۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه


تابستان دیداری داشتیم از موزه‌ی کبریت‌سازی سوئد در شهر یون‌شوپینگ. دیدن کبریت سه ستاره مرا به دوران کودکیم برد. به متصدی موزه گفتم که در دکان پدر ازین نوع کبریتها می‌فروختم.

گفت بله، حتمن امتیاز تولید را از سوئد گرفته بوده است. به گشت‌وگزار که پرداختیم نیکلاس، دامادم قوطی کبریت ژاله را پیدا کرد. داستان زیر را برایش گفتم:

دادستان "عدل" نوشته‌ی صادق چوبک را می‌خواندم. توصیف زیبای او از "لبو فروش کناره‌ی خیابان" مرا به روزگار کودکی‌ام برد.
با باقر خرم که خانه‌شان دیوار به دیوار مدرسه‌مان بود و او انباردار هیزم بخاری کلاس، قرار گذاشتیم روزی ناهار را پای بخاری و توی کلاس خودمان نه با دیگر بچه‌ها در کلاسی که مدرسه مقرر کرده بود. روز موعود بچه‌ها و آقای مقدس، آموزگارمان که رفتند، بکلاس برگشتیم. چند تکه چوبی درون بخاری گذاشتیم و مشغول به خوردن شدیم که صدای قُرقُر کل‌بختیار توی راه پله‌ها پیچید. دو نفری رفتیم توی انباری هیزم و در را از تو بستیم. کل‌بختیار متوجه داستان نشد، بخاری را خاموش کرد، ناسزاهائی نثار مبصر بی‌مسئولیت کلاس کرد و راهش را گرفت و رفت. از پناهگاه خارج شدیم، ناهارمان خوردیم و رفتیم توی حیاط. هنوز کسی توی حیاط نبود. به اتاق ناهارخوری رفتیم.
اتاق پر بود از دانش‌آموزانی که ناهار را در مدرسه می‌خوردند، کل‌بخیتار روی میز معلم نشسته بود. سفره‌اش پهن بود، یک چشمش به غذایش بود و چشم دیگر به بچه‌ها. غذای بیشتر بچه‌ها حاضری بود. نان و پنیر با انگور یا لبو. یکی دو نفری  گوشت‌کوبیده‌ی «بحشِگوشد» مانده از شام شب پیش را آورده بودند. 
دو نفر از بچه‌ها، هم غذای‌شان با دیگران فرق داشت و هم طرز پوششان. پدر آنها صاحب کارگاه کبریت‌سازی‌ شهر ما. مرد خوش‌نامی بود. شایع بود که در اثر کار و کوشش از هیچ به همه چیز رسیده است. دهه‌ی اول ماه محرم، کارگاهش که محل سکونتش هم بود در محله‌ی بن‌بازار، عزاداری حسینی بپا می‌کرد. روز تاسوعا، دسته‌ی عزاداران حسینی مدرسه‌ی ما سری به آنجا می‌زد. از اینرو بود که من او را می‌شناختم.
ناهار این دو برادر غذای گرم بود و هیچ‌ خوانی‌ئی با غذای دیگر بچه‌ها نداشت. زنگ ظهر که می‌خورد، نوکری که صبح آن‌دو پسر را تا مدرسه همراهی کرده بود، قابلمه بدست پیدایش می‌شد و غذا را تحویل کل‌بختیار می‌داد. عصرها برمی‌گشت و دو برادر را با خود به خانه می‌برد.
مدتی بعد، برادرها مانند باقر خرم و بسیاری دیگر از مدرسه‌ی رفتند. وضع مالی پدر آن دو برادر خوب شد و بالای شهر باغ وسیعی را خرید و خانه‌ی مجللی در آن بنا کرد. فاصله‌ی بین خانه تا میدان بوعلی را نیز خود تبدیل به خیابانی کرد و نام خویش «کوچمشکی»بر پیشنانی آن نهاد.
کی بود که کارگاه کبریب‌سازی‌ش را فروخت به زادگاهش زنجان، برگشت، یادم نیست.
طولی نکشید که بازار پر شد از کبریت سه‌ستاره‌ی سوئدی با نام ژاله و رقیبی شد برای کبریت‌ ممتاز تبریز. تولید کننده‌ کبریت ژاله پدر همان کوچمشکی بود.
دوران کودکی به نوجوانی رسید. تحصیلاتم تمام شد و وارد کار شدم. نیمی از ایران را زیر پا گذاشتم تا انقلاب شد. جنگ ایران و عراق آغاز کردید و آبادان محاصره شد. جنگ‌زده به تهران برگشتم.
یک روز سوار تاکسی شدم. آقای مسنی توی تاکسی بود. سلامش کردم. مسافر جواب سلام‌م را گرفت و انگار دنبال همزبانی باشد سر گفتگو با من باز کرد. یادم نیست چه شد که همسفرم با لهجه‌ی ترکی‌اش پرسید:
 تهرانی هستی؟
گفتم نه! همدانیم.
اسمم را پرسید و گفت:
خانواده‌ات را می‌شناسم.
پرسیدم‌:
از ترک‌های همدان هستید؟
گفت:
نه! من زنجانی‌ام و اسمم کوچ‌مشکی است. سال‌ه پیش در همدان کارخانه‌ی کبریت داشتم.
احوال دو پسرش را پرسیدم.
با خوش‌حالی پرسید:
پسرای منه از کجا می‌شناسی؟
داستان دبستان علمی و مراسم عزاداری روزهای تاسوعا را برایش تعریف کردم.
گفت:
پسرام آلمانند. کار و بارشان خوبه، زن و بچه‌ دارن اما وضع و حال خودم خوب نیست. هرچی داشتم ازم گرفتن. تو که میگی منو می‌شناسی، باید بدانی که من از هیچ شروع کرده بودم.
گفتم:
آره، مشهور بود که دست خالی آمده بودی و به همه چیز رسیده بودی. من آن‌روزها خیلی کوچک بودم. غلام‌رضا کلاس دوم بود. من کلاس سوم. اگر جریان هم‌مدرسه‌ئی با پسرات نبود  و صدای بوق کارگاه کبریت سازیت که رقیب بوق کارخانه‌ی شبروئی شده بود،شاید نام تو نیز مثل خیلی چیزای دیگه فراموششم شده بود. بعد پرسیدم:
الان کجا می‌ری؟
گفت‌:
ترمینال و از آن‌جا به زنجان. زندگی ادامه داره. روز از نو، روزی از نو. اموالمه از حلقشان بیرون می‌‌کشم.

پی‌نوشت
زمانی که این نوشته را در وبلاگم پیشینم منتشر کردم. دخترخانمی برایم پیامی گذاشت و گفت که نوه‌ی دختری کوچمشکی است. پدربزرگش درگذشته و دائی‌هایش هنوز هم در آلمان زندگی می‌کنند