حسن مامور تأسیسات
برابر بخشنامهئی، هر کارشناس ادارهی مرکزی گمرک ایران، میبایستی حداقل هر سه ماهی یکبار، مامور کشیک شبانه میشد. بیشتر کارشنان علاقهئی به کشیک دادن نداشتند. مشکل بود تمام شب را در اداره سرکردن و صبح خسته از شب نخوابی، دوباره بکار مشغول شدن. چند نفری بودند همیشه آماده برای جانشینی کشیک، شاید بدلیل نیازی که به پول اضافی آن داشتند و یا شاید هم برای بدور بودن از محیط نه چندان آرام خانهوادهگی.
گاه پیش میآمد که بخت با تو یار نبود و جانشینی نمییافتی. آنگاه مجبور میشدی تمام شب را در اتاق کشیک سرکنی. و عزا میگرفتی اگر کشیک تاسیسات حسن میبود!
آنگاه تا صبح باید بیدار میماندی و به مزخرفات او گوشی میکردی، از بساط عرقخوریهایش، خانمبازیهایش. داستانهائی بس کسل کننده و چندشآورش. بخصوص که میدانستی، دست کم نیمهی آنها چاخان است و دروغ. و شاید هم در کشیک قبلی، همهی آنها را به خوردت داده بود و امشب بر پیاز داغاش میافزود.
بیرون کردناش امکان نداشت، اگر میگفتی که من تمام روز گرفتار بوده ام و خستهام، با گفتن چشمی، که آلان رفع زحمت میکنم، داستانی دیگر را آغار میکرد.
روزی خبرنگاری به اداره آمده بود، یرای پیگیری موضوعی، یادم نیست چی بود، او که پشت میز اطلاعات ایستادهبود، از موقعیت پیش آمده بهره گرفته بود برای خودی نشان دادن و اطلاعاتی الکی در اختیار خبرنگار گذاشته بود.
صبح، سپهبد آزموده که خلاصهی اخبار مربوط به گمرک را روی میز کارش دیده بود، عصبانی از منشیاش خواسته بود تا این"مقام مطلع گمرک" را فورن احضار کند.
و سپهبد سگی بود پاچهگیر و دهناش چفت و بست نداشت، دستاش بروی همه بلند میشد، همان روشی که در پادگانها داشت، با خود به گمرک آورده بود، گرچه بازنشسته بود
منشی سپهبد به همهی مدیران و روسای ادارات زنگ زده بود، برای مشخص کردن " مقام آگاه گمرکی".
نهایت معلوم شده بود که دستهگل کار حسن بوده است.
حسن به دفتر تیمسار احضار شده بود. تیمسار آنچه از فحش و بد بیراه در چنته داشته بود، نثارش کرده بود که پدر سوختهی حمال بیسواد لوله کش، تو کجا و مقام آگاه گمرکی کجا؟
از آن به بعد حسن از ایستادن در بخش اطلات ممنوع شد. ولی او مگر دست بردار بود؟
روزی تیمسار، پس از عبور از روی فرش قرمزی که سرهنگی بازنشسته، از دور قاپاچیهای خودش، برای عبور تمیسارانهی گسترده بود، وارد سرسرای اداره شد. من نیز پشت سر او وارد شدم. حسن پشت میز اطلاعات ایستاده بود. با دیدن تیمسار، حسن خودش را پشت یکی از ستونهای قطورمکعبی شکل وسط سرسرا، پنهان کرد تا از دید تیمسار پنهان بماند.
تیمسار که رفت پرسیدم:
حسن داستان چیست، با تیمسار قایم موشک بازی داری؟
گفت:
پدر سگ پاچه میگیرد.
چند سالی گذشت، انقلاب شد و جنگ. من از آبادان به تهران برگشتم. در موسسهئی دیگری مامور بودم و هر از گاهی سری به گمرک میزدم برای دیدن دوستان. روزی پشت ادارهی گمرک، جلوی یکی از بنیادها، مردی را دیدم با ریشی توپی، لباسی مشکی، و کلتی آویخته به کمر، روی کامیونی ایستاده بود و ناظر بر تخلیهی بار کامیونی.
قیافهاش آشنا مینمود. نگاهمان تلاقی کرد. سلامم کرد.
پرسیدم حسن توئی؟
جواب داد:
آقای مهندس مخلصیم. امری باشد؟
فهمیدم مرا درست نشناخته است. گفتم مسلح هم که شدهئی؟ جواب داد:
همان مخلص سابقیم آقای مهندس.
با همکاران موضوع را مطرح کردم. گفتند:
تو روزهایی که او برو بیائی داشت ندیدهئی. رئیس کمیته شده بود و همیشه سعی میکرد جلوی دوربین تلویزیون باشد. پشت سر امام
خودی نشان میداد. حالا دیگرآاب از آسیابش افتاده است. کارهئی نیست.
پینوشت
حسن نامی مستعار است
0 نظرات:
ارسال یک نظر