بمناسبت روز سعدی
دبیر ادبیات وارد کلاس
شد. همشهری نبود و کسی او را نمیشناخت. چه گفت و چگونه خویش معرفی کرد یادم نیست
اما خوب بیاد دارم که کتاب برگزیدهی گلستان سعدی را که قرار بود در محضرش بخوانیم
و چیزها از آن بیاموزیم، از روی میز برداشت و بفرمود ما نیز همان کنیم.
نگاهی استادانه به فهرست کتاب انداخت و فرمود:
باب پنجم صفحهی فلان حذف!
داستانهایش نه اخلاقی است و نه مناسب حال شما.
همگی آن باب بگشودیم.
نوشته بود:
در عشق و جوانی
مای نوجوان و عاشق در شگفت شدیم که چرا.
پرویز سُقُلمهای زد و گفت بخوان!
نوشته بود:
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم به حکم آنکه حُلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبَدرِ اذا بَدا.
نگاهی استادانه به فهرست کتاب انداخت و فرمود:
باب پنجم صفحهی فلان حذف!
داستانهایش نه اخلاقی است و نه مناسب حال شما.
همگی آن باب بگشودیم.
نوشته بود:
در عشق و جوانی
مای نوجوان و عاشق در شگفت شدیم که چرا.
پرویز سُقُلمهای زد و گفت بخوان!
نوشته بود:
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم به حکم آنکه حُلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبَدرِ اذا بَدا.
پرسید یعنی چه که نگاه چپچپ استاد بخودم آورد و آهسته
گفتمش بماند برای زنگ تفریح.
از همان ساعت بچهها بخواندن آن باب ممنوعه چنان راغب شدند که هر گروه دست به دامان یکی شد که هم معانی لغات میفهمید و هم توان خواندن متن را داشت.
دیری نگذشت که تمامی داستانهای این باب ممنوعه را کموبیش خوانده بودیم و عبارت «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی» ورد زبانمان شده باشد اما نه از سیرت پادشاهان بهرهای برده بودیم و نه از فوائد خاموشی چیزکی آموخته.
اعتبار علمی آن دبیر چنان نزد ما سقوط کرد که شیوهی شعرخوانیاش را بدلیل زیاده از حد بازکردن دهانش به تمسخر میگرفتیم و آنرا نشانهی فخرفروشی او در نشاندادن دندانهای طلائیش ارزیابی میکردیم.
اما زمانی که شعر زیر را:
دوش، مرغی بصبح مینالید / عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان، مخلص را / مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا / بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم این شرط آدمیت نیست / مرغ تسبیحخوان و من خاموش
و چنین معنا و تفسیر کرد:
دوش، صفت مرغ است «مرغِدوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبحها به نعمهسرایی میپرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است "دوشمرغی".
ایمانم را به دانش ادبی او بکلی از دست بدادم.
از همان ساعت بچهها بخواندن آن باب ممنوعه چنان راغب شدند که هر گروه دست به دامان یکی شد که هم معانی لغات میفهمید و هم توان خواندن متن را داشت.
دیری نگذشت که تمامی داستانهای این باب ممنوعه را کموبیش خوانده بودیم و عبارت «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی» ورد زبانمان شده باشد اما نه از سیرت پادشاهان بهرهای برده بودیم و نه از فوائد خاموشی چیزکی آموخته.
اعتبار علمی آن دبیر چنان نزد ما سقوط کرد که شیوهی شعرخوانیاش را بدلیل زیاده از حد بازکردن دهانش به تمسخر میگرفتیم و آنرا نشانهی فخرفروشی او در نشاندادن دندانهای طلائیش ارزیابی میکردیم.
اما زمانی که شعر زیر را:
دوش، مرغی بصبح مینالید / عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان، مخلص را / مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا / بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم این شرط آدمیت نیست / مرغ تسبیحخوان و من خاموش
و چنین معنا و تفسیر کرد:
دوش، صفت مرغ است «مرغِدوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبحها به نعمهسرایی میپرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است "دوشمرغی".
ایمانم را به دانش ادبی او بکلی از دست بدادم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر