ورود به بوشهر
از شیراز با هواپیمای چهارموتورهی ملخداری راهی بوشهر شدم. نزدیکیهای ظهر، هواپیما در فرودگاه بوشهر به زمین نشست. هنوز فرودگاه بوشهر قابلیت پذیرش هواپیماهای جت را نداشت. دو سه سالی کشید تا فرودگاه بوشهر این قابلیت را یافت. در هتل شهر اتاقی گرفتم. اسم هتل یادم رفته است، در میدان ششم بهمن قرار داشت. پرسان پرسان فرمانداری را یافتم که راه زیادی هم نبود. مستخدمی جلوی اتاق فرماندار ایستاده بود. از او خواستم که ورودم را به اطلاع فرماندار برساند. شنیده بودم که آدمی مقتدر است و سنی از او گذشته است. کارمندان استانداری دل خوشی از او نداشتند. اجازهیِ ورود صادر شد و من داخل شدم.
اتاق بزرگی بود، بازماندهی دوران تسلط انگلیسیها بر بوشهر، خنک چون یخچال.
مردی خوش قیافه و خوش لباس، پشت میزی بزرگ در گوشهی جنوبی اتاق نشسته بود و عینک مطالعهی هلالی شکل، روی بینیاش قرار داشت. سخت مشغول مطالعهی پروندهای بود یا شاید هم چنان مینمود که زَهره از بخشدار تازهکار بگیرد. جواب سلامم را گرفت، تکانی بخود داد، با دست صندلیای بمن تعارف کرد و مشغول کارش شد. مستخدم با استکان چای وارد شد. فرماندار گفت:
آقای بخشدار شاید تشنه باشند، خوب بود شربتی میآوردی.
تشکر کردم و گفتم که چایی کافی است.
او مشغول به پرونده بود و من نیز در و دیوار اتاق را نگاه میکردم و یاد اربابهای انگلیسی که زمانی خداوندگار بوشهر بودند و مردان تنگستان و ... که صدای فرماندار چرتم را پاره کرد.
پرسید:
پس شما میخواهید بخشدار شوید؟
گفتم:
بخشدار شدهام. حکم استاندار را روی میزش گذاشتم. نگاهی به حکم کرد و پرسید:
چه تحصیلاتی دارید؟ در کجاها خدمت کردهاید؟
کوتاه گفتم که که هستم و چی خواندهام و در بندر عباس دورهی کارآموزی داشتهام. پروندهی کلفتی از روی میزش برداشت و آنرا بمن داد و از من خواست تا او نامهاش را تمام کند، پرونده را بخوانم و گزارشی از پرونده برای او تهیه کنم.
پرونده را از ته باز کردم و از اولین برگ پرونده شروع به به خواندن کردم که فرماندار با صدائی تعجب آمیز پرسید:
پرونده را از ته باز میکنی؟
با لبخندی پاسخ دادم:
قربان، تقصیر از من نیست. بایگان متاسفانه اولین برگ پرونده را در اینجا گذاشته است، به ایشان باید ایراد گرفت.
خندهای روی لباناش ظاهرشد و بکار خود برگشت.
اوراق اصلی پرونده را سریع خواندم و گزارش مختصری پشت آخرین برگ پرونده که آنرا تا زدهبودم، نوشته و پرونده را روی میزش گذاشتم.
لحظهای گذشت. فرماندار پرسید:
تمام شد؟
جوابم مثبت بود. پروندهی دیگری حوالهام کرد. خلاصهی آنرا نیز بهمان ترتیب نوشتم و روی میزش گذاشتم.
فرماندار گفت از شما خواسته بودم که خلاصه پروندهها را هم تهیه کنید.
گفتم آماده است.
نگاهی به هردو خلاصه کرد و نگاهی بمن. سپس ادامه داد:
حاضر جواب که هستی، خط خوشی هم که داری و ... گفتی چی خواندهای؟
حقوق قضائی
حقوق قضائی خواندهای و بخشدار شدهای! پس باید برادر مرا بشناسی از وکلای دادگستری است... نقابت.
گفتم که اسم نقابت برایم آشنا است ولی ایشان را ندیدهام.
صحبتاش گل انداخت و از سابقه کارم پرسید و وضع تاهل و خانواده و ...
آخر اضافه کرد که از فلانی که مثلن معاون من هم هست، سه ماه پیش خواسته بودم که گزارشی از این دو پرونده برای من تهیه کند. پروندهها روی میزش خاک میخورد تا دیروز که نتیجه کار را از او جویا شدم. او هم پرونده را به رئیس دفترم داده بود تا او خلاصهای از پرونده تهیه کند. رئیس دفتر هم هر دو پرونده را برای من آورد که آقای معاون چنان خواستهاند.
گفتم:
همان دعوای قدیمیها و جدیدیها؟
لبخندی زد و گفت:
برو با همکاران تازهات آشنا شو. اگر کاری در شهر داری انجام بده و ساعت دو این جا باش! کارت دارم.
پرسیدم:
مگر ساعت دو اداره تعطیل نمیشود؟
جواب داد:
چرا، ولی قبل از تعطیلی کاری باید انجام دهیم .
بریم که شدیدن گرسنهام. تو چطور؟ ناهار که نخوردهای؟
سوار جیپ لندرورش شدیم و راهی منزل فرماندار.