۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

سینما رکس آبادان

بِریم و باواردِه‌ا‌ش، لِین ۱ و ۲ و...اش. سینما تاج‌اش و باشگاه‌هایش. احمدآبادش و ایستگاه‌هایش. و مردم خون‌گرم، مهـربان و غریب‌دوسـت‌اش. شب‌های لب شــط‌‌ العـرب‌اش، زیـرپل خرمشــهر و غلغـله‌هـا‌ی دور جیگركی‌ها و تـرانـه‌هــای آن‌چنانی آغاسی:
لب كارون، چه گل بارون/ می‌شینه وقتی/ که دل‌دارُم، تو قایق‌ها/ می‌خونه نغمه‌ی خوشِ کارون.
که در همه جا پگوش می‌رسید.
شرجی و هوای خرماپزان‌اش كه عرق از همه‌جای آدم سرازیر می‌شد، اما انگار نه انگار! و اصلن احساس بدی نداشتی.
عصر که می‌شد جلو در خانه، به گپ‌‌وگفت می‌ایستادیم و همسایه‌ها از همه جا سخن می‌گفتیند. از گذشته‌ها، ملی شدن نقت،، خلق‌ وخوی ارباب منشانه‌ی انگلیسی‌ها و آقای صحرائیان از روزهایی می‌گفت که میان ایران و عراق مرزی نبود و کارگران عراقی با قایق‌هایشان به این‌سوی شط‌ العرب می‌آمدند و قایق‌شان را جائی مهار می‌کردند تا عصر، پس از یک روز کاری در پالایشگاه، دوباره با آن به خانه و کاشانه‌‌ی خویش بازگردند.
و آقا فخر، كه چه اصراری داشت تا مرا با گوشه‌ كنار‌ آبادان آشنا کند و شهرش را به‌من، به‌منِِ تازه وارد بشناساند. چه مرد با صـفائی بود فخرالدین نوربخش! هم دوســت بود و هم صــمیمی همكاری.
اما داستان سینما ركس‌اش و شش‌صد، هفت‌صد انسانی كه درون‌اش جزغاله شـدند، داستان غم‌انگیزی است و غم آن هرگز فراموشم نخواهد. و دریغ که آخـر هــم معــلوم نکردند چـرا. گـرچه دو سه نفری بی‌گناه را، موسوی تبریزی اعدام کرد و چند نفری را روانه‌ی زندان ساخت تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.
و یادش بخـیر حمیـد فقهی، همـــكار و دوسـت راه‌پیمـائی‌هـای روزهای اعتراض عـلیه ظلـم پهـلوی! و دریغ که چه ساده‌دل بودیم و ساده دلانه فکر می‌كـردیـم که اگر شاه برود، ایران بهشت خواهد شد. و چه شعاری الکی ورد زبانمان بود:
دیو چو بیرون رود، فرشته درآید!
هر کدام، با برداشت‌هایی جداگانه اما متحد در مبارزه برای آزادی و دموکراسی به تظاهرکننده‌گان می‌پیوستیم.
اما دریغ که از آزادی و دموکراسی فقط با واژه‌ی آن آشنا بودیم به لطف سانسورهای شاهنشاهی با محتوای آن کاملن بیگانه.
آن‌روز، روزی‌که سینما رکس را به آتش کشیدند، حمید هوس دیدن فیلم گـوزن‌ها را کرده بود. بجلوی سینما رفتیم.‌دو نفر از هم‌كاران جوانمان توی صف ایستاده بودند. یكی‌شان نامزدش نیز همراه‌اش بود. و چه صـمیمانه اصـرار داشــتند كه ما را میهمان كنند. نمی‌دانم چرا گفتم:
نه، مرسی! حال توی صف ایستادنم نیست!
و بعد زیرگوش ‌حمید گفتم:
آدم عاقل که این روزها به سینما نمی‌رود! نشنیده‌ای كه دیروز درتهران رستوران خان‌سالار رابه آتش كشــیده‌اند و چند روز قبل سینما شهرفرنگ را؟
بچه‌ها هنوز تهران بودند. من، تك و تنها از صبح‌ خود را با کتاب مشغول کرده‌ بودم. برای بار چندم تاریخ مشروطه را مرور می‌کردم. كله‌ام داغ شده‌بود، از مطالب كتاب، از نامردمی‌هائی كه به‌ سردارملی رفته‌ بود، از تیری که درباغ اتابك به او زده بودند و البته از تنهائی هم. زده بودم بیرون. تصادفی حمید را دیدم. هوس خرید صفحه آهنگ‌ ترکی آرشین مال‌آلان و سمفونی کوراوغلی کرده بودم آن هم درسـرزمین آغاسی و آهنگ‌های عربی یا غربی. به‌هر نوار‌فروشی مراجعه ‌كردیم، با نگاهِ عاقل اندرسـفیهِ فروشـنده‌اش مواجه ‌شدیم كه داد می‌زد:
کوکا! اینجا ابادانه نه تبریز!
و صدای كركنندهِ‌ی آهنگ:
دخترآبادانی! چه خوبی و مامانی که از بلند گوی مغازه‌‌ی کناری بلند بود، مهر تأییدی بود به اظهاریه‌ی صاحب مغازه، كه من كج‌راهه ‌رفته‌ام. و یاد شعر سعدی افتادم و آن را برای حمید زمزمه کردم.
ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی / این ره که تو می‌روی به ترکستان است.
تلاشمان که برای یافتن نوار تركی بی‌ثمر ماند، هریك راهی خانه‌ی خویش شدیم. فردا صبح‌ا‌ش آقای حسین سکوت، هم‌شهری‌ام که راننده‌ی اداره هم بود، برای بردن بچه‌ها بمدرسه آمده بود پرسید:
آقا دیشب متوجه صدای آژیرهای آمبولانس‌ها شدید؟
جوابم منفی بود.
و او خبر آتش سوزی سینما ركس و سوختن تمامی تماشاچیان‌ا‌ش را بمن داد.
سراغ كشكولی را، همان همکاری که با نامزدش توی صف خرید بلیت ایستاده بود گرفتم.
گفت برادر بزرگش دارد دیوانه می‌شود.
راهی اداره شدیم. در صحن اداره قیامتی برپا بود. حمید پیش آمد و گفت:
آقا این بار هم مفتكی جان بدر بردیم!
در همین رابطه

پی‌نوشت:
این نوشته در گذشته در سایت زنده رود بخش شده است. البته کمی دستکاری‌اش کرده‌ام.

2 نظرات:

ناشناس در

عمو اروند عزیز با سلام
توسط یکی از دوستان بسیار عزیزم مطالب شمارا دریافت نمودم من در اوایل قیام در محله میرچلی همانجا که کارخانه چرم سازی بود زندگی میکردم
سالها هم کار کوهنوردی انجام دادم و در ارتباط با مشکلات بعد از قیام هم گرفتاری هاش به شکلی دامن ما راهم گرفت .
قلم خوبی داری فکر کنم سابقه ات بهتر از قلمت
از وزیری و ستاری و ... اسم بردی هر چند در ان زمانها من نبودم ولی از این پویایی و دمکراسی خواهی ات لذت بردم
موفق باشی - علی

afrasiabi در

از بس از این نوع کشتار ها دیدیم و شنیدیم بنظروم پوست کلفت شدیم جناب افراسیابی طی این ۳۶ سال منطقه خاور میانه با رفتن شاه زیر و رو شد کشتار داعش ،طالبان اعدام های خلخالی جنگ ۸ ساله ایران و عراق و آخر اینکه آتش زدن سینما رکس هم کار خود همین بی شرف ها بود

ارسال یک نظر