن برخوردیم، ممنوعیت ورود به داخل اهرام ثلاثه بود و بالا رفتن از دیوارههای آنها . سی سال پیش سنگنوردی روی هرمها معمول بود.
دیدن آن بنای عظیم و قطعات بزرگ سنگهایی که رویهم چیده شده است، انسان را بفکر فرو میبرد. میگویند امروزه، جرثقیلی که توانایی بلندکردن یکی از آن قطعه سنگهای عظیم را داشته باشد، ساخته نشده است. اما حاکمان آنروزی مصر با ضرب شلاق بر پشت انسانها، موفق شدند آنها را روی هم سوار کنند و برای خویش آرامگاهی بسازند. زمانی هم که مرگشان فرا رسید، همهی کارکنان قصرشان را بهمراه فرعون مرده، زنده بگور کردند تا در آن دنیا، خدمتگزار اربابانشان باشند.
گدایان، دستفروشان و آدمان بیکاره در اطراف اهرام وول میخوردند و هر کدام به شکلی، قصد تیغزدن توریستها را داشتند. عرب شترداری، یقهی رن و مردی انگلسی که از او شترش عکسی گرفته بودند، چسبیده بود و با داد و فریاد تقاضای پرداخت یک دلار میکرد تا که سروکله پلیس پیدا شد و او هم قرقرکنان، راهش را گرفت و رفت. رفتار پلیس با گدایان و دستفروشان غیرانسانی بود. یکی از پلیسها تکه سنگی به سوی یکی از آنان انداخت که اگر به او میخورد بدون شک، صدمهای سخت به او میزد. زدن انسانهای فرو دست مجاز بود.
محل بازدید بعدی، موزهی پاپیروس بود که کاغذ را بهمان شیوهی ابتدایی تولید میکرد. اینگونه بازدیدها که معمولن توسط شرکت مسافرتی ترتیب داده میشود، حکایت همان زدوبندهای شوفرهای اتوبوسهای بینشهری خودمان است با رستورانهای میانهی راه، که با شوفر و راننده باخوردن یک غذای مجانی، مسافرین را در مقابل کثیفترین و بدترین رستوران بین راه، برای استراحت پیاده میکنند.
Business is busines! اروپایی و ایرانی هم ندارد.
متصدی موزه توضیحات کافی در مورد گیاه پاپیروس، نحوهی چیدن و آماده کردن آن را برای ما توضیح داد و شیوهی ساختن کاغذ را نیز بما نشان داد.
در کنارهی موزه پاپیروس، فروشگاه بزرگی بود. سه نفری مشغول حرف زدن بودیم که جوانی بما نزدیک شد و پرسید:
شما به زبانی صحبت میکنید؟
گفتم:
فارسی.
بفارسی جوابم داد و گفت:
من از ایرانیان ساکن جمهوری آذربایجان هستم. اجدادم ایرانیاند و در خانه به زبان فارسی صحبت میکنیم.
او و سه جوان دیگر برای کار و تحصیل به مصر آمده بودند و در آن فروشگاه کار میکردند.
عصر عازم اسکندریه شدیم. بین راه اتوبوس ایستاد تا دیگر اتوبوسها هم به ما پیوندد. محلی که ایستاده بودیم، بیابانی بود که بر روی هر خارش کیسه یا کیسههای پلاستیکی در اهتزاز بود و سمت وزش باد را نشان میداد. باد آشغالها را به اینسوی و آنسو با خود میبرد. دو ردیف سرباز مسلح به کلاشینکف، پشت بما و روی بمردم خودی، آماده بودند خودیها را برای حفاظت از توریستها، به دیار عدم فرستند. اصلن احساس خوبی نبود. خانمی سوئدی خودش بمن نزدیک کرد و گفت:
میبینی! دردی از این بدتر نیست که برای حفظ جان غیرخودی، بروی مردم خودی اسلحه بکشی. این چه مملکتی است؟ این چه حکومتی است؟ من امنیت زیر سایه نیزه را دوست ندارم. راستش را بخواهی از خودم شرمندهام که پولم را خرج چنین دولتی میکنم که با مردمش به این شکل رفتار میکند. نه، من هرگز راهی اینچنین کشورهایی که با این نوع حکومت نخواهم شد.
تاره متوجه شدیم که علاوه بر آن مرد مسلح لباس شخصی موحود در هر اتوبوس، یک گروهان سرباز، سوار بر دو وانت، در جلو و عقب کاروان حرکت میکنند. درآمد حاصل از توریست رقم قابل ملاحظهای از درآمد کل دولت مصر را تشکیل میدهد.
به اسکندریه رسیدیم. دستفروشها برای قالب کردن بنجولهای خویش، از سروکول اتوبوسها بالا میرفتند. یاد داستانی افتادم که موضوع درس انگلیسیمان بود در کلاس هشتم.
کشتیای ایتالیایی به همین نقطه از جهان رسیده بود و چون ما، گرفتار سماجت دستفروشان. یکی از سرنشیان کشتی قطعه فرشی میخرد. کشتی حرکت میکند و او به بازرسی تحفهی خویش میپردازد و با تعجب به اتیکیت Made in Italy مواجه میشود.
7 نظرات:
عمو جان درود بر شما نازنینم
بله این آدرس جدید من است:
http://21-mehr.com/
ولی فکر کنم بلاگ رولینگ هم درست درمون کار نمیگنه!!!؟
به هر حال پس از سالیان سال مجبور به اسباب کشی شدم من
اول وارد "وردپرس" شدم و بار دوم ین دومین جدید خریدم«همین آدرسی که اول ذکر شد»
در مورد اسلام و تشکیلاتش حرفی در این مکان نمیزنم و حرفها برای دیدار از نزدیک باقی می ماند ;)
خوب عمو جان من درر نظر دارم با یک مصری به آمجا بروم
بخصوص برای دیدن قبر"شاهنشاع آریامهر"
که خیلی دوستشون داشتم و دارم.
چه اطلاعات خوبي داديد. اميد كه حالا حالا سفرهاي خوب بريد و ما را هم به فيض خواندن سفرنامه ها برسانيد
من هم یکی از آرزوهام رفتن به مصره. واقعاً دوست دارم برم مصر.
در مورد لینک بلاگ نیوز: حق با شماست. من یادم نبود که به منبع اشاره کنم. ممنونم که درست کردید. از این به بعد دقت بیشتری خواهم کرد.
ممنون عمو جان واقعا لذت بردم خيلي دوست دارم برم مصر البته نه اونجوري..
بعد از فرانسه و آمریکا دوست دارم مصر رو ببینیم
سلام
از این مطلب و مطلب قبلی خیلی استفاده کردم و عالی بود.
ارسال یک نظر