با تشکر از اهری گرامی که تمام زحمت ساخت این بلاگ را به عهده گرفت و مرا مرهون محبت
.بیدریغ خویش کرد
در همان هفتهی اول، به دستور دادستان انقلاب کلیهی اتومبیلهای موجود در محوطهی گمرک که بیشترشان متعلق به ایرانیان مقیم کویت و دیگر امارات عربی بود و حتا جیپ استیشن ادراه را، در اختیار کمیته قرار دادم. با خالی شدن محوطهی گمرک از اتومبیلها که باکهای آنها نیز پر از بنزین بود، خیالمان راحت شد. چون اگر محوطهی گمرک مجددن مورد هدف عراقیها قرار میگرفت، امکان از سرایت آتش سوزی به خانههای مجاور کاسته میشد. از طرفی دیگر خبر رسیده بود که بعضی از ماموران گارد گمرک بندر و گمرک، بنزین موجود در باک اتومبیلها دستبرد زدهاند. بهای بنزین در بازار سیاه بالا رفته بود. موضوع تخلیهی بنزین را با فرمانده آنان در میان گذاشتم که منکر موضوع شد. بحث بدون نتیجه بود . فرمانده گارد شالارتانی بود که خود را انقلابی و مسلمان نشان میداد. ولی روزی در بحبهی بمبارانها پیش من آمد و به گلایه گفت که اگر فلانیِ فلان فلان شده، گند نزده بود، حالا ویسکیها میتوانست مسکنی باشد برای ما. داستان ازین قرار بود که مدتی پیش از شروع جنگ و شاید هم یکسالی قبل از آن ژاندارمری مقدار قابل توجهی ویسکی از لنچی کشف کرده بود. ویسکیها را طبق قانون به ادارهی گمرک تحویل دادند. انبار ادارهی حقوقی گمرک جا نداشت. ویسکیها را یطور موقت در انبار کالاهای مرجوعی جا دادیم. انبار مرجوعی محل رفت و آمد ناخداها، جاشوها و مسافرین لنجها بود که مرتبان برای ترخیص کالای مسافری خود به آنجا مراچعه میکردند. تفاوتی هم بود میان انباردار قضائی و انباردار کالاهای مرجوعی هم از نظر کیفت کار و هم از جهت رعایت اصول اخلاقی و اداری که بحثاش در اینجا بیمورد است. بعد از ظهری بود و من خانه بودم، تلفن زنگ زد آقائی بود که اجازه میخواست تا برای دادن خبری مهم به ملاقات من بیاید و آمد. یکی از گاردیها بود. میگفت که بازار پر شدهاست از ویسکیهای انبار کالای مرجوعهی گمرک و فروشندهگان هم همکاران من هستند. فردای آن روز با مسئول قضائی بازدیدی از انبار کردیم، ادعا صحیح بود و انبار دار هم مدعی بود که با تراکم جمعیت در انبار نمیتواند نظارت کامل به اموال موجود داشته باشد. موضوع سرقت به دادستانی انقلاب گزارش شد. ماموران کمیته با حکم دادستانی برای تحویل گرفتن ویسکیها به گمرک مراجعه کردند. امام جمعهی وقت، فتوا به معدوم کردن ویسکیها را داده بود. ماه رمضان هم بود، هوا هم گرم بود. ماموران همهگی روزدار. چند بلوک سیمانی که هرکدام چهار یا پنج سوراخ داشتند روی اسکلهی بندر گذاشتند. با زدن ضربهای به سر بطریها، آنها را شکسته و بطری را وارونه توی سوراخ بلوکهای سیمانی میگذاشتند تا محتوای آن راهی شطالعرب شود. بوی تند الکل محوطه را پر کرد. تعداد بطریها هم زیاد بود، بیش از ۵۰۰-۶۰۰ عدد و شاید هم بیشتر، یادم نیست. من به محل کارم برگشتم. چندی نگذشت که همکاران خبر دادند که ویسکیها ریخته شده در شط، ماهیها را مست کرده است. به سر اسکله رفتم، موضوع صحت داشت و ماهیها مست روی آب شط ولو شده بودند و رندان نیز آنطرفتر به شکارشان مشغول. موضوع را با فرمانده کمیته مطرح کردم. طرف دستور متوقف کردن عملیات را صادر کرد. بعد هم دستور بار کردن بطریهای سالم را داد تا برای به نحوی دیگر معدوم نمودنشان، با خود بهبرند و رفتند. حالا فرمانده گارد مسلمان نمای گارد گمرک، عزای آن ویسکیها گرفته بود. داستانی بود، داستان گاردیها. بعدها معلوم شد که بعضی از آنان وسایل خانههای همکاران را که حفاظتشان به آنان سپرده شدهبود، به سرقت برده بودند. چندتائی از آنان توسط نیروهای انتظامی بازداشت شدند. کارمندان بعضی با مرخصی و بیشتر بیمرخصی آبادن را ترک کرده بودند. گمرک عملن تعطیل شده بود و تجار برای ترخیص کالاهای خود مراجعه ای نمیکردند. کارگران بندر نیز حاضر به کار کردن در محوطه بندر نبودند که خطر مرگ بود. صبح ها سری به اداره میزدیم و بعد هرکسی راهی خانهی خود میشد. وسائل نقلیهی مسافری کم بود. کامیونهائی که برای بردن بار آمده بودند و باری نبود به دلیل اشغال خرمشهر، از فرصت استفاده کرده، مسافر کشی میکردند. حتا تریلیهای کفهای ریسمانی بدور کفهی خود بسته بودند و هر مسافری که توانائی بالا کشیدن از تنهی کامیون و رسانیدن خود به روی کفه را داشت، با پرداخت ۱۰۰ تومان میتوانست خود را به اهواز رساند. امکانی برای پیران، کودکان و معلولین نبود. پیش از شروع جنگ کرایهی سواریها اهواز فکر میکنم به ۱۰ تومان هم نمیرسید. برق هنوز بود. در همین روزها بود که شایع شد عراقیها از طریق زدن پل روی شط العرب، به اروندکنار"قُصبه" وارد شدهاند. موضوع رسمن تایید نشد ولی بعدها معلوم شد که نیروهای خودی با شجاعتی باور نکردنی دشمن را وادار به عقب نشینی کرده بود.
8 نظرات:
تولد وبلاگت رو در بلاگر تبريك ميگم
آقا تو وبلاگتون كسي در كامنت گذاري اول بشه چيزي تعلق ميگيره واسش يا نه ؟ اگه آره كه بقوول اسد همان برگ و كوبيده اضافه كافيه و اگر هم نه ! بي حساب ميمونيم
استاد. مبارکات باشه. خيلی جالب شده
اینجا از بلاگفا بیشتر خوش میگذرد به شما و ما عموی عزیز. خوشآمدی
سلام و تبریک
پیشنهاد داده، تاکید میکنم هرچه سریعتر به بتای بلاگر آپگرید بشوید.
ادامه دادن با بلاگر کهنه اشتباهی بزرگ است که دیر یا زود پشیمانتان میکند
موفق باشید
نخست آنكه خانه نو مبارك
دوم اينكه متاسفم كه بلاگفا قدر عمو اروند عزيز را ندانست.
سوم اينكه مستي اروند رود و كارون و داستان ويسكي ها بسي برايم جالب و شنيدني بود.
پايدار باشي
چه در زنده رود يا بلاگفا يا بلاگر
نه! نمي شود!!
salam,in ahari aziz,ba comment man chekar kard?man yademe dar bare masti mahi ha inja chizi neveshte budam.
ارسال یک نظر