۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

دبیر جغرافیای ما

-->
درس معلم ار بود زمزمه‌ی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

دبیر جغرافی‌مان حقوق خوانده بود، اما به ما جغرافیا درس می‌داد و نمی‌دانی چه اصراری داشت که بمای نوجوان ِبی‌تجربه، به‌قبولاند که او خدای جغرافیاست. هیچ کتابی را قبول نداشت. خودش جزوه می‌گفت. دستش را به پشتش می‌زد، سرش را پائین می‌انداخت و بین سه‌ردیف نیم‌کت‌هائی که ما بر آن‌ها تَمَرگیده ‌بودیم، قدم می‌زد و چیزهایی با صدیی بم دیکته می‌کرد. اگر غیر از گفته‌ها‌ی خودش را در موقع بازپس‌دادن درس به او تحویل می‌دادی، لیچ‌چاری تحویل می‌گرفتی و برو به‌تمرگی. و چه صدای چندش آوری داشت این بشر! ماشاءالله بسیار هم بی‌تربیت بود. در طول سه چهار سالی که دبیر ما بود نه کلمه‌ی خوشی از دهانش شنیدیم و نه تشویقی. در میان‌ِمان نابغه‌هائی بودند که بعدها سخت درخشیدند. یکی از آنان احمد مکاری بود. کلاس هشتم تجدیدش کرد. داستانش موفقیت‌های احمد را این‌جا نوشته‌ام.
من هرگز جزوه‌ای نه‌نوشته‌ام. نه! دروغ چرا. یک‌بار نوشتم و آن‌هم سال ششم ادبی بود که داوطلبانه می‌خواندم‌اش. تاریخ ادبیات فارسی را خلاصه کردم که سال‌ها هم دست به دست گشت.
عادتم بود که همیشه دست‌نوشته‌ی دیگران قرض گرفته و بخوانم. البته اگر لزومی بود و الا به آنچه در سرِ ‌کلاس درس شنیده ‌بودم قناعت می‌کردم و به معدلی ناپلئونی هم قانع بودم. راست‌ش اصلن حال و هوای درسم نبود به دلایل گرفتاری‌های بسیاری که داشتم. تمام اوقات مثلا آزادم را تا بوق سگ، سر مغازه‌ی بی مشتری پدر می‌ماندم. فرصت بازی کردنم نبود و اگر سر مغازه نبودم، در دکان نانوائی در انتظار نوبت نان ایستاده بودم. یک‌باری روی کیسه‌های آرد خوابم برد.
باری! سماجت این دبیر بی‌خرد از طرفی و کله‌شقی من از دیگر طرف در ننوشتن جزوه داشت کار دستم می‌داد.
روزی مرا برای پس دادن درس صدا زد. انتظارش را نداشتم. موضوع درس، کشور فرانسه بود. نه چیزی خوانده بودم و نه از فرموده‌های دبیر نامحترم چیزی در حافظه‌ داشتم. گفتم‌:
درس را نمی‌دانم.
حرفم را نه‌شنید. چون اصلا او توی باغ نبود و نه به‌حرف کسی هم گوش‌ نمی‌داد. اصغر صولتی؛ یادش به خیر هر کجا هست؛ که بغل دستم می‌نشست، هُلم داد بیرون:
احمقی نکن! برو از روی نقشه یه چیزی بگو! اون که گوش نمی‌ده!
جلوی تخته رفتم. از روی نقشه، حدود کشور فرانسه را گفتم و کلی مزخرفات تحویلش دادم.
استاد فرمود:
برو به‌بنشین!
یکی از هم‌کلاسی‌ها که نزدیک او بود، با خواندن حرکت دست دبیر، به هنگام دادن نمره با دو بار، باز و بسته‌کردن دست راست‌اش و چهار انگشت دست چپ‌اش، به همه اطلاع داد که من بهترین نمره را از دست دبیر نا گرامی گرفته‌ام.
بالاترین نمره‌ی او ۱۴ بود.
روزی توی بازار صحافها که همان بازارچه‌ی کتاب امروزی‌است، دنبال کاری بودم. چشمم به تعدادی کتاب درسی کهنه خورد. زیر و روی‌شان کردم. تعدادی کتاب درسی جغرافیا پیدا کردم متعلق به‌زمان رضاشاه که حاوی همان مطالبی بود که دبیر معظم به صورت جزوه و به نام ِماحَصَلِ تحقیقات و تفحصات شخصی‌اش تحویل می‌داد.
سه جلد جفرافیای دوره‌ی اول دبیرستان را به‌چند ریالی خریدم. به‌حانه که رسیدم. زوایدش را کندم و دور انداختم. آن چه ماند آن را به‌صورت کتابی به‌هم میخ‌کوب کردم و با خودم به دبیرستان بردم و به محمود نشان‌اش دادم و گفتم:
دیگر محتاج جزوه‌ی تو نخواهم بود.

۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

خاطره‌ای از چند صباحی که در فین بودم


فین بندر عباس تنها بخش دور از دریای استان ساحلی بود. بخشدارش جوانی بود از مردم آذربایجان. اسم‌ش یادم نیست. جوان خون‌گرمی بود و تنها بخشدار قدیمی منطقه که با ما «صفرکیلومتری‌ها» رابطه‌ی خوبی داشت. به شهر که می‌آمد، سری هم بما می‌زد.
تابستان بود و فصل مرخصی. دو سه سالی بود که به مرخصی نرفته بود. از من خواست در زمان مرخصی او، سرپرستی بخشداری فین را بپذیرم. موضوع را با استاندار «منوچهر پیروز» درمیان گذاشت و حکم سرپرستی مرا گرفت. دنبالم آمد و شادمانه گفت که حکم سرپرستی بخشداری فین را در زمانی که در مرخصی هستم، برایت  آورده‌ام و با هم راهی فین شدیم.
ساختمان بخشداری، خانه‌ئی‌ روستائی بود ساخته شده از سنگ و گچ و در کناره‌ی ده قرار داشت. تنها مشخصه‌ی آن با دیگر خانه‌ها تابلوی آن بود.
از پله‌های پرمرغیِ پیچ‌درپیچ به طبقه‌ی دوم رسیدیم. طبقه‌ی دوم سه اتاق نه چندان بزرگی داشت که یکی منزل بخشدار بود و دو دیگر محل کار او. پشت ساختمان نخل بود و نخل.
بخشدار اتاق کارش را بمن نشان داد و به طنز گفت:
این‌جا محل حکمرانی منه. صبح، کارمه با گشودن نامه‌های وارده آغاز می‌کنم، اونا رو  می‌خوانم، دستور اجرائی را زیر هر نامه می‌نویسم، چون متصدی دفتری ندارم، خودم به اتاق تاریک پهلوئی می‌رم و نامه‌ها رو در دفتر اندی‌کاتور، ثبت‌ می‌کنم، بمیز کارم برمی‌گردم، اقدامات لازم انجام می‌دم. ماشین‌کردن و بقیه‌ی کاراش به عهده‌ی قنبری مستخدم بخشداریه.
سر و کله‌ی قنبری پیدا شد. بخشدار مرا به او معرفی کرد و با شادی‌یِ عجیبی گفت:

این‌بار تونستم جانشینی مطابق میلم انتخاب کنم که کارامو خراب نکنه.
ناهار ی را که قنبری برایمان پخت خوردیم و عصر به بندر عباس برگشتیم. دوستان که هنوز پستی نگرفته بودند جویای وضع بخش و بخشداری شدند. بازگوئی دیده‌های من، آب سردی بر آتش برافروخته‌ی آنان ریخت.
روز موعود فرارسید. بخشدار به شهر آمد. کلید جیپ بخشداری را بمن داد. و سفارش کرد که هم مواضع چیپ‌ش باشم که از جیپ خود، کلی هزینه‌أش کرده بود.
بخشداری‌ من عملن شروع شد. راهی فین شدم. وارد بخشداری شدم. گرد و خاک بلند شده از نظافت قنبری تمام ساختمان را پر کرده بود. به اتاق کارم رفتم. نامه‌های واره را که قنبری بازکرده، روی میزم گذاشته بود، خواندم. وقتی برای تایپ نامه‌ئی به اتاق پهلوئی رفتم متوجه شدم که سطل زباله پر از نامه‌های نیمه‌ماشین شده‌ی پاره شده است. مشغول تایپ بودم که قنبری وارد شد، سطل کاغذهای باطله را برداشت، بیرون رفت و از روی بالکن، محتوای آن را توی باغ پشتی خالی کرد.
گفتم:
قنبری! بخشداری موظف به تمیز نگاه‌داشتن شهره و تو آشغالای بخشداریه میریزی تو باغ مردم!
قنبری گفت:
مهم نیس آقای بخشدار. الان گاوها  همه‌شانه می‌خورن.
چون باورم نمی‌شد پرسیدم:
مگه گاو کاغذ باطله  هم می‌خوره؟
لحظه‌ئی نگذشته بود که قنبری از روی بالکن صدایم کرد:
آقای بخشدار لطفن یه لحظه تشریف بیارین اینجا!
رفتم. گاوها مشغول خوردن کاغدهای شیروخورشید دار بخشداری بودند
آشپزی به عهده‌ی قنبری بود. در فین از میوه‌های سردسیر خبری نبود. خرما و بادنجان فراوان بود و سبزی‌های محلی. بادنجان ماده‌ی اصلی غذای روزانه‌ی ما بود. گوشت کمیاب بود. گاهی بزی کشته می‌شد. نه برقی بود و نه آب لوله کشی و نه حمامی و چهل کیلومتر راه خاکی پر از دست‌انداز و پیچاپیچ تا بندر عباس.
حمام ده، چشمه‌ آبی بود که از دل کوه در میانه‌ی غاری می‌جوشید. زمستان‌ها آبش گرم بود و تابستان‌ها خنک بدلیل تغییر درجه دمای بیرون از غار. این چشمه، روزها حمام زنانه بود و شب‌ها حمام مردانه. آب آشامیدنی مردم نیز از همان چشمه تامین می‌شد.
مصاحبی نداشتم. دکتر بخش که در میان بومیان محبوبیتی داشت، روزها گرفتار بیماران بود. او آن‌قدر با مردم قاطی بود که ماشین‌داران برای رفع نقص فنی خودروهای خود به او مراجعه می‌کردند.
نماینده‌ی فرهنگ بدلیل تعطیلات فصل تابستان، هر از گاهی سری به بخش می‌زد. رئیس پاسگاه ژاندارمری استواری بود نه تنها مصاحب خوبی نبود که با بخشدار میانه‌ئی نداشت. اگرچه برابر قانون بخشدار ریاست کلیه‌ی ادارات موجود در بخش را داشت ولی ژاندارمری هم تفنگ داشت و هم مجوز بازداشت به دلیل ضابط دادگستری بودن و اعتنائی به بخشدار نمی‌کرد.
یادم نیست چند هفته‌ بخشدار فین بودم که اقائی از کارمندان استاندی با حکم "سر پرستی بخشداری" بمن مراجعه کرد و گفت:
استاندار حکم بخشداری خورموج را برای شما صادر کرده‌اند و آقای فرماندار تا بازگشت آقای بخشدار سرپرستی این بخش را بمن سپرده‌اند.
و همان شد که بخشدار از شدنش، می‌ترسید.
دیگر نه بخشدار را دیدم و نه قنبری را.

الوند

در اخبار می‌خوانم که ۲۵ % حمل زباله‌ی شهر تهران نیمه اتوماتیک شده است. خوشحال می‌شوم. دیدن جوانانیایستاده بر روی رکاب کامیون‌های حملِ زباله، با لباسی کثیف و آلوده مشغول به تفکیک زباله، ناراحتم کرده‌است. سطل‌های پلاستیکی مخصوص زباله، توی خیابان‌های شمالی شهر جاسازی شده‌است. در تلویزیون، شهرداری با نشان‌دادن فیلمی مستند، دلیل ازدیاد موش‌ها در شهر تهران را گذاشتن کیسه‌های پر از زباله در کناره‌ی‌ خیابان می‌داند. در فیلم ابتدا، گربه‌ها و کلاغ‌ها به کیسه‌های نایلونی پر از زباله‌، حمله‌ور می‌شوند. کیسه‌ها که پاره شد، بازمانده‌ی‌ها توی خیابان پخش می‌گردد. بعد به نوبت به سورچرانی موش‌ها می‌رسد. شهرداری از مردم تقاضا می‌کند با نگذاشتن زباله در کناره‌ی کوچه و خیابانٰ، در تمیز نگه‌داشتن شهر، کمک شهرداری باشند. مطمئن باشند که کامیون‌های حمل زباله، در ساعت مقرر زباله‌ها را جمع خواهند کرد. در آن‌سوی خیابان، پسر جوان کیسه بدوشی، محتویات سطل پلاستیکی آشغال را، در جستجوی "چیز بدردخوری"بهم می‌زند. اشیاء مزاحم را در اطراف سطل پراکنده می‌کند. تکه مقوائی، ورقه‌ی نایلونی و ... انتخاب و آن‌را در گونی‌ کثیفی که بر دوش می‌کشد، جا می‌دهد. در پی یافتن شکاری تازه راهی سطلی می‌شود که در آن سوی خیابان قرار گرفته است. پائین‌تر، در شمال‌شرقی شهر، پیرمردی با ریشی بلند، داخل سبد آهنی مخصوص زباله خم شده‌ و زباله‌ها را زیر رو می‌کند. عکسی از او می‌گیرم. جوانکی که متوجه عکس گرفتن من شده‌است، با صدایی بلند خطبه‌خوانی می‌کند: این عکس‌ها را به روزنامه‌های خارجی بدهید و بگوئید که مردم ما برای سیرکردنِ شکم‌شان باید داخل زباله‌ها را بگردند. پیرمرد بدون توجه به آن‌چه در اطرافش اتفاق می‌افتد، گونی‌بدوش راهی زباله‌دانی دیگری می‌شود تا از رقبا عقب نماند. می‌دانم که این درمانده‌گان، عامل مافیای آشغال‌خرها هستند. مافیا صبح علی‌الطلوع، آنان را از حلبی آبادهای کناره‌ی شهر با وانت روانه‌ی شمال شهر می‌کند و عصر گردآورده‌های‌شان را به ثمن بخس می‌خرد.

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

چارشمه کٌله

چهارشنبه بيست و چهارم اسفند ماه 1384 ساعت 06:21 همدونیا، به چهارشنبه سوری می گن"چارشمه کٌله. (کل به ضم کاف یعنی بی دم). بچه که بودیم جاروگٌله‌هامانه، جم می‌کردیان بِرِه‌ی شب چارشنبه سوری. ما پول مولی بری خریدن تقه و فش‌فشه نداشتیمان. تازه، آقاجان با برپائی ای جور جشن مشنا اصلن موافق نبود. می‌گفت که آتش‌بازی حرامه، رسم آتیش‌پرستاس و تقه و فشفشه و موشک ام اصراف پول پول بود و حرام در حرام. همان حرفائی که امروزم می‌زنند. ولی ما با بِچه عمو‌ٱ وبچه مچ‌چای همسایامان، هرکدام‌مه‌مان، جاروکله‌ئی بدس، دور هم جمع می‌شدیمان، جاروآرو روهم می‌زاشتیم و کوممه می‌کردیمان. اوخت یه کبریتی، می‌گیراندیم و آتیش‌ به جان‌شان می‌کریدیم. تا آتیشه بلند بود و شعله می‌کشید، به ترتیب از روش می‌پریدیمان و سرخی تو از من / زردی من از تو؛ می‌خواندیمان. آتیشه که خاموش می‌شد، دسته‌ی جاروکله‌ها رو تو دسمان می‌گرفتیم و دور خودمانن می‌چرخیدیم و می‌چرخیدم، تا آتیشه بکلی خاموش می‌شد. بعدش دسه‌جمعی به فال‌گوش می‌رفتیمان. آخه اولین چارره که فاصله‌إش تا خانه‌ی ما پنجاه ـ شصت متربیشتر نبود. از اونجا دورتر دخترها اجازه رفتن نداشتن‌نا، با اجازه مادرا. پدر اگر می‌فمید آتیش به جان دخترا می‌کرد. به حرفای مردم گوش می‌دادیمان و برمی‌گشتیم خانه. هرچی شنیده‌ بودیم، بره‌ی بزرگترامان تعریق می‌کردیم. اوناهم تعبیر و تفسیرائی از شنیده‌های ما تحویل‌مان می‌دادن که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نی‌می‌شد. ولی ما که شاد می‌شدیم. یعد هم مادرامانن، یه خورده‌ی نخود ـ کیش‌میج می‌رخت میان جیبامان و ما مشغول می‌شدیم به خوردن و از همه چیز حرف می‌زدیم. و شاد بودیم که سرمای همدان در حال تمام شدنه، بهار در راهه و از لباسای تازه‌مان حرف می‌زدیم که هنوز خیاطه نداده بودش.. اما این‌جا، خبری از ای چیزا نیس. نه بوی بهار می‌ا و نه کوسه گلینی که لباس پوست گوسفندی چپ و و رو، به پوشه و با دهل و شیپورچی‌أش‌ داخل خانه مان بشه،، بزنه و برقصه و برقصانه. نه همسایه‌ئی و نه عموزاده‌ئی و نه فال‌گوشی و نه اعتقادی به فال‌گوش رفتن. همه‌أش برف و سرما و یخ‌بندان. دیشب درجه‌ی سرما تا ۱۵زیر درجه‌‌ پائین رفت. بچّه‌آا هم که هرکدامشان یه گوشه‌ئی مشغول کار و زندگی خودشاْنن. تازه نوروز هم که ماشاءالله مثل کرون سوئد در مقابل دلار آمریکا شناور است. یه وقت نصفه شبه که همه خوابن، یه وقت درست وسط ساعت کاریه. راستی چرا نی‌می‌شه ما هم مثل فرنگی‌یا و دیگر مردمای دنیا ساعت دوازده‌ی روز آخر سال کهنه را، آخرین دقایق سال کهنه بدانیم که تحویل سال‌مان، شناور نباشد؟ می‌گی اگه این کاره بکنیمان، آسمان به زمین میا؟

سیگار می‌کشم

بیست و سه ساله است و از تبار کردهای ترکیه. در پنج ساله‌گی به همراه خانواده‌اش ساکن سوئد شده‌است. بهمین دلیل، سوئدی را چون بومیان بدون لهجه صحبت می‌کند. او موقتن جانشین نظافت‌چی اداره‌ی ماست که به مرخصی رفته‌است. جوان است. از زیبائی شرقی نیز بی‌بهره نیست. صمیمی است و حراف و زودجوش، بخصوص که در میان جمع، من هم خارجی‌تبارم. از همان روز اول که اوسا، نظافتچی پیر و قدیمی‌ما، او را به من معرفی کرد، با من احساس خودیتی کرد و فردای‌اش به محض دیدار، جلو آمد و سلامم کرد. روز بعد، من و کریستر، همکارم که برای خوردن قهوه وارد رستوران اداره شدیم، سر میزی که ما معمولا می نشینم، نشسته بود و ساندویچ‌اش را سُق می‌زد. چون جوانان نیمه سرکش و خشن سوئدی، بسته‌ی سیگار و تلفن همراهش روی میز بود. بمحض دیدن کریستر، از او پرسید که نشستن او در کنار میز ما، مزاحمتی ایجاد نمی‌کند؟
کریستر حاضر جواب و بذله گو‌،  در جوابش گفت:
نه اصلن! اگر دوستان دختر دیگری هم داری، لطف کرده و آنها را هم به سر میز ما دعوت کن!
از روز به بعد معمولا دخترک، مصاحب ما بود، در مدت نیم ساعت استراحت بامدادی‌مان. سرفه‌های تندش، نشان از مصرف زیاد سیگارش بود. تا لقمه‌اش تمام می‌شد، فنجان‌اش را پر از قهوه می‌کرد، پاکت سیگار و موبایل‌اش را برمی‌داشت و با گفتن هی‌دو، خدا نگهدار، راهی بیرون می‌شد تا شش‌های‌اش پر از دود سیگار کند و کمبود نیکوتین را جبران نماید.
روزی پاکت سیگارش را برداشتم و نگاهی کنجکاوانه به نوشته‌ی روی پاکت کردم که با حروف درشت «شماره‌ی ۱۸» نوشته بود «کشیدن سیگار احتمال ابتلای به سرطان را افزایش می‌دهد».
از دخترک پرسیدم:
آیا این اخطار را دیده‌ای؟
با اشاره‌ی سر، سوالم را تأیید کرد که دهانش پر بود.
طرف دیگر پاکت سیگار نوشته‌ای بود با فونتی درشت‌تر بدین مضمون «افراد بسیاری بدلیل کشیدن سیگار، بسیار زودتر از موقع معمول می‌میرند».
از دخترک پرسیدم:
آیا تو قصد خودکشی داری؟
دخترک با نگاهی پر از تعجب بمن نگریست  و گفت:
مسلمن نه. چرا  چنین سوالی می‌کنی؟
نوشته را مقابل صورتش گرفتم.
جوابش چیزی معادل آها بله‌ی خودمان بود که مؤدبانه‌ معنای «دست از سر کچلم
بردار» را می‌دهد.
از قیمت هر پاکت سیگار خبری گرفتم که گفت هر بسته‌اش را به ۳۸ کرون سوئدی می‌خرد و روزی هم یک بسته مصرف می‌کند. او با کریستر مشغول حرف‌زدن بود. من تلفن همراهم را بیرون آورده و هزینه‌ی مصرف سالیانهِ‌ی دودکردن‌اش را محاسبه کردم. حاصل محاسبه را برابر چشمان‌اش گرفتم. نگاهی به رقم ۱۳۸۷۰ کرون سوئدی کرد و پرسید:
این چیه؟
گفتم:
سالیانه ۱۳۸۷۰ کرون صرف دود کردن سیگار می‌کنی به اضافه‌ی پذیرفتن تمام خطرات زودتر با زنده‌گی بدرود گفتن.
بلند شد، بسته‌ی سیگار، فندک و موبیال‌اش را برداشت و رو بمن گفت:
گویا امروز مراجعی نداشته‌ای که یقه‌ی مرا چسبیده‌ای!