۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

ورود به بوشهر


از شیراز با هواپیمای چهارموتوره‌ی ملخ‌داری راهی بوشهر شدم. نزدیکی‌های ظهر، هواپیما در فرودگاه بوشهر به زمین نشست. هنوز فرودگاه بوشهر قابلیت پذیرش هواپیماهای جت را نداشت. دو سه سالی کشید تا فرودگاه بوشهر این قابلیت را یافت. در هتل شهر اتاقی گرفتم. اسم هتل یادم رفته‌ است، در میدان ششم بهمن قرار داشت. پرسان پرسان فرمانداری را یافتم که راه زیادی هم نبود. مستخدمی جلوی اتاق فرماندار ایستاده بود. از او خواستم که ورودم را به اطلاع فرماندار برساند. شنیده بودم که آدمی مقتدر است و سنی از او گذشته است. کارمندان استانداری دل خوشی از او نداشتند. اجازه‌یِ ورود صادر شد و من داخل شدم. 
اتاق بزرگی بود، بازمانده‌ی دوران تسلط انگلیسی‌ها بر بوشهر، خنک چون یخچال.
مردی خوش قیافه و خوش لباس، پشت میزی بزرگ در گوشه‌ی جنوبی اتاق نشسته بود و عینک مطالعه‌ی هلالی شکل، روی بینی‌اش قرار داشت. سخت مشغول مطالعه‌ی پرونده‌ای بود یا شاید هم چنان می‌نمود که زَهره از بخشدار تازه‌کار بگیرد. جواب سلامم را گرفت، تکانی بخود داد، با دست صندلی‌ای بمن تعارف کرد و مشغول کارش شد. مستخدم با استکان چای وارد شد. فرماندار گفت:
آقای بخشدار شاید تشنه باشند، خوب بود شربتی می‌آوردی.
تشکر کردم و گفتم که چایی کافی است.
او مشغول به پرونده بود و من نیز در و دیوار اتاق را نگاه می‌کردم و یاد ارباب‌های انگلیسی که زمانی خداوندگار بوشهر بودند و مردان تنگستان و ... که صدای فرماندار چرتم را پاره کرد.
پرسید:
پس شما می‌خواهید بخشدار شوید؟
گفتم:
بخشدار شده‌ام. حکم استاندار را روی میزش گذاشتم. نگاهی به حکم کرد و پرسید:
چه تحصیلاتی دارید؟ در کجاها خدمت کرده‌اید؟
کوتاه گفتم که که هستم و چی خوانده‌ام و در بندر عباس دوره‌ی کارآموزی داشته‌ام. پرونده‌ی کلفتی از روی میزش برداشت و آن‌را بمن داد و از من خواست تا او نامه‌اش را تمام کند، پرونده را بخوانم و گزارشی از پرونده برای او تهیه کنم.
پرونده را از ته باز کردم و از اولین برگ پرونده شروع به به خواندن کردم که فرماندار با صدائی تعجب آمیز پرسید:
پرونده را از ته باز می‌کنی؟
با لبخندی پاسخ دادم:
قربان، تقصیر از من نیست. بایگان متاسفانه اولین برگ پرونده را در این‌جا گذاشته است، به ایشان باید ایراد گرفت.
خنده‌ای روی لبان‌اش ظاهرشد و بکار خود برگشت.
اوراق اصلی پرونده را سریع خواندم و گزارش مختصری پشت آخرین برگ پرونده که آن‌را تا زده‌بودم، نوشته و پرونده را روی میزش گذاشتم.
لحظه‌ای گذشت. فرماندار پرسید:
تمام شد؟
جوابم مثبت بود. پرونده‌ی دیگری حواله‌ام کرد. خلاصه‌ی آنرا نیز بهمان ترتیب نوشتم و روی میزش گذاشتم.
فرماندار گفت از شما خواسته بودم که خلاصه پرونده‌ها را هم تهیه کنید.
گفتم آماده است.
نگاهی به هردو خلاصه کرد و نگاهی بمن. سپس ادامه داد:
حاضر جواب که هستی، خط خوشی هم که داری و ... گفتی چی خوانده‌ای؟
حقوق قضائی
حقوق قضائی خوانده‌ای و بخشدار شده‌ای! پس باید برادر مرا بشناسی از وکلای دادگستری است... نقابت.
گفتم که اسم نقابت برایم آشنا است ولی ایشان را ندیده‌ام.
صحبت‌اش گل انداخت و از سابقه کارم پرسید و وضع تاهل و خانواده و ...
آخر اضافه کرد که از فلانی که مثلن معاون من هم هست، سه ماه پیش خواسته بودم که گزارشی از این دو پرونده برای من تهیه کند. پرونده‌‌ها روی میزش خاک می‌خورد تا دیروز که نتیجه کار را از او جویا شدم. او هم پرونده را به رئیس دفترم داده بود تا او خلاصه‌ای از پرونده تهیه کند. رئیس دفتر هم هر دو پرونده را برای من آورد که آقای معاون چنان خواستهاند.
گفتم:
همان دعوای قدیمی‌ها و جدیدی‌ها؟
لب‌خندی زد و گفت:
برو با همکاران تازه‌ات آشنا شو. اگر کاری در شهر داری انجام بده و ساعت دو این جا باش! کارت دارم.
پرسیدم:
مگر ساعت دو اداره تعطیل نمی‌شود؟ 
جواب داد:
چرا، ولی قبل از تعطیلی کاری باید انجام دهیم .
ساعت دو بعد از ظهر برگشتم. تا وارد اتاق‌اش شدم گفت:
بریم که شدیدن گرسنه‌ام. تو چطور؟ ناهار که نخوردها‌ی؟
سوار جیپ لندرورش شدیم و راهی منزل فرماندار.

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

مرگ یک دوست

قراری می‌گزاریم چون همیشه در میدان انقلاب. در اولین تماس تلفنی که داشتیم برایم گفته‌بود که حال‌‌اش خوش نیست. اما دیدن قیافه‌اش شوکه‌ام می‌کند و می‌پرسم:
چه بر سر پسر "ممد پهلوان"1 آمده‌است؟
در جوابم می‌گوید:
که عمل پروستات داشته‌ام و چندی‌است سرماخورده‌گی شدید ول‌کنم نیست و...
 به شوخی می‌گویم‌اش:
چرا چنین نزاری؟
ترش می‌کند و می‌گوید:
در این میان چی گیر تو میاد؟
می‌گویم‌اش:
ترش مکن! نگران سلامتی‌ات هستم. همین چند روز پیش بود که پز ترا به هم‌کاران سوئدی‌ام ‌دادم و گفتم دوستی دارم هم‌سن و سال خودم. او هنوز هم به جنگ صخره‌ها می‌رود و قله‌های مرتفع را به راحتی فتح می‌کند، کاری که دیگر از من ساخته نیست.
می‌گوید:
من هم دیگر نمی‌توانم به کوه روم. ولی تمرین صخره‌نوردی را در ورزش‌گاه امجدیه ادامه می‌دهم. نیروی کمتری می‌برد.
و اضافه می‌کند که گلوبول‌های سفید خون‌اش کم شده‌است. قبلن گفته بود که در حال نوشتن کتابی است در باره‌ی کوه‌های ایران. و با چه دل‌گرمی، علاقه و پشت‌کاری و به‌منظوز پرهیز از احتمال اطلاع‌دهی نادرست، خود را به قله‌ی کوه‌ها می‌رساند تا هم عکس‌هائی مطمئن تهیه کند و هم کروکی صحیحی ارائه دهد. و من می‌دانم که این صعودها برای او کلی هزینه بر‌ می‌دارد و بر حجم بدهی‌های او می‌افزاید. لذا از سرنوشت کتاب‌اش می‌پرسم. می‌گویدم:
هنوز نتوانسته‌ام تکمیل‌اش کنم. دو سه قله‌ی دیگر باید صعود می‌کردم. فعلن که توانش نیست، تا بعد.
باهم سری به کتاب‌فروشی‌ها می‌زنیم. فهرست درخواستی کتاب‌های همسرم را نگاهی می‌کنم و از او برای پیدا کردن‌شان کمک می‌خواهم. در بین راه می‌گوید: تقاضائی دارد و می‌خواهد من بدون تعارف به خواسته‌ی او جواب مثبت دهم. می‌گویم:
ما که از ابتدا با هم بی‌تعارف بوده‌ایم. مگر اتفاق تازه‌ئی افتاده است که چنین چیزی را عنوان می‌کنی؟
می گوید:
نه! و یک قطعه چک‌پول به دستم می‌دهد. می‌پرسم:
مگر وامی گرفته‌ئی؟
و او شرح می‌دهد که بده‌کار دوستان‌اش است. می‌‌پرسم‌اش:
نکند نام مگر مرا از فهرست دوستانت حذف کرده‌ای‌‌؟
نه! این‌طور نیست. این بدهی با دیگر بدهی‌هایم فرق دارد. این بدهی روح مرا مثل سوهان می‌خورد چرا که این پول پیش من امانت بود و من بدون اجازه‌ی تو آن‌را مصرف کرده‌بودم و...
می‌پرسم‌اش چقدر بود؟
پنجاه هزار تومان. پول دوربینی است که پیش من بود و من فروختمش.
می‌گویم:
من به این پول فعلن نیازی ندارم و حتا توان پرداخت بخشی از قروضت را نیز دارم. تشکر می‌کند و می‌گوید که نیازی ندارد. به یاد آخرین دیدارمان در یک ونیم‌سال پیش می‌افتم. من تعدادی کتاب خریده‌بودم. او هم با تردید کتابی را برداشت. دوباره زمین‌اش گذاشت و نهایت به شک‌اش فائق شد و کتاب را برداشت. خواستم پول کتاب او را هم من بپردازم. نپذیرفت. فردای ٱن شب تلفن کردم و از او خواستم تا پیش ما بیاید که صاحب‌خانه نیز سخت مشتاق دیدار او بود. گفت که پول کرایه آمدن تا آن‌جا را ندارد که خرید کتاب سبب خوردن کف‌گیر به ته دیگ شده اشت. رفتم و از دوستی پنج‌هزار تومانی قرض کردم تا آخر برج. .
و من می‌دانستم که هشتاد درصد حقوق بازنشسته‌گی‌اش صرف اجاره‌ی خانه‌اش می‌شود. به راهمان ادامه می‌دهیم. توی کوچه‌ای داخل می‌شود.
می پرسم‌اش کجا؟
می‌گوید:
 سراغی از حلیمی2 بگیریم. باید توی آتلیه‌اش باشد. ده سالی می‌شد که حسین را ندیده بودم. به دیدارش می‌رویم. مشغول نوشتن است، با دست و با آن خط بس شیوای‌اش. پس از حال و احوالی صحبت را به نمایش‌گاه هنرهای معاصر می‌کشاند و می‌خواهد بداند که ما هم دیداری از ‌آن‌جا کرده‌ایم. جواب فریدون مثبت است. حسین شدیدن توصیه‌ی بازدید از نمایش‌گاه را می‌کند. صحبت عوض می‌شود و حسین دنبال کتاب او را می‌گیرد. و گله می‌کند که چرا تعجیلی نمی‌کند که چهار سال از شروع نوشتن‌اش گذشته‌است. بیاد می‌آورم که فریدون گفته بود که امتیاز کتاب را پیش‌خور کرده است. صحبت از کوه می‌شود. حسین اصرار دارد که جمعه سه نفری تا ایستگاه پنجم با تله کابین برویم و سپس مابقی راه را تا قله، پیاده طی کنیم. که لاله‌ها فغان کرده‌اند و حیف است به زیارتشان نرویم.
فریدون می‌گوید:
نه! من نمی‌توانم، نمی‌کشم. حال‌ام خوب نیست.
حسین باورش نمی‌شود و مصرن می‌گوید نه! تو که میدانی راه چندانی نیست، کمک‌ات می‌کینم. تا جمعه فرصت داریم. با هم تماس می‌گیریم. ممد هم می آید، مگر نه؟
حسین را ترک می‌کنیم. او تا خیابان کارگر مرا همراهی می‌کند تا راه بازگشتم را به من نشان دهد. هم‌دیگر را ترک می‌کنیم. شب با پرویز، تلفنی تماس می‌گیرم. او از آمدن من بی‌خبر است. صحبت به فریدون ‌کشیده می‌شود. او سخت نگران سلامت برادر است. داستان بیماری‌اش را برایم شرح می‌دهد. دلم می‌گیرد. تلفن‌های مکرر من به فریدون بی‌جواب می‌ماند. به پرویز زنگ می‌زنم و متوجه می‌شوم که از فردای ملاقات ما بستری شده‌است. و ملاقات ممنوع و من راهی همدانم. ولی دلم پیش اوست. به حسین زنگی می‌زنم. نیست. برایش پیامی می‌گذارم مبنی بر بستری شدن فریدون. و امروز تلفنی پسر خاله‌ام خبر مرگ‌اش را به من می‌دهد.

۱. زنده یاد محمد اسماعیل‌زداه، پدر فریدون در جوانی از ورزشکاران باستانی همدان بود.
۲ . دکتر حسین حلیمی استاد دانشگاه تهران، دانشکده‌ی هنرهای زیباست.

۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه

اعزام به جنوب سال ۱۳۴۸

قرار بود ما بخشداران لیسانسه‌ی دوره‌ی هفتم را بر اساس نمرات رتبه‌های قبولی بین شهرستان‌های کشور تقسیم کنند. با چند نفری از هم‌دوره‌‌ئی‌ها، رابطه‌ی دوستی پیدا کرده بودم، همه‌مان مصمم بودیم راهی استان آن‌روزیِ جزایروبنادر خلیج‌فارس‌و دریایي‌عمان شویم که مرکزش بندرعباس بود. یکی از ما برازجانی بود و دیگری بوشهری و سومی کرمانی. هر یک بدلیل شخصی، دوست داشتند نزدیک خانواده‌هایشان باشند. چهارمی که آذربایجانی بود و مدتی در برازجان دبیر بود، به آن ناحیه انس گرفته بود. من و دو سه تای بقیه، دوست داشتیم مدتی در کنار دریا باشیم. روز مصاحبه فرا رسید. سه نفر، سه نفر وارد اتاق مصاحبه‌ شدیم. من که وارد اتاق شدم، هر سه نفر مصاحبه کننده‌گان را همدانی یافتم. یکی از آنان زمانی شهردار همدان بود و از فامیل‌های معروف. دومی هم محل بود و آبا و اجدادش را می شناختم. او همین‌ که نگاهش به نام خانوادگی من افتاد، پرسید: آقای افراسیابی معاون استانداری و فرماندار اصفهان است با تو نسبتی دارد؟ گفتم: نه! هر سه‌ مصاحبه‌گر گفتند که فلانی هم همدانی است. جواب دادم که در همدان خانواده‌ی افراسیابی دیگری هم هست، شاید ایشان از آن خانواده باشند. بحث تمام شد. هم‌شهری علت انتخاب مرا سوال کرده و اضافه کرد که تو با توجه به نمراتتمی‌توانستی محل خوش‌آب‌وهواتری را انتخاب کنی؟ دلایلم را برای او و هم‌کارانش برشمردم. پس از اطمینان از جدی بودن تصمیم من، هم‌محله‌ئی به هنگام امضای ورقه، متوجه نام پدر و نشانی خانه‌ی پدری شد، مکثی کرد و سپس پرسید: شما پسر فلانی نیستید؟ جوابم مثبت بود. پرسید: مرا هم باید بشناسی، مگر نه؟ جوابم مثبت بود. هر سه بمن خیره شده و دلیل انکار خویشاوندی‌ام را با پسر عمویم، جویا شدند. گفتم: من که با توجه به بخشنامه‌ی وزارتی می توانستم محل خوش آب‌وهوائی را انتخاب کنم که نکرده‌ام و ترجیح داده‌ام راهی بنادر جنوب را شوم، چه دلیلی دارد که هم خودم و هم پسرعمویم منت‌دار شما کنم؟ گذشته ازین اصولن دوست دارم روی پاهای خودم به‌ایستم و به تکیه‌گاه نیازی ندارم. هر سه خنده‌ئی کردند. من از اتاق خارج شدم. اما واقعیت این بود که تا آن روز، من این پسر عمو را اصلن ندیده بودم. شب قبل از مصاحبه هم، با برادر بزرگتر این عمواقلی برخوردی تصادفی داشتم که داستانش شنیدنی است. خواهر آن دو برادر، زن دائی من بود. من تازه عروسی کرده بودم. پسردائی که از جانب مادرش، عموزاده‌ی من بود و از جانب پدر، دائی‌زاده‌ام، ما را به خانه‌‌اش دعوت کرده بود. پسر دائی‌ام، مردی دوست داشتنی است. مادرش نقشه‌ئی کشیده بود برای رفع کدورت موجود میان پسر عموها و برادرهای‌ش را نیز دعوت کرده بود. زنگِ در به صدا درآمد، در را باز کردند، آقائی کوتاه و سیاه‌چرده با خانواده‌اش وارد خانه شد، مستقیمن به سمت من آمد، روی‌ام را بوسید، دستم را فشرد و گلایه کرد که: پسر عمو چرا سراغی از ما نمی‌گیری؟ د‌‌ل‌خوری من از او بسیار بود. دوازده، سیزده ساله بودم که با پدر به دیدارش رفته‌بودیم. او جوان بود و صاحب پست ‌و مقامی شده بود، از پذیرفتن ما سرباز زد. این کار زشت او مرا سخت رجانید. اما او پا به سن گذاشت به سراغ پدر آمد، نمی‌دانم عذرخواهی کرد یا نه. پدر روی اعتقادات مذهبی‌اش، به روی او نیاورد. اما من همیشه از حرکتی که او کرده بود دل‌چرکین بودم. پسر عمو آن‌شب اصرار داشت که سفارش مرا به وزیر وقت کشور " حسن زاهدی" که مدعی دوستی با او بود، بکند. ضمن تشکر، سفت و سخت به او گفتم که از عهده‌ی حل مشکلاتم به تنهائی برخواهم آمد و رابطه‌ئی گه‌گاهی بین ما برقرار شد، چند باری هم‌دیگر دیدیم اما: بندی که برید می‌توان بست/ لیکن گرهی در میان هست. ده نفری راهی بندر عباس شدیم. داستان‌اش را این‌جا نوشته‌ام. هم‌دوره‌ئی بوشهری، راهی چهارمحال بختیاری شد و دل‌چرکین، که چرا ما "سرحدی‌ها" جنوب را انتخاب کرده بودیم. دو سال پیش، پسرعموی‌اش که زمانی در اداره‌ی حقوقی گمرک ایران همکارم بود، خبر مرگش را به من داد. پسر عموی بزرگتر، پیش از انقلاب راهی آمریکا شد، مدت‌ها دچار آلمایزر بود و سخت بیمار بود. پارسال چشم از جهان فروبست. آن دیگری که به هنگام پیروزی انقلاب، استاندار سمنان بود، دچار قهر انقلابی شد، مدت‌ها فراری بود. نهایت زندانی گردید. در مدتی که فراری بوئ، دو سه باری به من تلفن کرد و جویای حالم شد. او زودتر از برادر بزرگش مرد، سکته کرد.

۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

و جنگ این گونه آغاز گشت، بخش یک

 توی اتاق کارم نشسته بودم که سر و صدای« وا اماما»ی مردی از میان سالن بگوشم رسید. رفتم بیرون و از بالا، نگاهی به داخل سالن کردم. مامورین گارد بندر وگمرک و تعدادی ازهمکاران دور مردی که هیستریک جیغ می‌کشید و امام را به کمک می‌طلبید، جمع شده‌ بودند. مسئول صندوق اداره سخت عصبی بود. دیگران مشغول ساکت کردن مدعی بودند. پائین رفتم و جویای مسئله‌ی مورد اخ تلاف شدم. شاکی با قیافه‌ی حق بجانبی رو بمن کرد و گفت:
می‌بینید! دو ماهه که برای ترخیص این کالا مرا سر می‌گردانند.
نگاهی به اظهارنامه‌ئی که به طرفم دراز کرده‌بود، کردم. امضایم زیر آن بود و تاریخ همان روز را داشت. چند دقیقه‌ی پیش موافقتم را با گرفتن چک بانکی از صاحب کالا در عوض وجه نقد و یا ضمانتنامه‌ی بانکی، به امور مالی اعلام کرده بودم. پرسیدم:
تو همانی نیستی که چند لحظه پیش به دلیل وضع موجود و علی‌رغم بخشنامه‌های اداری، با پرداخت حقوق و عوارض گمرکی‌ات بصورت چک، موافقت نموده‌ام؟
طرف نگاهی بمن کرد. به جایم آورد و آهسته گفت:
بله.
پرسیدم پس داد و فریادت برای چیست و چرا چنین سر و صدائی راه انداخته‌ای؟ من منی کرد و آهسته گفت:
دو ماه است گرفتار اداره‌ی بندرم. ولم نمی‌کنند.
پرسیدم: تو چه نوع تاجری هستی که تفاوتی میان بندر و گمرک را نمی‌گذاری؟ زیر یک سقف یا در یک محیط بودن که صدای غرش هوا پیماهای جنگی و صدای انفجارهای پیاپی، گفتگوی ما را قطع کرد. تا بخود آمدم، همه رفته بودند و اظهارنامه، دردست من باقی‌مانده بود. سالن تهی از مردم بود. متصدی صندوق مشغول قفل کردن محل کارش بود.
رضا مسکوچی، هم‌کار و خاله‌زاده‌ام، اظهار نامه‌ای در دست داشت، آرام و با رنگی پریده، بی‌حال و ترسان، بسوی من می‌آمد. بمن که رسید گفت:
آقا! فکر می‌کنم بمب به خانه‌ی سازمانی پشت اداره اصابت کرده، بریم سری به اونجا بزنیم. بیرون رفتیم. هم‌کاران ایستاده بودند و هریک تفسیری می‌کرد. مردم جمع شده بودند. عده‌ای کف می‌زدند. علی با سبیل‌های کلفت آنچنانی‌ و قد بلندش، جلو در ایستاده بود و با حرارت به لهجه‌ی غلیظ آبادانی توضیح می‌داد که:
جت‌های خومون بودن. بصره را کوفتن و سلامت برگشتن.
صدای الله اکبر از جانی بلند شد و اوج گرفت و همه با آواز دهنده، هم‌صدا شدیم.
گفتم علی؟ رضا می‌گه: بمب به خانه‌های سازمانی اصابت کرده و نگران خانواده‌ی توئه. تو می‌گی جت‌های خومونی بوده‌اند؟
جواب داد:
نه آقا. من خونه بودم. بچا سالمن واللا. بمب‌با اون‌ور کارون منفجرشدن.
رضا نفس راحتی کشید. همکاران، دوره‌ام کردند. یکی حرفی می‌زد، دیگری سئوالی می‌کرد و سومی به جای من، جواب‌ او را می‌داد.
ما از روزها پیش نگران حمله‌ی عراقی‌ها بودیم. من مات و مبهوت، گاهی به این و زمانی به آن، گوش می‌کردم. بچه‌ها رفته بودند تهران. هم نگران آنها  بودم و خوش‌حال از نبودشان در ابادان. یکی از هم‌کاران به میان آمد و گفت:
ادارهِ‌ی آموزش و پرورش کلن نابود شد، با تمام کارمندانش. دود تمام منطقه را فراگرفته و آتش از همه جا زبانه می‌کشه.
سکوتی سنگین بر قرار شد. مات و مبهوت بهم نگریستیم. علی نطق‌اش کور شد. از حسرت و درد، موهای سبیلش را کند. فحشی نثار صدام کرد و دیگر حرفی نزد.
خبر سوختن کودک نوزاد یکی از هم‌کاران، که با اتومبیلش از منطقه‌ی مورد حمله در حال عبور بود، سکوت را بیشتر کرد.
حالا دیگر سکوت تنها نبود. ترس بود. ترس مرگ و نگرانی اعضای خانواده. صدای غرش توپ‌ها از دو سوی کارون بلند شده بود. کبوتران درحال پرواز، با شنیدن شلیک توپ‌های عراقی، به این طرف کارون می‌آمدند و از ترس غرش صدا توپ‌های خودی، به طرف عراق، پناه می‌برند. ادارات عملن تعطیل شد. به کنارهِ‌ی شط رفتم. گاردی‌ها، نگران تحرکات آن سوی کارون بودند. با شنیدن صدای سوت ممتد خمپاره‌ها، که بعدا ؛خمسه خمسه؛ نام گرفتند، جای امنی، در آن ناامن‌آباد جستجو می‌کردند. صدای مهیب هر انفجاری، صدای شیون و زاری مادری در غم از دست دادن همه چیز را بدنبال داشت. ولی هنوز عمق فاجعه پیدا نبود. صدای انفجار و خرد شدن شیشه‌ها مرا به خیابان عقب اداره کشاند. بمبی در همان نزدیکی‌ها اصابت کرده‌بود، گلوله‌ی توپی بود یا خمپاره‌، نمی‌دانستیم. کناره‌ی دیواراداره ایستاده بودیم که ناگهان و خود جوش بانگ زیبای سرود:
«ای ایران ای مرز پر گهر» بلند شد. همه با هم به خواندن سرود پرداختیم. آری! جنگ آغاز شده بود. عصر که به خانه رفتم، ازفرط خسته‌گی متوجه سکوت محل‌مان نشدم. برق رفته بود. «جنراتورهای پالایشگاه از کار افتاده بود».عملی که تا دیروز، اتفاق‌اش برای آبادانی‌ها محال می‌نمود، به واقعیت پیوسته بود. دوشی گرفتم و تشکی ابری توی حیاط عقبی «بوی روم» پهن کردم و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار که شدم « باوارده » را تاریکِ تاریک یافتم و خانه همسایه‌گان تهی از سکنه بود. تلفن‌هایم را کسی جواب نگفت. نه! زنده بشری در بوارده‌ی جنوبی پیدا نمی‌شد. تنها ایستاده بودم و فکر می‌کردم که چه بلائی به سر همسایه‌گانم آمده است که صدائی پرسید:
کی هستی و اینجا چکار می‌کنی؟
پاسدار ایستگاه تلویزیون بود. جلو آمد. مرا شناخت و پرسید که آیا داخل خانه رفته‌ام. گفتم: آری. دو ساعتی داخل خوابیده بودم.
پرسید:
توی این گرما؟
نه توی حیاط پشتی.
پرسید:
 پس باید متوجه مورد اصابت قرار گرفتن اتاق پشتی شده‌باشی! در یخچال باز بود. ما درش را بستیم. ولی سوراخ بزرگی توی دیوار پشتی ایجاد شده است.
احوال همسایه‌ها را پرسیدم. گفت:
همه را تخلیه کردیم. این جا منطقه‌ی جنگی اعلام شده. تانک فارم زیر آتش مدام عراقی‌هاست و ایستگاه تلویزیون نیز. اگر جائی داری، از اینجا برو! و اگر هم جائی نداری، پتوئی بردار و بیا پیش ما. ماندن در اینجا خطرناک است. ما سنگری موفتی کنده‌ایم. برای تو هم جا هست.
ماشینم را سوار شدم و برای همیشه خانه‌ام را ترک کردم. 

 تا بامروز به آنجا برنگشته‌ام.

۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه

حسن مامور تأسیسات

برابر بخشنامه‌ئی، هر کارشناس اداره‌ی مرکزی گمرک ایران، می‌بایستی حداقل هر سه ماهی یک‌بار، مامور کشیک شبانه‌ می‌شد. بیشتر کارشنان علاقه‌ئی به کشیک دادن نداشتند. مشکل بود تمام شب را در اداره سرکردن و صبح خسته از شب نخوابی، دوباره بکار مشغول شدن. چند نفری بودند همیشه آماده برای جانشینی کشیک، شاید بدلیل نیازی که به پول اضافی آن داشتند و یا شاید هم برای بدور بودن از محیط نه چندان آرام خانه‌‌واده‌گی. گاه پیش می‌آمد که بخت با تو یار نبود و جانشینی نمی‌یافتی. آن‌گاه مجبور می‌شدی تمام شب را در اتاق کشیک سرکنی. و عزا می‌گرفتی اگر کشیک تاسیسات حسن می‌بود! آن‌گاه تا صبح باید بیدار می‌ماندی و به مزخرفات او گوشی می‌کردی، از بساط عرق‌خوری‌‌هایش، خانم‌بازی‌هایش. داستان‌هائی بس کسل کننده و چندش‌آورش. بخصوص که می‌دانستی، دست کم نیمه‌ی آن‌ها چاخان است و دروغ. و شاید هم در کشیک قبلی، همه‌ی آن‌ها را به خوردت داده بود و امشب بر پیاز داغ‌اش می‌افزود. بیرون کردن‌اش امکان نداشت، اگر می‌‌گفتی که من تمام روز گرفتار بوده ام و خسته‌ام، با گفتن چشمی، که آلان رفع زحمت می‌کنم، داستانی دیگر را آغار می‌کرد. روزی خبرنگاری به اداره آمده بود، یرای پی‌گیری موضوعی، یادم نیست چی بود، او که پشت میز اطلاعات ایستاده‌بود، از موقعیت پیش آمده بهره گرفته بود برای خودی نشان دادن و اطلاعاتی الکی در اختیار خبرنگار گذاشته بود. صبح، سپهبد آزموده که خلاصه‌ی اخبار مربوط به گمرک را روی میز کارش دیده بود، عصبانی از منشی‌اش خواسته بود تا این"مقام مطلع گمرک" را فورن احضار کند. و سپهبد سگی بود پاچه‌گیر و دهن‌اش چفت و بست نداشت، دست‌اش بروی همه بلند می‌شد، همان روشی که در پادگان‌ها داشت، با خود به گمرک آورده بود، گرچه بازنشسته بود منشی سپهبد به همه‌ی مدیران و روسای ادارات زنگ زده بود، برای مشخص کردن " مقام آگاه گمرکی". نهایت معلوم شده بود که دسته‌گل کار حسن بوده است. حسن به دفتر تیمسار احضار شده بود. تیمسار آن‌چه از فحش و بد بی‌راه در چنته داشته بود، نثارش کرده بود که پدر سوخته‌‌ی حمال بی‌سواد لوله کش، تو کجا و مقام آگاه گمرکی کجا؟ از آن به بعد حسن از ایستادن در بخش اطلات ممنوع شد. ولی او مگر دست بردار بود؟ روزی تیمسار، پس از عبور از روی فرش قرمزی که سرهنگی بازنشسته، از دور قاپاچی‌های خودش، برای عبور تمیسارانه‌ی گسترده بود، وارد سر‌سرای اداره شد. من نیز پشت سر او وارد شدم. حسن پشت میز اطلاعات ایستاده بود. با دیدن تیمسار، حسن خودش را پشت یکی از ستون‌های قطورمکعبی شکل وسط سرسرا، پنهان کرد تا از دید تیمسار پنهان بماند. تیمسار که رفت پرسیدم: حسن داستان چیست، با تیمسار قایم موشک بازی داری؟ گفت: پدر سگ پاچه می‌گیرد. چند سالی گذشت، انقلاب شد و جنگ. من از آبادان به تهران برگشتم. در موسسه‌ئی دیگری مامور بودم و هر از گاهی سری به گمرک می‌زدم برای دیدن دوستان. روزی پشت اداره‌ی گمرک، جلوی یکی از بنیادها، مردی را دیدم با ریشی توپی، لباسی مشکی، و کلتی آویخته به کمر، روی کامیونی ایستاده بود و ناظر بر تخلیه‌ی بار کامیونی. قیافه‌اش آشنا می‌نمود. نگاه‌مان تلاقی کرد. سلامم کرد. پرسیدم حسن توئی؟ جواب داد: آقای مهندس مخلصیم. امری باشد؟ فهمیدم مرا درست نشناخته است. گفتم مسلح هم که شده‌ئی؟ جواب داد: همان مخلص سابقیم آقای مهندس. با همکاران موضوع را مطرح کردم. گفتند: تو روزهایی که او برو بیائی داشت ندیده‌ئی. رئیس کمیته شده بود و همیشه سعی می‌کرد جلوی دوربین تلویزیون باشد. پشت سر امام خودی نشان می‌داد. حالا دیگرآاب از آسیاب‌ش افتاده است. کاره‌ئی نیست. پی‌نوشت حسن نامی مستعار است

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

معترضین و خارجی‌ها


نگاهی سرسری می‌کردم به خاطرات عَلَم. این مطلب نظرم را جلب کرد: 
بهر حال از روزی که ما نفوذ خارجی و نفوذ آخوند را در این مملکت از بین بردیم، راحت شدیم. صحیح است! چون هر دوی این‌ها بخودشان فکر می‌کنند نه به نفع کشور. ص۲۶۱ جلد پنجم یادداشت‌های امیر اسدالله عَلمَ در تعجبم چرا که دشمنان فرضی امروز هم، همان‌ها از نظر تمامیت‌خواه‌‌هان باز همان‌ها هستند:
معترضین و خارجی‌ها منتها جای کلمه‌ی آخوند را وابسته و چیزی شبیه آن گرفته است.